سه سالگی(3)
1.فکر نمی کردم 4 تا خط از زندگیم گفتن واسه خیلیها جالب به نظر بیاد و اینکه درسی و نکته ای توش باشه یعنی اصلا به بهانه ی درس گرفتن ننوشتمش تنها بهانه ی من سالها سنگینی روی دلم بود نوشتم که نوشته باشم و شاید برای همیشه بندازمش دور..اما اون نوشته ها منو بیشتر و بیشتر تو خودم فرو برد.. و من فهمیدم چیزی که متعلق به منه رو نباید بندازم دور بلکه سعی کنم بپذیرمش با همه ی دردهاش.. و این شد که..
2.به واسطه ی وبلاگ بود که من شجاع شدم تا با دوستانِ دانشگاهم سفرهای زیادی رو تجربه کردم تا قبل از وبلاگ من هیچ جا نرفته بودم(البته دوستانه نه خانوادگی) حتی دوستانم سه چهار باری خواستن برن سفر نمی شد و وقتی هم به من می گفتن بیا می گفتم نمی تونم..خیلی عجیب همیشه سفرهای اونا کنسل میشد و به من میگفتن مونا حتما تو راضی به سفر ما نیستی یه وردی چیزی خوندی 😀 .. اما من واقعا عادت داشتم به این نرفتنها با اینکه ته دلم دوست داشتم برم اما همیشه به خودم یه جواب میدادم: نه! و بدون اینکه تو خونه حتی عنوانش کنم به دوستانم میگفتم نمیام..نمیدونم چرا هی نمیشد و چرا اردوها و سفرهای اونا کنسل میشد..اما میدونم که اولین سفر اونا با اولین سفر من در دوران دانشجویی یکی شد(دی 88).. سفرهایی که پر از تجربه بودن..من این جرات ورزی در وجودمو و تقاضای رفتن سفر و کسب اجازه از والدین رو از همین جا یاد گرفتم..و اینکه اگر توانایی شو دارم و دوستانم هم در کمک کردن پیشقدمن..چرا که نه!ممنونم بچه ها
3. اولین باری که بچه های اسپشیال رو از نزدیک دیدم توی حرم حضرت معصومه (ع) بود(همون دی 88) اون روز دلم گرفت و خیلی ساکت بودم حتی بهم برچسب “مغرور” زدن و گفتن هیچ وقت از سبک نوشتاریت نمی تونستیم بفهمیم که اینقدر مغروری مونا.(یکم خجالتیم 😀 ) اما واقعیت این بود که متاسفانه من اونجا فهمیدم که چقدر دلم میگیره از اینکه همتاهای خودمو ببینم ..قبلا هم متوجه شده بودم که اگر کسی رو روی ویلچر ببینم به شدت متاثر میشم اما اون روز برام اثبات شد..گفته بودم که من حتی نمیفهمیدم که این همه آدم معلول تو سایت یعنی چی و متعجب شده بودم دیگه چه برسه به اینکه با چشمام از نزدیک ببینم..و اینچنین بود که من دیگه به کل ارتباطاتمو با اسپشیال از قبیل فروم و تلفن و دیدار قطع کردم چون طاقت نداشتم خصوصا طاقت تعداد زیادی دوست معلول..البته الان خیلی تغییر کردم و تغییر مهم ام این بوده که خیلی بهتر خودمو اطرافیان مثل خودمو میفهمم و اون تاثر و غمزدگی کمتری با مواجهه شدن در این چنین موقعیت ها میاد سراغم..
4. ورود دکتر سین سین به زندگی من!.. حالا خیلی معلوم نیست که من از دکتر جماعت بیزارم شاید هم معلومه و شما هم متوجه شدید و خودم خبر ندارم ..اما شاید اگر همون اول دخترشو ندیده بودمو مهرش به دلم ننشسته بود همین لپ تاپ رو میکوبوندم تو سرش..یادمه جمله ی اولی که دکتر سین سین بهم گفت چیه..گفت ” یه گوشه ای از بیمارستان یکی میمیره و آه و گریه ست و یه گوشه ی دیگه یکی به دنیا میاد و همه خندانن؛ خدای بی همتایی داریم مونا” ..آره من با قصور پزشکی پاهامو و زندگیمو واسه همیشه از دست دادم اما چند نفر با همون دکتر زندگیشونو به دست آورده بودن..؟..دکتر سین سین شاید قطعه های گمشده ی پازل وجود من رو پیدا کردو درست چیدشون..یعنی تا این حد برای من مهم بود جدایی از تموم کارهایی که برام کردو نتونستم هیچ وقت جبرانشون کنم
5. دیدن یک اسپشیالی که کلا زندگی من رو در بیماریم دگرگون کرد..مشهد، آیدا …تا میام در موردش بگم همه چی از ذهنم میپره اما آیدا برای من یک نماده ..نمادی از خدا نه به خاطر بیماریشو دردش به خاطر صبرش..یعنی کامل میفهممش کامل..
6. طب سنتی و آقای حسینی..شاید دلهره هایی رو که به واسطه ی استقلال و تنهایی داشتم رو آقای حسینی با معرفی طب اهل بیت (ع) و یک چیزهایی که به راحتی میشه یافتشونو من نمیدونستم تونستم تقریبا به کنترل خودم بگیرم و از این بابت خیلی خوشحالم…
وبلاگ خیلی برام پیامد داشت خیلی ..خوب و بد… یه عالمه دوست که از هر کدومشون چیزهای خوبی یاد گرفتم..و الان سعی می کنم مواقعی به کار ببندمشون ..خاطرات بدی هم داشت خاطراتی که هیچ وقت از یادم نمیره اما من از بعد از ورود دکتر سین سین تو زندگیم فهمیدم که به این دنیای مجاز دل نبندم و هر چی هست رو توی واقعیت جستجو کنم..مثل 5 مورد مهم بالا که عمق خوبی هاشونو واقعی واقعی نه خیالی! یافتمو دلمو بهشون بستم..
آره بچه ها؛
حالا دیگه وبلاگم برای خودش مردی شده، میدوه، میخنده، بازی میکنه، بند کفششو خودش میبنده و بعضی وقتا با شیطنت زیاد محکم میوفته روی زمین! اما دوستهای خوبی داره که دستشو میگیرنو زخم روی پاشو براش فوت می کنن و بازم میخنده..واقعی واقعی
آره ثمره ی این همه روز و ماه و سال نوشتن، چند تا دوست خوب بود..
ممنونم بچه ها :rose:
اسمها زیاده وگرنه تک تک نام میبردم …………. :rose:
___________
*از مدیریت سایت “آقای حسین رسته” هم ممنونم .. و همینطور “نوید مجاهد” خدابیامرز، موسس سایت اسپشیال ..روحش شاد و یادش گرامی..
13 اسفند 1391 در 21:54
امیداورم یه روز به همین نزدیکی ها بیای و بنویسی که خوب خوب شدی. از داشتن دوستان مقاومی چون تو و آیدا خوشحالم . مراقب خودت باش :-*
14 اسفند 1391 در 00:12
يكي از بهترين همراه هاي منو آيدا كه خالصانه و هميشه پيگير بوده تويي ساني..
نميدونم چطور تشكر كنم فقط گاهي لحظه ها كه يادت ميوفتم برات دعا ميكنم كه به خواسته هاي دلت برسي
ممنونم ..
14 اسفند 1391 در 15:57
دوستت دارم وامیدوارم همه چی خوب خوب خوب خوب پیش بره واست :-*
14 اسفند 1391 در 16:10
صبا ممنونم تو هم از اولينهاي ماندگار بودي
ممنونم از همراهيت:*
15 اسفند 1391 در 00:08
من تازه این وبلاگ و پیدا کردم
میخوام اینو بهت بگم که هیچ چیز از خدا دور نیست .
انشا اله روزی و ببینم که پستی از تو در وبلاگت باشه که نوشتی:” من می تونم راه برم” !
باز هم بهت سر میزنم
17 اسفند 1391 در 22:56
🙂
15 اسفند 1391 در 05:06
سلام.
بازم زیبا بود
وقتی خوندمش یاد خودم افتادم
خیلی بده بعد عمری تازه میفهمی تفاوت هات با دیگران چیه؟!
واسه منم عمری طول کشید تا باورش کنم
17 اسفند 1391 در 22:57
سلام
اتفاقا تو فکرتون بودم گفتم شاید جراحی کردید تا حالا ؟؟
اوهوم خوبه که باورش کردید……
15 اسفند 1391 در 11:22
و همه ما هم خوشحاليم از پيدا كردن دوست خوبي مثل تو.
شايد سكوت كنيم و نگيم، ولي گاهي كه دلمون از دنيا گرفته و گله منديم به همه چي، با خوندن نوشته هات روح تازه اي ميگيريم.
شاد و آروم باشي الهي.
17 اسفند 1391 در 22:58
عزیزمممم
خوشحالم… :rose:
15 اسفند 1391 در 11:54
سلام مونا خانم
غریبه نیستم یا شاید هم برای شما غریبه باشم نمیدونم چی شد که با وبلاگ شما توی این دنیای بزرگ مجازی آشنا شدم ولی خواننده دایمی وبلاگتون هستم یک شب شروع کردم به خوندن ÷ستها و چندساعت خوندم .خوندم و ناراحت شدم خوندم و خوشحال شدم و……راستش خیلی وقت که حالم بده به شئق اینکه یه مطلب جدید گذاشته باشی میام سراغ وبلاگت
دنیایی سرشار ار آرامش رو برات آرزو میکنم 0
17 اسفند 1391 در 22:59
عزیزمممم
امیدوار میشم که گاهی حتی ذره ای دل شما شاد میشه
در پناه خداوند باشی مریم جان
15 اسفند 1391 در 19:22
barat arezuye salamati daram o barat doa mikonam ke ruzi dobare betuni ruye pahaye khodet be isti^
17 اسفند 1391 در 22:59
تو که عشقمی نونااااا :heart:
16 اسفند 1391 در 13:18
سلام مونای عزیز و دوست داشتنی
همیشه بهت غبطه می خوردم از این بابت که تعداد دوستات زیاد بودن. اون هم نه باخاطر شرایطی که داشتی بلکه به خاطر رفتار خوب و صمیمانه ات، چون هیچکس فرقی بین تو و دیگران حس نمی کرد و حتی زمانی که میگفتی درد داری من باور نمی کردم چون دردی رو در چهره ات نشون نمیدادی….
امیدوارم همیشه در پناه خدا خوشحال باشی و هر روز به تعداد دوستات اضافه بشه. :rose: :rose: :rose:
17 اسفند 1391 در 23:00
کلا باور نکنید وقتی یگم درد دارم هه هه 😛
عزیزمی
17 اسفند 1391 در 22:58
… دخترک را به آسمان دعوت کردند.او مشتاق دیدار یار بود و بی تاب شنیدن سخن دوست!
با بالهایی که از فرشته ای به امانت گرفته بود، به سوی آن بی نهایت پرواز کرد.وقتی به عرش رسید، فرشته ای آسمانی خطابش داد و گفت:
برای چه آمدی؟!
دخترک یکه ای خورد و با اندوه گفت: مگر دعوتم نکرده اید؟!
فرشته گفت: تو را به آسمان دعوت کردیم، ولی به آسمان خودت! نه آسمان ما !
دخترک دل آزرده شد و ادامه داد:
آسمان من! مگر من هم عرشی برایم هست؟
فرشته پاسخ نداد و سکوت کرد؛
این بار ندای دیگری از جنس نور به گوشش آمد:
بیا دخترم، من تو را دوباره عاشقانه به آسمان خودم می خوانم!
خسته از راه، امیدی دوباره پیدا کرد. پرسید: آسمان تو؟!
نور گفت:
آری؛
آخر آسمان من در قلب توست…
دخترک دل به نور سپُرد و سفرش را دوباره آغاز کرد؛ به قلب خود!
او دیگر از جنس نور شده بود…
20 اسفند 1391 در 00:30
ددى ممنون كه هستى…
17 اسفند 1391 در 23:02
آسمان من در قلب توست…
18 اسفند 1391 در 03:00
یکی از بهتری دوستایی که می تونستم تو زندگیم پیدا کنم تو بودی و هستی!!! خدارو شکر که تو رو تو زندگیم قرار داد!!!!
خیلی جاها سنبلم بودی خانم دکتر!!!!! مواظب خودت باش!!! بای
:rose:
19 اسفند 1391 در 01:50
فکر می کنم تنها پسری از دانشگاهمون هستی که با اینکه هیچ راه ارتباطی مثل تلفن و… در اختیار نداشتی اما از طریق وبلاگ همیشه با من همراه بودی و حالمو جویا میشدی..ممنونم
برایت آرزوی موفقیت دارم
انشاءالله همیشه بیای تو وبلاگ و خبرهای خوبو زندگیتو برامون (من و بقیه بچه های کلاس) بگی.. پدر بزرگ شی انشاالله:))
راستی سه نفر از بچه های کلاس الان بچه دارن و دیگه والد شدن :دی میدونی کین ؟
20 اسفند 1391 در 00:23
ا جدی میگی؟ به سلامتی!!! کیا هستن؟
19 اسفند 1391 در 02:34
از موقعی که با وبت آشنا شدم، نوشته هات رو خوندم. همه رو نتونم بگم، بیشترشو.
الآن دیگه میتونم ادعا کنم شما آدم تأثیرگذاری هستی. صد در صد از نوع مثبتش. واسه همینه از خواننده های وبلاگت شدم.
بازم تبریک میگم و امیدوارم وبلاگت همینطور درخشان و فعال باشه و خودت هم سلامت و شاد.
منتظر نوشته های بعدیت هستم….
20 اسفند 1391 در 00:28
سلام
از شما هم سپاسگزارم
خدا كنه تاثير گذار باشم…
باز هم ممنون
19 اسفند 1391 در 17:20
سلام بر مونا
شما با نوشتن تون در این دنیای مجازی تجربیاتتون را در اختیار افراد معلول قرار می دهید. این خودش یه باقیات الصالحاته.
شاد باشید.
20 اسفند 1391 در 00:29
سلام
خدا كنه درست بنويسم و اطلاعات درست ديافت كنند ….
ممنونم جانباز بزرگوار
20 اسفند 1391 در 02:33
سلام
جراحیو مثل خیلی چیزا دادمش دست خودش
انگار نمیخواد
هنوز با اون کوله بار زندگیو میگذرونم
20 اسفند 1391 در 06:18
سلام
اما شما تلاشتونو بکنید
قبل از توکل نیاز به دو تا ت دیگه هست..تصمیم و تلاش :rose:
در پناه خدا
21 اسفند 1391 در 14:42
سلام مونا جون خوبى؟ حتماً ميكى بى معرفتى هى مياى و ميرى و …. ببخش شايد نمى اومدم ولى در يادم هميشه هستى 🙂 عزيز منم خيلى دلم برات تنك شده…. يك سالى ميشه ايرانم و درسم به شدت سنكين شده ولى اميدوارم بتونم بنويسم… ولى اكه ننويسم حتماً به وبت سر مى زنم. مواظب خودت باش…. :-* 🙂 😉
21 اسفند 1391 در 15:15
سلامممممممممم عزیزم
عزیزم شبنم دلم برات تنگ شده باور کن منم همیشه به یادتممم
:heart: :heart: :heart: :heart: :heart: :heart: :heart: