صبور باش!
صبحى زده به سرم..دلم خواست موقع اذان با صدا بچه بيدار شم، كه مادر باشم.. كه بغلش كنم.. كه بعدش خدا رو شكر كنم واسه نفسش
بعد اشكم اومد گفتم هى مونا تو مشاورى! فكر كن يه خانومى از جنس تو، با مشكلات تو، مياد پيش تو ميگه دلش ميخواد مادر باشه اما نشده، نميشه اونوقت چى.. تو چى ميگى بهش!؟
نميدونم!
هيچ چشمه ى محبتى بي مصرف نميمونه
فقط فقط فقط…
7 شهریور 1392 در 12:21
الهی قربونت برم من
15 شهریور 1392 در 13:13
عزیزممم:)
7 شهریور 1392 در 22:00
_آقاي عزيز کجا؟!! بفرماييد بيرون! بفرماييد!
_با مني؟
_پَ نه پَ!!! ورود آقايان به بخش زنان و زايمان اکيدا ممنوعه!!!! بفرماييد بيرون
_والا ما شنيديم دوستمون حالش گرفته است و اينا يه دسته گل گرفتيم گفتيم بيايم يکم بگو بخند راه بندازيم، حال و هواش عوض شه
_آخه شما پوستت لطيفه يا موهات تا کمرته! درد مادر بودن ميفهمي چيه؟!! برو بيرون تا جفت پا نيومدم تو دماغت
_بابا چه ربطي داره! واسه دوستي که ارزش قايل هستيم، تازهاش هم ببين چه دسته گل قشنگي گرفتم براش!
_بده من دسته گلت رو من بهش ميدم، برو بيرون تا ريشهات رو با موچين نکندم!
_پس حالا که زحمت دسته گل رو ميکشين بهش بگين “ما با خواستنمون، با شکل دادن تصوير خواستها تو ذهنمون همهي کاينات رو واسه واقعيت بخشيدن به اونها فرا ميخونيم!”
15 شهریور 1392 در 13:14
اوهوم درسته
15 شهریور 1392 در 14:49
خستهاي!!
15 شهریور 1392 در 19:14
خيلي!!
7 شهریور 1392 در 22:23
مونا جان حتما لازم نیست که مادر ِ به اصطلاح بیولوژیکی باشیم ! بچّه های زیادی همین دوروبر با وجود داشتن مادر و پدر واقعی حتّی به محبتی مادرانه نیازدارن !
15 شهریور 1392 در 13:14
صد در صد 🙂 کاملا متوجه هستم
8 شهریور 1392 در 06:11
سلام خانم دکتر! خوبی؟ سر حالی؟
اوه دختر حوصله دای ها!!! بچه کیلووویی چند؟ زندگیتو بکن بابا!!! 😎
جوش نزن یه رز میبینمت که 6 بچه رو کولت سوارن!!!!! :laugh: پس جوش نزن!!!
مواظب خودت باش!!! بای!!
15 شهریور 1392 در 13:14
🙂
8 شهریور 1392 در 07:46
وای مونا جان دقیقا به چیزی اشاره کردی که همش بهش فکر میکنم…
اخیرا به دوستم میگفتم یک دونه بچه هم نمی خوام, دو قلو می خوام… چون اینقدر محبت و عشق حس میکنم توی وجودم هست که بخشیدنش به یک بچه واقعا زیاده… هم زمان به دوتا…
ولی میدونی که. اگر خدا بخواد واقعا واسش کاری نداره. امیدواریم به خواستنش و رحمت و لطفش!
15 شهریور 1392 در 13:15
:rose: :rose:
8 شهریور 1392 در 12:28
مونا جون یعنی هیچ وقت پیش نمیاد این چشمه های محبت هرز برن وکسی قدرشون رو ندونه
15 شهریور 1392 در 13:15
واقعا 🙂
8 شهریور 1392 در 22:19
مونای عزیزم
وقتی بچه داری دیگه نمی تونی بگی کاش نداشتم
ولی وقتی نداری می تونی بگی خدا رو شکر که ندارم.
همش سختییه؛رنجش از لذتش خیلی خیلی بیشتره
بخصوص وقتی خیلی بزرگ می شن
انقد بزرگ که عقلشون از خودت بیشتر میشه
اونوقته که میگه وای خدای من حالا چیکار کنم؟؟؟
15 شهریور 1392 در 13:17
اینم یه جنبه ش هست ولی …..
9 شهریور 1392 در 00:16
مونا جون ، خيلي هم حس خوب و زيبايي است، هيچ كاري براي خدا سخت و دشوار نيست، انشالله كه به ارزوت برسي و اميدوارم كه در صحت و سلامتي كامل ارزوت بر اورده شود
مامان مونا
من دوران مجردي دوست داشتم شش تا بچه داشته باشم هنوز كه هنوز هم هست عاشق بچه هستم
15 شهریور 1392 در 13:17
ممنونم مامان نسرین گلم
15 شهریور 1392 در 13:32
مونا جون ، با نونا ارتباط داري؟ چه خبر ازش؟ اميدوارم كه خوب باشد
نوناي هنرمند عزيز
15 شهریور 1392 در 13:35
بله نونا هم خوبه خدا رو شکر و مدرسه ها باز شده در آلمان یکم سرش شلوغه صبح تا عصر باید به سختی بره مدرسه
:-* :-*
9 شهریور 1392 در 01:24
مونایی :inlove: :inlove: :inlove: :inlove: :inlove: :inlove:
صبور باش ….
فعلا فقط به درس بیاندیش…هنوز زوده واسه این حرف ها… 😀 😉 :-*
قربونت برم من …
15 شهریور 1392 در 13:18
بچه جون شما درستو بخون 😀
9 شهریور 1392 در 02:02
سلام خانم دکتر عزیز!!! اینو چونمیدونستم که ازش خوشت میاد برات گذاشتم!!
😛 :rose:
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق، آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
گفت یا رب؛ از چه خوارم کرده ای؟
بر صلیب عشق، دارم کرده ای؟
خسته ام، زین عشق دلخونم نکن
من که مجنونم، تو مجنونم نکن
مَرد این بازیچه ، دیگر نیستم
این تو و لیلای تو، من نیستم
گفت ای دیوانه، لیلایت منم
در رگت، پیدا و پنهانت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
15 شهریور 1392 در 13:18
ممنون 🙂 :rose: :rose:
9 شهریور 1392 در 16:54
سلام مونا جون
اگه یه روز یه خانمی اومد پیشت و گفت میخواد مادر باشه ولی نمیتونه،
اولا بهش بگو که: خدا هر کاری بخواد میتونه بکنه! پس ناامید نباش!
بعدش اون عکس “ویلچر مادرانه” که تو وبت هست رو بهش نشون بده و بگو: اینم هست!
راستی عکس یه نی نی با نمک تو وبلاگم گذاشتم، بیا ببینش!
خیلی بانمکه! دوس دارم اسمشو بذازم: نمکدون!
15 شهریور 1392 در 13:18
خدا هر کاری بخواد میتونه بکنه
صد در صد
ممنونم فاطمه
10 شهریور 1392 در 08:24
قربون اون دل مهربونت جیگر جون
منم همینطورم راستش همیشه ی عمرم عاشق بچه بودم
اما مادر نشدم و فکر هم نمیکنم بشم راستش دلم میسوزه که یه موجود بیگناهی رو بیارم تو این دنیا بعدشم تنهاش بزارم و برم
خودم چه لذتی بردم که اون ببره اما خوب توکل بر خدا
15 شهریور 1392 در 13:20
عزیزم
اما من هیچوقت همچین چیزی به دلم نیومده…
12 شهریور 1392 در 23:31
مونا عزیزم
تنها چیزی که می تونم بعد از خوندن وبلاگت بهت بگم این که ، واقعا به این همه همت و تلاش و صبوریت ، غبطه می خورم
15 شهریور 1392 در 13:20
عزیزممممممم :inlove:
13 شهریور 1392 در 14:52
سلام مونا خانم مشاور
ممنون از لطفت و محبت شما
ایشالله خدا لطف و عنایتش را قسمت همه آرزومندها بنماید
دعا کنید خدا به ما توفیق بده فرزندی بپرورانیم که موجب سربلندی و افتخار ما و مردم و کشورمان بشه
به مادر و خانواده سلام ما را برسان
با آرزوي سلامتي براي شما
با داشتههای مثبت و نداشتههای منفی باید شاد بود
15 شهریور 1392 در 13:20
سلام
انشاالله
مبارک باشه آقا مهرداد ما که حسابی شنگول شدیم :-))
13 شهریور 1392 در 15:15
سلام مونا جون ممنون که به من سر زدید و از تبزیکتونم ممنون دیدم نوشتید مشاور هستید ؟درست است ؟ اگه اینطوره میشه مطالبمو بخونید ونظر کارشناسانه تونو بدید وکمکم کنید که از این شرایط افسردگی شدید خارج شم خسته میشید ولی لطف میکنید مخصوصا پست غریبه ی آشنا را بازم ممنون :-*
15 شهریور 1392 در 13:22
سلام
مبارک باشه
من فعلا دانشجو هستم اونقدر تجربه ندارم مژگان جان، شرمنده شدم
14 شهریور 1392 در 20:28
نمی دونم چی بگم..
خواهر کوچیکه که چند روزی سخت مریض بود داره صدام میزنه که: “شام حاضره”
بهترین لحظه ها رو واستون آرزو می کنم.
15 شهریور 1392 در 13:23
ممنون :rose:
14 شهریور 1392 در 22:35
سلام بر مونا
صبر ظفر هردو دوستان قدیمند
بر اثر صبر نوبت ظفر آید
15 شهریور 1392 در 13:23
سلام علیکم جناب کاوسی
چقدر زیبا بود 🙂
14 شهریور 1392 در 22:43
این هم یکی از اون تناقض های زندگی ماست.با یک حست بچه می خواهی با حس دیگه ات نگرانی که بیاد و نقص تو اون را هم اذیت کنه!(عزیزترین کست پاره تنت را).
15 شهریور 1392 در 13:44
سلام م.. جان
ولی خدا میدونه من به خاطر همچین حسی اینو ننوشتم
یعنی اصلا تو ذهنم این تناقض نبود
من قبلا هم گفتم که داداش مهدیم که 10 سال بام تفاوت داره و حالا هم 15 سالشه رو خودم بزرگ کردم از روز اولی که دنیا اومد تو آغوش من بزرگ شده هیچوقت هم حس نکردم این تناقضی رو که میگی البته شاید بعدها متوجه بشم اما تا به حال که همچین چیزی نبوده
نوشته ی من بیشتر از یک حسرت بود!
حسرت مادر شدن
نه اینکه مادر میخوام بشم و می ترسم بچه ناراحت بشه از نقصم
باور کن همین بود و حقیقت رو گفتم:)
15 شهریور 1392 در 18:21
سلام.
نمیدانم چرا هیچکدام از فیدخوانهای من به روز شدن تو را بهم خبر نمیدهند. شانسی آمدم! دیدم دو تا پست گذاشتی من نخواندم 🙁
عکس کتابخانهات عالی بود 🙂
در مورد بچه … من از همان طفولیت عاشق بچه بودم طوریکه وقتی دوستان مدرسهایم میفهمیدند رفتم بیمارستان زنان زایمان کار کنم میگفتند به آرزوت رسیدی دیگه. هیچوقت هم از دیدن بچهها و نوزادها سیر نشدم. ولی بچهدار شدن … هرز جدی بهش فکر نکردم. مادر سر به هوا و در عین حال شدیداْ سختگیری میشدم همان بهتر که شوهرم از بچه بدش میاد 😀 شبها یک عروسک بغل کن بخواب عزیزم.
یاد خاطرهای که از به دنیا آمدن مهدی نوشته بودی افتادم.
من هم عکس کتابخانههام را بگیرم به نمایش بگذارم؟
15 شهریور 1392 در 19:12
سلام عزيزم
مژي جون هم در مورد فيد من همينو ميگفت! نميدونم شايد اشكال از اسپشياله ! وبلاگ نسيم هم اينجوريه؟
عزيزم كيفون بوده بيمارستان زنان و زايمان؟ عروسك حال نميده آخه!! موجود زنده و عروسك؟
تو كه كتابخونه ت ديدن داره عزيزم و اصلي ترين كسي هستي كه منتظر ديدن كتاباشام :inlove:
1 مهر 1392 در 10:52
میبخشید نظر میدم، فکر میکنم سایت تغییراتی ایجاد کرده که باید آدرس رو دوباره وارد فیدخوون کنید. چون برای من هم پیش اومد گفتم.
11 مهر 1392 در 23:37
“به خاطر من” رو خوندم. ديدگاه نويسيش بسته بود اومدم اينجا نظر بدم.
تو ديگه داري مشاور ميشي پس بذار کمي بالاتر از استاد مشاورت عمل کنيم!
هر حرکتي، هر برخوردي، هر رفتاري در ما آدمها انتهاي يه سلسله اتفاقات و افکار و احساسات ه؛ و درست نقطهي شروعي براي يه سلسلهي ديگه که به يه حرکت، برخورد و رقتار ديگه منتهي ميشه.برخورد انفجاري استادت هم از اين قاعده مستثنا نيست!
ميدونم خيلي سخته، ميدونم تحقير شدن تو جمع چطور آدم رو به يه نقطه خيره ميکنه ولي هدف ما رسيدن به مرحلهاي از هوشياريه که تو رو بالاتر از خودت و بالاتر از لحظهاي که درش قرار داري ميرسونه.
در اون لحظه بايد به اين فکر کرد که چرا؟ چرا اين رفتار؟ ولي هيچ وقت پيچيده فکر نکن و هيچ وقت خودت رو دليل ندون! شايد استادت از چيز ديگه ناراحت بوده، شايد از محل ديگه تحت فشار بوده.يه مشاور موفق سلسلهها رو پيدا ميکنه
اگه به اون هوشياري برسي اونوقته که در همچين برخوردي ميتوني با خونسردي با يه لبخند بگي: “استاد مثه اينکه شما بيشتر از من گرمتونه!!!”
11 مهر 1392 در 23:43
اوهوم شما درست میگین..
خودمم دنبالشم اما بعضی وقتها که خودم تو شرایط بحرانی درد قرار می گیرم به شدت آشفته می شم.. و این موردو باید توجه قرار بدم
شما درست می گین…
11 مهر 1392 در 23:45
در هجوم رفتارهاي عصبي، درست اون لحظه که خون با فشار تو مشتهات جمع شده، اون لحظه که ذهنت پر از جملات تکرار شونده است سعي کن ذهنت رو ساکت کني. يه نقطه واسه restart کردن خودت پيدا کن. ميتوني نفس عميق بکشي و لبخند بزني، همين الان امتحانش کن!
فقط چند ثانيه طول ميکشه و بعد ذهنت تو آرامش بهترين جوابها رو به وضوح ميبينه و حتي قدرت انتخاب پيدا ميکنه!
نفس عميق و لبخند!
نترس! عضلات صورتت رو منقبض کن. لبخند بزن.