منجی زمینی من
می گفتم خدایا فقط دختر باشه..خواهر می خوام..می گفتن خواهر دار شی حسودی می کنی بهشُ حسودی می کنه بهت..اما من دلم دختر می خواست..یه سال بود که فهمیده بود پاهام فلج شده یه سال بود که هر روز فیزیوتراپی یه سال بود که از دوستام جدا شده بودمو خونه نشین بودم گاهی بابا میبردم مدرسه یه روز که با اولین ویلچر زندگیم رفتم مدرسه، سپیده دوستم ویلچرو با سرعت میبرد بچه ها همه دورم بودن، جیغو شادی..گفتم سپیده یواش یواش..خیلی تند میری می ترسم.. آخرش خوردیم محکم تو دیوار..گریه کردم..آخه پایه ی ویلچر نو و تازه ام شکست دلمم شکست به سپیده گفتم بات قهرم حالا من چی به بابام بگم؟ اینو تازه برای من خریده..حتما ناراحت میشه..تو دلم گفتم خواهر میخوام اگر سپیده خواهرم بود هیچوقت ویلچر نوی منو نمی شکوند..
بالاخره فهمیدم بچه چیه..بچه پسر بود اما من نا امید نشده بودم همون موقع به خدا گفتم بچه که دنیا اومد همه رو سورپرایز کن.. خواهش می کنم خدا جون.. بچه که خواست بیاد دخترش کن تا من خواهر دار بشم…من امیـــــد دارم نا امید نمیشم میمونم منتظر..توی یه روزی مثل همین روزها(ماه شعبان) بچه دنیا اومد، یه که روز مامان بچه تو شکم منو بغل کرد گذاشت رو ویلچر که برم مدرسه یهو حالش بد شد رفت بیمارستان، ترسیدم، خیلی ترسیدم..بابا ماموریت بود..فرداش بچه دنیا اومد همه جا جشن بودو شادی..منم دست به دعا..برای مامان..برای اینکه بچه دختر باشه..
عصر بود پرستار زنگ زد گفت که مامانت میخواد بات حرف بزنه که صدای بچه رو بشنوی..گفتم بچه چیه گفت : دختـــــــــــر! از شادی جیغ کشیدمو گوشی رو گذاشتم..آرزوم برآورده شد..خیلی خوشحال بودم..پرستار دوباره زنگ زد گفت : حالا برای چی گوشی رو قطع می کنی..قهر کردی؟ اشتباه گفتم بچه پسره!..دلم شکست بعدش با بیحالی با مامان حرف زدم منتظر پسر نبودم تا دقیقه 90 هم امید داشتم..اما دیگه بچه پسر بود و قرار بود بشه برادرم….
بعد از دو روز با مامان بزرگ خدا بیامرزم رفتیم بیمارستان، بابا هنوزم نبودش با تاکسی رفتیم..بارون میبارید..مامان بزرگ بچه رو زیر چادرش قایم کرده بود..هی صلوات می فرستاد، مامان اومد.. ذوق زده شده بودم با اینکه منتظر دختر بودم اما بازم دلم میخواست ببینمش خیلی منتظر بودم از پنجره هی چادر مامان بزرگو تکون میدادمو می کشیدم که بچه رو ببینم هی بهم می گفت صبر کن تا بشینم بارونه بچه خیس میشه بعد هی دوباره صلوات می فرستاد وقتی نشست تو ماشین چادرو زد کنار..
چادرو که زد کنار دلم ریخت، بچه خیلی چاق بود..4 کیلو و خورده ایی..موهاش بلند بود، مژه هاش بلند بود و با چشماش خنده ها رو دنبال می کرد چشمهاش خیلی می فهمید خیلی نگاه میکرد .. شبیه نوزادا نبود.. دلم خواست بغلش کنم مامان بزرگ داد دستم..همون لحظه عاشقش شدم خواستم صداش کنم اما اسم نداشت مامان بلند گفت : صداش کن مهدی! اسمش مهدیِ..نیمه شعبان دنیا اومده..
رختخواب بچه پیش من بود دو رختخواب کنار هم یکی واسه من یکی برای بچه..مامان میرفت سر کار بچه پیش من میموند..کنارم میخوابید، شیر خشک و آب جوش و پوشک و تشت برای لباسای کثیف و ..همه دور تا دورم بود براش شیر درست می کردم و حتی لباساشو عوض میکردم همونجوری که کنارش میخوابیدم بغلش می کردم من که نمی تونستم بغلش کنم راه ببرم گریه نکنه..همونجوری دراز کش بغلش می کردم باش حرف میزدم براش لالایی می گفتم، نازش می کردمو بهش می گفتم که مچکرم که اومدی به دنیا، اومدی پیش من تا تنها نباشم..همه چی رو می فهمید چشماش بهم می گفت که همه چی رو می فهمه..بچه 24 ساعت با من بود همیشه باش حرف میزدم میخندومش باهاش درد و دل می کردم..همدم همه ی تنهاییهام شد..فارغ از آرزوم برای خواهر دار شدن به خاطر وجود نفس های گرم و مهربون “مهدی” هر لحظه خدا رو شکر می کردم..
راه رفتنش که شروع شد تموم عشقم بهش فوران کرد..لبه ی تخت من رو می گرفتو وایمیستادو به بهونه ی بوسیدن من هی وایمیستادو هی میخورد زمین.. بعدها که راه رفت به نفعم شد مثل یه تیله ی حرف گوش کن قِل می خوردو اینور اونور می رفتو با عشق پاهای من شده بود..هر کاری که ازش می خواستم بی معطلی اجابت می کرد..اون موقع همش دو سالش بود اما چشماش خیلی می فهمید..بعضی وقتها ساعتها بغلش می کردمو بدون کلام همدیگرو نگاه می کردیم و بعد بهش می گفتم به خاطر قدمهای کوچولوت که با عشق برای من برمی داری از خدا ممنونم..همش رو می فهمید..
حالا 15 سال از اون روز بارونی ماه شعبان میگذره من 24 ساله و همون پسر بچه ایی که آرزو داشتم خواهرم باشه حالا 15 سالشه..هر صبح با بوسه های مهدی روی پیشونیم بیدار میشم گاهی موقع درس دزدکی بوسم می کنه و الفرارررر..برای کمک به من سراسیمه ست و منتظر..محال است دلش برای من به رحم نیاید هر وقت کاری دارم ..و محال است کارهایم روی زمین بماند وقتی ازش خواهشی دارم..درد دل هایش با من است..سوال های زندگیش از من است..سلایقش را با من در میان می گذارد..حرف های پنهانی اش را برای من می گوید..و من هنوز هم هر وقتی در آغوش می گیرمش بهش می گم که مچکرم که به دنیا آمدی..تو منجی زندگی منی مهدی..چشمهات خیلی می فهمه..
___________
* دیروز که با همکلاسی اش صحبت کردم و گفت شما مادر مهدی هستید تمام خاطراتم زنده شد و یادم آمد که تمام این سالها مادر بودم..
** میلاد مهدی موعود(عج) مبارک..
***برای مادربزرگم که حالا فقط روحش در کنارم است دعا کنید چقدر دلتنگش هستم خدا می داند…..
3 تیر 1392 در 16:47
سلام مونای عزیزم
چقدر این متن زیبا بود…
تولد مرد بزرگ زندگیت مبارک…
اون چشم و اون نگاه خیلی حرف ها توش بود… برادرت آدم خاص و متفاوتیه… منجی زمینی تو که 15 سال پیش ظهور کرد و با اومدنش دنیات قشنگتر شد…
همیشه سلامت و موفق و شاد باشه…
3 تیر 1392 در 18:59
سلام آیدای عزیز
ممنونم عزیزممم
اوهوم دقیقا… :inlove:
3 تیر 1392 در 18:44
گالوای زمانهست دیگه. اصن کلا آدمای ریاضیدوست یه جور خاصی هستن.
3 تیر 1392 در 19:00
😀 بله بر منکرش لعنت
3 تیر 1392 در 20:22
خیلی زیبا نوشتی این پست رو مونا جان هم اشکم دراومد هم لذت بردم از حس خواهر برادری شما
راستی دیروز توی فیس تصویر یک ویلچر گذاشته بود مشابه اون طرحی که شما داده بودی یادت کردم اگه ندیدیش بگو عکسشو برات ایمیل کنم
5 تیر 1392 در 00:11
سلام مهرناز عزيز:)
ممنونم
نه نديدم اين ويلچري كه ميگين رو ممنون ميشم برام بفرستين:)
3 تیر 1392 در 20:59
سلام تولد عید شما خیلی خیلی مبارک مامان مهربون برادر 🙂 :*
ادرس وبلاگم عوض شده مونا جونم . یک ماهه نمیتونم وارد اسپیشیال بشم اقای رسته هم به ایمیلم جواب نداد مشکل برطرف نشد .. بنابر این در پرشین بلاگ مینویسم لینکش در همین پیام هست :* مراقب خودت باش
5 تیر 1392 در 00:12
سلام
ممنونننن
بزن لايك قشنگه رو به افتخار حسن روحاني جديد:)
3 تیر 1392 در 23:21
سلام مونای عزیزم
بذار اشکامو پاک کنم.. آقااااااااا بدجور این مطلبت تو دلم نفوذ کرد و اون عکس آخر که دیگه تیر خلاص رو زد و الآن چند دقیقه ای هست که از شوق این مطلب اشکم بند نمیاد
طلب خیر و خوشی دارم برای هر دو تا تون..
باورم نمیشه مهدی که همیشه ازش میگی 15 سالشه…
پسر نیمه شعبانی.. تولدت مبارک
فرشته ی نگهبان مونای عزیزمون پس معلوم شد…
خدا این مهر و عشق رو براتون نگه داره
عیدتون مبارک
5 تیر 1392 در 00:14
عزيزممم مونااا
طلب خير و سلامتي براي شما و همسر محترم آقا رسول اميدوارم بهتر شده باشند
عيد شما هم مبارك
3 تیر 1392 در 23:28
سلام!!!
آقا من اومدم نظر بدم دیدم که نظراتت بسته شده و نشد که بدم!!!
خب بابا اینقد از مهربونیاش که گفتی از شیطنت هاشم میگیفتی!!! از اونجایی که خودم در زمان کودکیم از دیوار راست میرفتم بالا، تو همون دید اول از ایشون کاملا متوجه این قضیه شدم!!!
ولی خودمونیم همین عکسی که از چشم و ابروش گذاشتی نشون میده که ماشاا… خیلی بزرگ شده!!! خدا حفظش کنه!!! از من میشنوی براش یه اسفند دود کن!!!
اگه مارو هم یادشه بهش سلام برسون!!! :heh:
5 تیر 1392 در 00:16
سلام
اره اولش يادم رفت نظراتو باز كنم
شيطونيهاش زياد نيست فقط سوك ميده و الفرار
از اين هم بزرگتر شده هم قد عبدالله !!!!
:))
اتفاقا ازش پرسيدم شما رو يادشه يا نه گفت اسمشو يادمه اما چهرش نه
5 تیر 1392 در 01:14
ماشاا…!
بزنم به تخته رشدش پس کولاک کرده ها!!! یعنی باید هم قد نوذر باشه نه؟
5 تیر 1392 در 02:01
نه تا اون حد البته،
١٧٨ هست قدش! نسبت به همسن هاش بلند قده و هر روز خودشو وجب مي كنه!! هه
4 تیر 1392 در 07:30
برادرهاي نيك ماندگارند.
منم يدونش و دارم. هيچ كس جاشونو پر نميكنه
بعد از پدر اينها قوي ترين مردهاي زندگي ما هستن.
7 تیر 1392 در 02:53
خدا حفظشون کنه
واقعا….. :inlove:
4 تیر 1392 در 10:59
تولد برادر خوبت مبارک باشه مونا جان. و این خوشحالی رو به خودت هم تبریک میگم 🙂
هووووووم… برادر داشتن خیلی خوبه … خیلی … خوش بحالت 😐 :-*
7 تیر 1392 در 02:53
عزیزممممم ممنونم 🙂
5 تیر 1392 در 00:32
واااااااااااااای مونایی
الان که نی نی دار شدیم و این متنو خوندم میفهمم…
خیلی دنیا عجیبی دارن نی نی ها…
خدا برادر نازنینتو برات حفظ کنه عزیزم.
وقتی وبلاگتو میخوندم اونقدر از مهدی نوشته بودی که فکر کردم یک پسر 26-7 ساله اس.
خدا برای هم نگهتون داره و سایه مامان بابا رو روی سرتون حفظ کنه.
5 تیر 1392 در 02:03
آخي مبارك باشه حوريه
ممنونم
نه داداش كوچولو موچولوامه
اسمش تربچه ست :inlove:
ممنونممم
5 تیر 1392 در 10:31
سلام
خدا حفظتون کنه
عید رو بهت تبریک میگم عزیز و همچنین تولد برادر عزیز و مهربانت رو انشالله عاقبت بخیر بشه
سلامت باشی
6 تیر 1392 در 02:34
سلام هوران عزيز ممنونم از دعاى خوبي كه برامون كردي
عيدتون مبارك:)
5 تیر 1392 در 20:32
سلام مونا جونم …..منم از ذوق اشکم در اومد : ) می دونم که قدر همو می دونین ولی بازم می خوامو تاکید کنم قدر همو بدونین .داشتن برادر یا خواهر یه نعمته بزرگه خصوصا برادر : ) دوتا بچه این؟
راستی به قول اون دوستت حتما یه اسپند برا خودتو داداشت دود کن . جدیا : )
6 تیر 1392 در 02:35
سلام زينا:)
عزيزمممم
چشم حتما تا آخر عمر
نه سه تاييم!
باشه اسپندم ميدوديم :-))
:inlove:
6 تیر 1392 در 09:26
برای مهدی عزیزم:
همیشه لبخند بر لبانت
عشق در قلبت
لطف در نگاهت
محبت در چهره ات
بخشش در رفتارت
و حق در زبانت جاری باشد..
.
.
( مهدی = number 1 )
7 تیر 1392 در 02:55
بهش دادم خوند.. نیشش باز شد :rotfl: بعدش مجدد غیرتی شدو اخم کرد :reallypissed:
ممنونم ددی
6 تیر 1392 در 11:31
خدا مهدی را برای تو و تو را برای مهدی نگهدارد
7 تیر 1392 در 02:56
ممنونم پپر 🙂
6 تیر 1392 در 11:56
سلام مونا جون
خیـــــــــــــــــــــلی قشنگ نوشتی!
هم خوش به حال تو بخاطر داشتن مهدی(به قول خودت تربچه!) هم خوش به حال مهدی بخاطر داشتن خواهر گلی مثل تو!
شاد و سلامت باشید
7 تیر 1392 در 02:57
سلام فاطمه جان
ممنونم عزیزم 🙂
6 تیر 1392 در 16:08
سلام موناجون خوبی؟؟داداشی خوب داشتن یه نعمت .منم یه دونه داداش دارم که خیلی دوسش دارم
7 تیر 1392 در 02:57
سلام مریم جان
خوبی ؟
نیستی؟
خدا حفظشون کنه 🙂
6 تیر 1392 در 17:15
سلام عزيزم خوبى؟ من اولين نفر مى خواستم نظر بدم كامنت دونى بسته بود.. در هر حال اشك به چشمم آوردى… اميدوارم خدا برات نگهت داره و مى دونم كه داداش نعمت بزرگيه….. ايشا… هميشه موفق و سلامت باشيد 🙂 😉
7 تیر 1392 در 02:58
سلام عزیزم
ممنونم مهربون یادم رفت کامنت دونی رو باز کنم
دلت شاد همیشه
ممنونم همچنین عزیزی مثل تو :rose: :rose:
8 تیر 1392 در 00:38
من فقط اشك شوق ريختم.خداحفظش كنه آقا مهدي
9 تیر 1392 در 19:17
عزیزممم
ممنونم رکسانا جان
8 تیر 1392 در 10:13
مونا جان ادرس ایمیلتو بهم بده
8 تیر 1392 در 14:42
بسیار ادیبانه، زیبا و پر احساس نوشته اید. لذت بردم. خداوند برادرتان را برای شما نگهدارد و شما را برای ایشان.
9 تیر 1392 در 19:17
ممنونم 🙂
9 تیر 1392 در 12:54
سلام خانم دکتر!!! من فردا آخرین و سختترین امتحان دوران تحصیلمو دارم، واسم دعا کن که پاسش کنم!!!
9 تیر 1392 در 19:17
انشاءالله..در پناه خدا باشی…
10 تیر 1392 در 22:30
سلام دختر عمه :inlove:
12 تیر 1392 در 04:22
سلاممممممم ليمى عزيزممممم :*
12 تیر 1392 در 16:38
سلام مونا
خیلی دلم برای نوشته هات تنگ شده بود
مث همیشه بسیار پر معنی ، دقیق و ریز بینانه
امیدوارم که خوب و خوش و سلامت باشی
امضا : داداشی
15 تیر 1392 در 04:20
سلام
شما مبین اسپشال هستید ؟
بسی شاد شدمممم
13 تیر 1392 در 23:16
سلام منا جان
با این متنی که نوشتی اشکم رو درآوردی
زمانی که خودم اولین بچه رو بار دار شدم همش خدا خدا میکردم دختر باشه
بالاخره به آرزوم رسیدم و دختر شد
البته ازش راضی هستم و دختر خوبی هست
اما زمانی که بچه دوم رو بار دار شدم دوباره آرزو کردم دختر باشه
اما انگار خدا بهتر برام رقم زده بود و پسر شد
پسری که با دنیا عوضش نمیکنم پسری که با اینکه فقط ۹ سالشه اما مثل یک مرد حمایتم میکنه
تازه فهمیدم خدا خواست بهم ثابت کنه اگر به انتخاب اون میذاشتم مطمئنأ بهتر برام تصمیم میگرفت
برای مهدی گل شما هم آرزوی سلامتی دارم و امیدوارم همیشه مثل یک مرد از تو حمایت کنه
از طرف من تولدش رو تبریک بگو
15 تیر 1392 در 04:23
سلام کیانای عزیز
اول بگم از اینکه میای سر میزنی و سراغ می گیری بدون که بینهایت شاد می شم…
در گیر دار زندگی تو یکی از الگوهام هستی و هی یادت می کنم…
امیدوارم کیانا و آراد تا همیشه پشتبانت باشن که میدونم با سختی و به دندون کشیدن بزرگشون کردی
در پناه خدای مهربون باشی….
ممنونم 🙂
14 تیر 1392 در 11:07
سلام بر مونا
خدا حفظ کند این داداش مهدی را برای شما.
15 تیر 1392 در 04:23
سلام علیکم ممنونم جناب کاووسی عزیز
15 تیر 1392 در 07:17
سلام
روزتون به خیر[گل]
قراره تو ماه رمضون ختم قرآن داشته باشیم. خوشحال میشیم در این ماه بسیار عالی در کنار همدیگه باشیم.[لبخند] منتظرتون هستیم[چشمک]
برد ایران رو به همه دوستای گلمون تبریک میگیم[رضایت]
15 تیر 1392 در 14:45
سلام
بله مونا جان همون مبین اسپشیال
خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم همچنان
فعال و پر انرژی هستی
17 تیر 1392 در 10:52
به به
خوبین؟
آرتین (اسم پسرتونه درست میگم) هی به مخم فشار اوردم اسمش سخته آخه..آرتین خوبه ؟
عزیزم سه سال از اون موقع می گذره حتما خیلی بزرگ شده…
خیلی خوشحالم کردین
کیانا و مبین یهویی با هم پیام دادن :inlove:
بهتر از این؟
23 تیر 1392 در 09:50
سلام مونای عزیز
نوشته ات یه حس خاصی داشت
من بالعکس تو وقتی مادرم قرار بود خواهر کوچیکه رو به دنیا بیاره آرزو می کردم پسر باشه
ولی دوباره خواهر دار شدم و حالا 3 تا آبجی هستیم که جونمون برای هم میره :inlove:
خدا این داداش عزیزتو برات حفظ کنه و همیشه با هم شاد باشید
ممنون از این که در وبلاگ حرف دل حاضر شدی و برایم کامنت گذاشتی
نماز و روزه هاتم قبول
خوشبخت باشی الهی