وقتى گفت: با اجازه ى بزرگترا، پدر عزيزم و مادر عزيزتر از جانم، بله….نمى تونم وصف كنم حس و حالم رو نمى تونم، مُردم..از غليان احساس.. مادر عروسمون اومد تو گوشم گفت: مونا خانم شما بايد به عنوان خواهر دوماد الان رقص چاقو برى! ما رسممونه! اين كار، كار خواهر دوماده!
من هاج و واج و متعجب با بارش كلى فكر! نگاش مى كردم به اين فكر كردم كه چقدر خانم فهميده و باشعورى هست با اينكه من روى ويلچرم با خودش نگفت كه بابا اين خب نمى تونه ولش كن و بهش پيشنهاد ندم اصلا! مثل همه ى كسانى كه هميشه اينو مى گن البته نه براى اين مورد خاص رقص چاقو! كلاً براى هيچ كارى و كمكى من رو آدم حساب نمى كنن و از قبل تنظيمات افكارشون روى اينه كه ” ايشون كه نمى تونه!”
و تو ثانيه هاى بعد به اين فكر كردم كه چه خوب، كه نگفت: خواهر دوماد با ويلچرش ميزنه عكسا و فيلماى عروسى دخترمو زشت و خراب مى كنه و تازه همه مى بيننش و….. و مى گن اينه خواهر دوماااا ؟ و بش نگم بهتره! خداييش اين مورد رو مى گن خصوصا بعضى ها حتى پدر و مادرشون، چون فرزندشون روى ويلچر هست پنهانشون مى كنن و ازش خجالت مى كشن ولى اين خانواده ى خوب و محترم و با شعور همش من رو در رأس مجلس مى دونستن..
خلاصه تو همين فكرا بودم كه ديدم مهدى داره به عروس مى گه نه بابا آجيم اهل اين كارا نيست! كه چاقو رو گرفتمو رفتم به طرف عروس و دوماد، با يه دست چاقو رو بالا گرفتمو با يه دست ديگه چرخ هاى ويلچرو مى گردوندم… خوشحال ترين بودم به خاطر اين تصميم يهويى….
____________ *سختم بود چون اصلا روحياتم اينجورى نيست من آدم نشستن گوشه و حاشيه م و خجالتى و البته اعتقادات خودم رو دارم خلاصه كه رقص چاقو با ويلچر تو رزومه م كم بود كه الحمدالله ثبت شد :))))
** خداى خوب و مهربونم شكرت بر هر چه كه به ما دادى و ندادى، شكرت
بالاخره وبلاگم برگشت. دفترچه يادداشت ١٤ سال از زندگى من.. كه هر وقت دلم گرفته بود و يا شاد بودم يا دلم مى خواست با كسى حرف بزنم اما گوشى و دلى براى شنيدن نداشتم، مى شد گوش و دل براى دلم..بدون اينكه بزنم به جاده خاكى و مزاحم كسى بشم.. با نوشتن تو دلش، مسيرم رو صبور و بى حاشيه ادامه دادم..
خوشحالم برگشتى دفترچه ى يادداشت مهربون و صبورم، با تو دلم آروم و افكارم مرتب مي شه و برنامه هام خوب پيش ميره
ماچ و بغللل سفت
يه كتاب قديمى درسى رو باز كردم يه جمله از مت هيگ رو نوشته بودم گوشه ى كتابم..
“وقتى انگيزه ايى براى ادامه ى اين زندگى نداشتى، به نسخه هاى ديگه اى از خودت در آينده فكر كن و به اونها فرصت زيستن بده…”
نسخه هاى ديگه ايى از خودم؟
نسخه هاى ديگه ى من چى هستن؟
كجايين نسخه هاى ديگه ى من؟
_________
* من همه ى همه ى جونمو مى ذارم تا به تك تك سلول هام فرصت زيستن بدم..دير نشو.. من تلاش مى كنم، تند نرو، من مى تونم..
نمى دونم اين طبيعيه يا نه ولى، اگر من و تو با هم ديدار و ملاقات عاشقانه داريم، من ميخوام الويت دومت باشم. من لازم ميبينم الويت اولت “خودت” باشى…آرزوهات، اهدافت، زندگيت….من ميخوام شاهد پيروزيت بشم.. نذار من عامل حواس پرتيت بشم..بذار من انگيزه ت باشم، بذار الهام بخشت باشم.
و حاميت باشم براى اينكه رشد كنى..
مبينا اومد گفت: دعام براى تو و ن اينه كه امسال بريد خونه شوهر، يكم بعد يه مراجعى اومدن، كه يكى از حفاظ قرآن بودن و تو مسابقات بين المللى هميشه رتبه ميارن…تلفنم زنگ خورد از صحبت هام متوجه شدن كه سرم به خير خيلى شلوغه.. تلفن رو كه قطع كردم خدا قوت بهم گفتن و بعد يكهو گفتن ان شاءالله ازدواجتون! و يه فرزندى بهتون خدا بده مثل خودتون.. خانم و باوقار و خدا دوست… ظهر همون روز همكارم گفتن به طرز عجيبى امسال برات دعا كردم، خصوصاً براى ازدواجت، و بعد گفتن: شايد باورت نشه اما تو رأس دعاهامى حتى ديگه اول براى تو دعا مى كنم و بعد براى ظهور!
وقتى اينو گفتن، يادم اومد ديروز تو نظرسنجى كه انسيه گذاشته بود و گفته بود آرزوتون چيه؟ براش نوشته بودم ظهور امام زمان… و تو ذهنمم اين بود كه با يه دعا و آرزو، براى همه دعا و آرزوى خوب كردم..
چقدر ماهيت اميد و اميدوارى چيز عجيبيه
فكر كن!! آدمى توى گذر از پيچ در پيچ زندگى و كوچه پس كوچه هاى نااميدى، چطورى دوام مياره و عبور مى كنه..
اميد يه نيروى خارق العاده و عجيبه در من، انگار به يه منبع انرژى وصل ميشم براى اينكه تاب بيارم.. صبورى كنم تاريكى رو تا برسم به نور… يا حتى نرسم به نور! صبورى كنم مسير رو بى اينكه مقصدى باشه…
يه چيزى رو كه ديگه مطمئن شدم و تو دلم به خودم مى گم اينه كه : براى اينكه ته همه ى اميدوارى ها، نخوره تو ذوقم؛ هم مسيرهاى مختلف رو امتحان كنم، هم خودم رو براى كوچه پس كوچه هاى نااميدى آماده كنم هم بدونم هميشه قرار نيست به نور برسم…
_____________
*خدايا به خاطر نعمت سلامتى و اميد ازت بينهايت ممنونم
* تو اميد منى خداى مهربونم
يه برنامه دارم روى گوشيم كه هر روز اين نوتيف رو ميده “سه چيز كه امروز خداوند رو براش شكر گزارى كردى رو بنويس”
گاهى شكر كردن براى نعمت دستاهام رو بايد هزار بار در روز به جا بيارم…
نمى تونم براتون توصيف كنم نعمت دستها رو، ولى تا مى تونيد براى اين دستهايى كه دارين خدا رو شكر كنيد
من جاى يه بار، هزار بار خدا رو شكر مى كنم و جاى سه چيز، سه ميليون نعمت، فقط و فقط از طريق اين دستها؛ كه نصيبم شده مياد تو ذهنم ..
مشغول خوندن زندگينامه ى يه دختر خانومى بودم كه خونوادگى از ايران به صورت زمينى و غيرقانونى (با قاچاق بر) به سمت اروپا رفته بودن و الان تو يكى از كشورهاى اروپا ٧-٨ سالى هست زندگى مى كنن..
يه قسمت از سفرنامه خيلى فكرمو مشغول كرد..كجاش؟ الان مى گم
وقتى از تركيه به سمت يونان حركت مى كردن.. قاچاق بر ٤٠ نفر رو سوار قايق بادى مى كنه و موتور قايق بادى رو روشن مى كنه و ميزنه به دل دريا، يكم كه از دريا فاصله مى گيره فرمون موتور رو ميسپاره دست يه بنده خدايى و بهشون مى گه ٤٠ دقيقه تا يونان فاصله داريد..و خودش مى پره تو آب و به سمت ساحل مى ره..
قايق نيم ساعتى حركت مى كنه اما خبرى از يونان نيست و هيچ خشكى نمى بينن.. رفته رفته قايق بادى تا زانو پر آب ميشه و موتور قايق هم از كار ميوفته.. براى اينكه موتور رو دوباره به كار بندازن، اينقدر باش ور مى رن تا موتور دسته ش مى شكنه و اميدشون نااميد ميشه.. براى اينكه از غرق شدن جلوگيرى كنن تصميم مى گيرن تا كوله پشتى هاشون رو بندازن تو آب..
دقيقاً اين جاش خيلى فكرمو مشغول كرد… اولا براى يه همچين رفتنى توى كوله چى جمع كرده بودن؟ اصلا شدنى هست كه آدم همه زندگيش رو توى يه كوله جمع كنه؟ و بعد اون لحظه درست همون لحظه ايى كه قيد اون كوله كه همه و همه ى زندگى و خاطراتشون بود رو زدن و جلوى چشماى خودشون انداختن توى دريا به چى فكر مى كردن؟ بعدش چطور؟
به اين فكر كردم من اگر بودم چى مى گذاشتم تو كوله م؟ آيا مى تونستم از كوله م بگذرم؟ منى كه عاشق جزييات و ريز به ريز خاطراتم.. كوله ى من احتمالاً از نظر وسايلى كه توش بود بيخودترين به نظر مى اومد و زودتر از همه بايد مينداختمش اما مطمئناً از نظر عشق و خاطران متفاوت ترين بود..
به مرگ فكر كردم به روزى كه مى ريم از اين دنيا و كوله بايد جمع كرده باشيم ياد روزى كه بارِ كوله مون ديگه مادى نيست و همه ى كوله مون معنويه… و اينكه شايد كوله ى معنويمون رو قبل از مرگ با دستاى خودمون بندازيم دور..!! اون وقت چيكار كنيم؟ بعد از اين همه زندگى دست خالى بريم پيش خدا؟ چقدر بايد مراقب كوله ى معنويمون باشيم… و هزاران هزار فكر ديگه..
————-
*دكتر نرگس گفتن: شب هاى قدر، شب هاى تفكر هستند. تفكر در مورد اينكه چطور مى تونيم تقديراتى رو كه كسب كرديم؛ تغيير بديم و سبك زندگى خودمون رو مطابق آرزوهامون اصلاح كنيم.
امروز همكارم رفت مشهد، بين اتاق من و اون يه ديوار چوبى هست…قبل از اينكه در اتاقمو قفل كنم و برم خونه.. از پشت در چوبى صداش كردم و گفتم: نگيننننن… از اتاقش اومد تو اتاقم …گفتم مشهدى خانم بيا بيا تو بغلم ببينم..چشماش و پوستش پر از خنده بود.. از در اتاق تا پشت ميزم يه راست دويد به سمتم و پريد تو بغلم و همو محكم بغل كرديم..
بش گفتم تا رسيدى به امام رضا بگو اين دختر بى لياقت رو دريابين. بگو كه دلم براشون يه ذره شده… دعام كنياااااا دعاى مخصوص..
خيلى بى لياقت شدم..
البته دلم هر روز هر روز پيش شماست آقا جونِ رئوفِ من :heart:
_____________
* من هستم، به من بگو تموم دردهاتو……
* كاش همه جاى دنيا حرم بود، كاش همه ى آدماى دنيا، آدماى توى حرم بودن…
بعد از مدت ها رفتم كلاس قرآن، توى راه كلاس قرآن يه مسير پر از قاصدك و گلهاى ريز زرد و صورتى و سفيد هست.. فواره روشن بود و آب مى پاشيد بهشون و آفتاب كه مى خورد قاصدك ها برق مى زدن و نقره ايى به نظر مى رسيدن.. هر چقدر از زيباييش بگم كم گفتم…
به كلاس قرآن كه رسيديم، چند دقيقه بعد يكى از دوستانم كه برام يه دسته گل چيده بود..اورد بهم داد من پروانه ايى طور قرآن رو باز كردم و كلام مهربون تو رو گوش دادم و با تموم وجود حس خوب داشتم…
وقتى كه بيمارى مزمن و هميشگى دارى، انگار خجالت مى كشى ديگه بگى درد دارم و فلان و فلان و فلان و يا همش مى خواى رعايت حال اطرافيان رو بكنى…فقط يه موقع هايى ممكن دردت رو ابراز كنى اونم وقتى كه جونت داره به لبت مى رسه… وقتى كسى كه بيمارى مزمن داره بهتون مى گه درد داره.. دريابيدش چون اون خيلى تحمل كرده، صبورى كرده تا يه وقت مزاحمت نشه ولى حالا كه گفته حتما دردش فراتر از صبرها بوده و به كمكت نياز داره…حتى اگر زمان بين دو ابراز دردش يك دقيقه باشه… يك دقيقه صبورى درد شديد خيلى سخته…
______________
*امروز ميلاد كريم اهل بيت عليهم سلام، امام حسن مجتبى (ع) هست…الهى كه از دستان سخاوتمندشون بهترينا رو عيدى بگيرين……
اين مسير روياء تا رسيدن و نرسيدن بهش، مسير جذابيه..
درگير شدن با رويات، فكر كردن بهش، صحبت كردن در موردش، جستجوى تصاوير مربوط بهش، همه خيلى لذت بخش هست..
نتيجه رو كارى ندارم، ولى اون مسير پر از شوق زندگى هست…
___________
* مى دونم شايد بيهوده به نظر بياد وقتى به نتيجه فكر نكنى يا گزينه ى نرسيدن رو تصور كنى… ولى اين تنها كارى هست كه از دست من بر مياد…رفتن تو دل مسير..تلاش و سعى بر لذت از مسير و توكل