اَبَر سوپرایز
دوشنبه, شهریور ۳۱م, ۱۳۹۳دستمال به دست با شیشه پاک کن و البته لباس کارگری مشغول برق انداختن سرامیکا اتاقم بودم که زنگ خونه رو زدن (کوزت گونه)
مهدی : مونا دوستته
من : وای خاک بر سرم
حتما نسترنه تو پذیرایی معطلش کنید تا من خودمو جمع و جور کنم بعد بیاد پیشم
بابا : خوش اومدید/ مامان : خوش اومدید / شما کدوم دوست مونایید؟
خانمه: من از طرف دکتر سین سین اومدم هدیه ایی برای مونا خانم اوردم به خاطر فارغ التحصیلیشون
من تو اتاق : خاک بر سرمممممممممممممم از طرف دکتر سین سین؟؟ حالا با این قیافه چه کنم؟ نمیگه این دختره ارشد گرفته دیروز، لباس پاره پوره تنشه! دستمال و شیشه پاک کن رو پرت کردم نمی دونستم چه کنم
زنگ زدم به موبایل مهدی گفتم بدو بیا اتاقم گفت برا چی گفتم بابا این خانم از طرف دکی اومده منو بیا بذار رو ویلچر یکم به خودم برسم برم تو پذیرایی
تند تند خوشکل کردم خودمو از کوزتی در اوردم رفتم پیش خانمه و فقط مثه بز نگاش می کردم چون تو شوک بودم
خیلی خوشحال و پروانه ایییییییییییییییییی شدم
یعنی به اندازه مورچه هم در تصورم نمی گنجید
با من نکنید از این کارها قلبم ضعیفه
ممنون دکتررر