یعنی آب دیده..
أسرین خسته و بی حال و نحیف روی شکمش دراز کشیده، تخت خشک و رنجورش را با دست های کوچک و کبودش بغل کرده، چشمهاش رو می بنده، نگاهم نمی کنه، حرفی نمیزنه..بعد چشمهاش رو که باز می کنه ثانیه ایی بعد می بنده..مادرش می گه خاله آمپول نداره أسرین.. نگاه کن..! نگاهم نمی کنه.. مادرش می گه :” از همه می ترسه از همه”.. أسرین خسته ست.. أسرین پنج ساله به اندازه ی پنجاه سال خسته ست، بی قرارِ.. اشک می ریزه..می دونی ؟ تو خیلی بدی، خیلی زشتی؛ سرطان! از جون بچه های یک دو سه ..ساله چی می خوای؟
صدای ” لا تِبکی حَبیبتی! لا تِبکی! “* همکلاسیم فضا رو پر کرد..مادر علیرضا گریه می کرد..دلش کباب بود از درد علیرضا.. می گفت : بیشتر دو هفته اینجاست دست و پاش کبوده از گردنش رگ گرفتن.. همکلاسیم رو از اتاق ایزوله کشیدم بیرون..گفتم: بذار گریه کنه..بذار.. بذار همه ی اینهایی که اینجان گریه کنن بذار..تاریخ بستری علیرضا رو نگاه کن! از یک مهر تا امروز بیا روزها، ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه های دردشون رو بشماریم..این همه صبوری..این همه..می فهمی ؟ تو خیلی بدی، خیلی زشتی؛ سرطان! از رگهای علیرضای دو ساله چی می خوای؟
رفتم توی اتاق بازی.. دختری لاغر و نحیف و گندمگون پشت میزهای پر از اسباب بازی نشسته بود، مشغول در اوردن رنگ انگشتی ها از جعبه بود..با صدایی شاد و خندون گفتم اینجا رو ببین مکان مورد علاقه ی من..دخترک سرش رو بالا بردو من رو نگاه کرد…روسری شو سریع کشید جلو تا سر کم موشو نبینم..کنارش نشستم که با هم نقاشی کنیم..گفتم اسمت چیه؟ گفت لَمیاء یعنی دختر نحیف لاغر اندام و با لب های گندمگون..گفتم می دونی خیلی قشنگ نقاشی می کنی نقاشی با انگشت سخته میذاری از نقاشیت عکس بگیرم..گفت : نه نه! دلم نمی خواد از دستام عکس بگیری..گفتم نه! از نقاشیت نه دستات..بعد بدون اینکه من ادامه بدم گفت من اصلا اینجوری نبودم!!..والیبالیست بودم توی مدرسه افتادم بعد پامو گچ گرفتن بعد پام زیر گچ خون مرده شد لجن شد!..حالا یک ساله میام اینجا دو جلسه دیگه خوب می شم چیزی نمونده..مگر نه؟ گفتم : آره چیزی نمونده دیگه لمیاء.. تو فقط بخند از پشت ماسک.. نقاشی بکش با همین انگشتهای نحیف و لاغر و نازت.. چیزی نمونده!..حالا دستات رو بردار تا من از نقاشیت عکس بگیرم..
اووووووووو نقاشی حسین رو ببین چی میگی تو با این خط خطی هات وروجک..حسین دو ساله پیکاسو وار نقاشی می کشید..و من مات مادر رنگ پریده و ژولیده ش بودم که به آرزوهای دور و دراز توی نقاشی حسین زل زده بود!
با بچه ها خداحافظی کردم .. از اتاق که زدم بیرون أسرین رو دیدم که کمی سرحال و بهتر از قبل دست توی دست مادرش؛ داشت میومد به سمت اتاق بازی، بغلش کردم گفتم بچه ها منتظر تو هستن عزیزم.. راستی أسرین یعنی چی؟ مادرش گفت: أسرین یعنی آب دیده یعنی اشک یعنی مثل اشک پاک!
_____________
* گریه نکن عزیزم! گریه نکن!
** مشاوره خیلی سخته..گاهی حتی نمیشه حرف زد، خیلی کم صحبت کردم فقط با بچه ها بازی کردم، خندیدیم..بچه ها اونجا از سایه ی خودشون هم می ترسن..نیاز شدید به کمک روحی دارن
به عنوان اولین تجربه از خودم راضی بودم..
*** برای سلامتی همه ی بچه های بیمار لطفا دعا کنید..
18 مهر 1392 در 03:55
سلام خوبی؟
حرفی واسه گفتن ندارم!! فقط شوکه ام همین!!! 😥
19 مهر 1392 در 16:02
سلام
ممنون
🙂
18 مهر 1392 در 13:17
مونا جون این پستت رو با فاصله خوندم فک کنم یکی دوساعت…چقدر سخته.چطوری اونجا تحمل کردی ونزدی زیر گریه؟همیشه تو اینکار خدا موندم وجوابی براش پیدا نکردم
19 مهر 1392 در 16:04
اولش سخت بود..چند بار تا دم در رفتمو برگشتم..لفتش دادم..
ولی نهایتا رفتم..
سخته
اما خب تو شرایط کار که قرار می گیری کمتر احساساتی میشی این رو اون روز فهمیدم..
بیشتر بچه ها مبتلا به بیماری های ژنتیکی و عوارض جنگ هستند که هر دوش دیگه کاملا به دست بشره.. 🙁
18 مهر 1392 در 17:51
سلام
پس بلاخره جور شد مونا
با اینکه ناراحت کننده بود ولی امید دارم به شفای خدا. ایشالا خدا همه ی مریضا رو شفا بده. الهی آمین
19 مهر 1392 در 16:05
سلام عزیزم 🙂
الهی آمین
18 مهر 1392 در 21:51
(بهت که گفتم يه قفل فرمون خوب ميبندم برات!)
شرايط خيلي سختيه. ديدن درد آدمها اصلا کار آسوني نيست. ولي تو اونجا نيستي که احساساتي بشي يا به اين فکر کني که آخه چرا؟!!! تو اونجا هستي تا حرفهاي عمل کني، تو اونجا هستي تا با دانستههات ارتباط برقرار کني و به اين آدمها کمک کني تا با وجود تمام اين دردها از زندگي متنفر نباشن.
تو، برخاسته از درد، اونجا هستي تا درک کني و با درکت التيام بدي.
خيلي سخته، انتخاب بزرگي کردي، ولي من بهت ايمان دارم.
خوشحالم که از عملکرد خودت راضي هستي
19 مهر 1392 در 09:19
خیلی زیبا گفتید دوست عزیز… درک بالایی دارید…
(من هم به مونا ایمان دارم)
19 مهر 1392 در 19:01
im so glad about ur attention
ur words mean a lot to me
19 مهر 1392 در 16:08
ممنون
کار آسونی نیست.. خیلی سخته خصوصا که بچه ها می ترسن..
برخاسته از درد؟ کاملا درسته چند تا از همکلاسیهام خراب کاری کردند و من زود فهمیدم و بهشون گفتم من این ها رو تجربه کردم..اینجا به این دلیل باعث ناراحتیشون شدین نه همدردی و …
یه امتیاز مثبته برخاسته بودن از درد تو کارم..
ممنونم 🙂
19 مهر 1392 در 19:15
ببين ببين! هواست رو جمع کن!
اينجا ديگه محل کاره! دانشگاه و همکلاسي و دوست و اينا جاي خودش! مشاور خوب بودن يه توانايي فرديه که تو رو از کسان ديگه متمايز ميکنه. پس سعي کن در اطلاعات دادن محتاط باشي!!!
الان ميگي اين عجب آدم خسيسيه! خوب اينا دوستهام هستن و از اين حرفا. ولي يه کاري نکن بعدا بگي “چه اشتباهي کردم و اينا رو يه بنده خدايي بهم گفت، اسمش چي بود؟؟”
حقيقت جامعه خيلي تلختر از اين حرفهاست!!!
20 مهر 1392 در 23:44
!!!!!
ما تو کلاسهامون هم دور یه میز می شینیم و از هم یاد می گیریم..هر چی بلدیم بهم می گیم
البته سعی کردم دخالت نکنم اونجا
منتهی یه چیز خیلی تابلویی بود که باید می گفتم چون تو هر اتاقی تکرار می کرد..
بیمارتون علاج داره یا نداره؟
خب تا سه چهار مورد که بچه ها زیر دو سال بودن رو توجه نکردم اما دیگه جلوی بچه 4 دبستان !! بالاخره کسی که اومده بیمارستان برای درمان یک هدفی داره یک امیدی داره !! ناعلاج براش معنا نداره که !!
وگرنه تو این مشاوره ها من زیاد فعال نبودم!
19 مهر 1392 در 09:17
…
حرفی برای گفتن نیست… واژگان الکن، چگونه اینهمه درد را فریاد زنند…
بچه ها…
19 مهر 1392 در 16:09
…. خیلی بزرگه برای جسم کوچیکشون این همه درد…
19 مهر 1392 در 10:06
سلام
من با خوندن متن و توصیف خودم حالم بدجور گرفته شد
حالا اگه بخوام برم اونجا چی میشه؟
واقعا کارت عالیه
19 مهر 1392 در 16:13
سلام
حفظ روحیه سخته
اون هم در برابر مادرانی شکسته
اما وقتی که به این فکر کنی رسالتت واسه اومدن به این مکان چیه خودتو جمع و جور می کنی
🙂
19 مهر 1392 در 16:36
سلام مونا
مونا! این خیلی خوبه که تو با وجود مشکل جسمی، میری پیش بچه های مریض.
تو باید به اونها اطمینان بدی که با وجود مشکل جسمیت احساس خوشبختی میکنی! باید بهشون بگی که اونا هم حتی با وجود بیماریشون میتونن احساس خوشبختی کنن و بخندن!
بهشون بگو مونا!
20 مهر 1392 در 23:46
سلام فاطمه جان
ممنونم عزیزم
خیلی سخته از این می ترسم که باور نشم می دونی فاطمه ؟
19 مهر 1392 در 22:13
سلام خانم مونا !خوبی !پس خداروشکر مجوز دادند !میدونی مردم میگن درد رو خدا داده !درمان را هم می دهد!ولی من اعتقاد دارم خدا درد را نمی دهد !نه درد را نمی دهد!درد را نوع زندگی بشر می دهد!ما از آن روزی که مغرور شدیم به اختراعاتمان ،رها شدیم !رها شده ایم تا بفهمیم ما بدون وجود خدا هیچ هستیم !ولی خداوند مهربان است !پس کماکان درمان را هم می دهد !در پایان همه را شفا می دهد !گاهی مرگ هم شفاست !وقتی کسی می گوید خدایا همه بیماران را شفا بده!نخندیم !دنیایی که در آن مریضی نباشد و فقیری نباشد و مرگ دلخراشی نباشد و عمر همه طولانی باشد !دنیایی است که می تواند وجود داشته باشد !کار ما از هزار جا می لنگد که چنین دنیایی هنوز تحقق نیافته است !به امید تحقق چنین دنیایی !موفق باشی خانم مونا!شبت به خیر
20 مهر 1392 در 23:48
سلام عزیزم
ممنون از توضیحت
کاملا موافقم….ولی جزء این درد هم برای افرار حکمتی داره ..چون شفای اون دردی که به دست بشر به وجود میاد برای خداوند کاری نداره…
20 مهر 1392 در 00:26
مونای مهربان من
…
20 مهر 1392 در 23:48
:rose:
20 مهر 1392 در 22:13
یه کلام جدی:
یه مشاور به توان میزان از “همدلی” مشاور میشه!
روی این موضوع عمیق و عمیق تر فکر کن مونا..
میدونم که مسیر بسیار سختی در پیش داری..
اما تو الان یه مشاوری..
حرفت،کلامت،نگاهت،قدمت،نوشته هات..همه و همه به سمت و سوی “” امید “” باید ختم شه!
امید به خدا..خود و آینده ای بهتر…انشاءالله
21 مهر 1392 در 00:08
همش فکر می کنم باورم نمی کنن
یه چیزی تو مایه ی ” برو بابا دلت خوشه هااا ”
وقتی دوستام می گفتن ” گریه نکن همه چیز درست می شه خدا بزرگه ” برام تلخ بود.. به نظرم می اومد بزرگی دردش نیاز به گریه داشت..فرصت برای تخلیه.. این درست میشه های الکی رو نمی شه با اسم امید و خدا جا زد یعنی من دوست ندارم خصوصا که خودم بیمار لاعلاجم و منتظر معجزه ایی که لیاقتشو در خودم نمی بینم… مثلا برای من همه چیز درست نمی شه با یه جمله اما خودم تا حدی رضایت دارم از وضعم..
یا وقتی می گفتن : بیمارتون علاج داره یا نه ؟ اعصابم خورد می شد ! یعنی چی ؟ خب کسی که اومده بیمارستان برای درمان حتما به امید بهبود و علاج اومده حتی اگر واقعا ناعلاج باشه..
اوووووووووووو کلی حرف دارممممم نمیشه اینجا گفت…… ولی نقش بیمار و نقش مشاوره ایم خیلی تداخل دارند
21 مهر 1392 در 22:01
دقيقا با خودم دايم اين فکر رو ميکردم که مونا نبايد اونجا حرفي از اميد بزنه! اين آدمها، مخصوصا مادر و پدرها، الان فقط بُهت زده دارن به اکنون نگاه ميکنن. کسي که در اين وضعيت قرار داره اميد تو رو پس ميزنه، با دلخوشي دادن تو مبارزه ميکنه!
آدمها زماني ميتونن اميدوار باشن، و آگاهانه نسبت به آينده اميد داشته باشن، که اکنون خودشون رو درک کرده باشن و پذيرفته باشن! اينجاست که حضور تو براي اونها واقعيت پيدا ميکنه، حضوري که به اين درکِ از اکنون کمک ميکنه.
بهشون آگاهي بده. آگاهي از بيماري، شرايط زندگي با اين بيماري، نحوهي برخورد با اين بيماري، محدوديتها و نقاط مثبتي که هنوز براشون باقي مونده. دکترها نسبت به بيمارها بشدت بد برخورد ميکنن و خيلي وقتها حتي به شعورشون توهين ميکنن. تو اين جاي خالي رو پر کن.نسبت به بيماريها آگاهي پيدا کن. حتي ميتوني آدمهايي رو که با اين بيماريها زندگي کردن و موفق بودن رو پيدا کني و ازشون سوال بپرسي.
تو خودت يه آدم موفقي، من بهت افتخار ميکنم. نگران تداخلها نباش، بتدريج کم رنگ ميشن.
21 مهر 1392 در 22:47
ولى آره اين نوشته ام خيلى نا اميدانه بود! …
21 مهر 1392 در 00:06
من فقط به يه اصل اشاره کردم که همه جا و تحت هر شرايطي صادقه! همونطور که گفتم اينجا ديگه کلاس درس نيست، اينجا محله کاره! حالا تو گوش نده!
بابا اين بنده خدا که خيلي داغونه که!!! مطميني اين ارشد مشاوره ميخونه؟!!! بيشتر از تذکر به يه کشيده نياز داره!!!
خدا بهت صبر بده!!!
21 مهر 1392 در 00:15
نمی دونم والا تا چه حدی حرفتون درسته!
21 مهر 1392 در 22:04
فقط يه اشارهي کوچيک ميکنم!
فکر ميکني اونايي که ميگفتن “مونا واسه چي درس ميخونه؟ ميخواد چي کار؟!” ناپديد شدن يا همشون تبديل به فرشته شدن؟!!
21 مهر 1392 در 22:44
اين وسط فقط موقعيت من و دوستانم مطرح نيست! حقوق كسي به نام “مراجع” در اولويته
يه مشاور حق نداره بيمار يا فرد مشورت گيرنده رو ناراحت كنه و خوب بايد خط قرمزها رو بشناسه و درك كنه
من واسه منم منم كردن و يا عشق به حد به دوستم حرف نزدم كه فقط واسه خاطر دل مشورت گيرنده و عواقبش هشيارش كردم!
نميدونم حرف دلم رو تونستم بنويسم يا نه!؟
21 مهر 1392 در 06:09
سلام مجدد به خانم دکتر خودمون!
یه جمله خوندم که دیدم خالی از لطفه که به تو نگمش!!!
جمله میگه:
تمام افکار خودتان را بر روی کاری که انجام می دهید، متمرکز کنید، پرتو های خورشید تا متمرکز نشوند نمی سوزانند. (الکساندرگراهام بل)
خانم دکتر به نظرم یه چیز میتونه آدم و تو هر راهی که بر میداره موفق کنه و اونم عشق ورزیدن به همون کاره!
بهت تبریک میگم که این راه رو برداشتی و جرات کردی تو اون دنیای متفاوت قدم برداری!!! پس بهش عشق بورز و به خدا توکل کن و محکم برو جلو!!!
ما همه به توانایی و اراده و عزم تو ایمان داریم!
انشاا… همیشه و همه جا موفق باشی!
مواظب خودت باش! بای!
21 مهر 1392 در 22:46
سلام بسيار زيبا بود
چشم قدم به قدم با تصميم و تلاش و توكل:)
21 مهر 1392 در 23:01
loud and clear
در رابطه با خطوط قرمز کاملا حرفت رو قبول دارم و هيچ ترديدي هم نيست. منم منظورم اينا نبود.
فقط خواستم بگم مراقب باش بيان اين خطوط قرمز تو رو به بيان فنونت (که قرار تنها مختص تو باشه و تو رو در حرفهات از ديگران متمايز کنه) نکشونه!
لطف کن انگشتت رو هم از تو چشم من در بيار!!!
23 مهر 1392 در 16:39
:laugh: :laugh:
23 مهر 1392 در 10:35
سلام به مونای عزیز….
حدودا یک هفته پیش با وبت آشنا شدمو…همین الان خوندنشو رسوندم به آخرین پستت….خیلی قشنگ نوشتی…نه به خاطر هنر نویسندگی…به خاطر زندگیت…زندگیتم آروم نبود…ولی تو قشنگ زندگی کردی… 🙂
من هم ام اس داشتم…..چند باری هم ویلچر رو تجربه کردم….شاید تا حدودی میتونم درکت کنم…حدودا یه ساله که خوب شدم…ولی هنوزم وقتی فک می کنم یکی داره گذشته ی منو زندگی میکنه عذاب می کشم…من دقیقا اونجایی که حس کردم دیگه دارم میمیرم خوب شدم….نا امیدی ها و امیدهاتو درک میکنم….
راستی من از اربیل هستم….شهر برفی… 🙂 منم بهار امسال واسه اولین بار نخل دیدم…تازه نخلستان هم دیدم….یکی دوتا سه تا……هزارتا نخل بود.خیلی قشنگ بود…خیلی زیاد 🙂
خیلی حرف زدم و قاطی پاتی بود حرفام….بذار پای ذوق زدگیم 😛
23 مهر 1392 در 16:38
سلام عزیزممم
ممنونم از محبتت
خدا رو شکر که شفا گرفتی و حالت خوبه….خیلی خوشحالمممم
وای برف:) یه آدم برفی بساز به جای من امسال 🙂
دویدن تو نخلستان بینطیره انشاالله بیای مجدد که لذت ببری از نعمت خدا…
23 مهر 1392 در 20:02
ببخش…منظورم اردبیل بود….چشم…حتما…یه آدم برفی به سفارش مونایی 🙂
27 مهر 1392 در 01:34
سلام مونای خوبم امید وارم موفق باشی خانومم
27 مهر 1392 در 11:12
حرفه مشکل و قشنگی داری. 😉
میدونی من چون خودم مث شما در کودکی بیمارستان بودم، همیشه یکی از آرزوهام اینه که هیچ کودکی توو هیچ بیمارستانی نباشه و هیچ بیمارستان کودکانی فعال نباشه. 😥
آدم وقتی سن و سالی داره و میره بیمارستان، حداقل درک درستی از موقعیت خودش داره.
درک دنیای کودکی که به جای بازی و شیطنت باید خیره بشه به مهتابی بیمارستان و درد بکشه کار ساده ای نیست.
باید ببنی و بفهمی و این برای شما یه تواناییه هرچند که به همین دلیل کارت رو ممکنه مشکل تر کنه.
موفق باشی در این راه…
30 مهر 1392 در 23:30
سلام مونا جنون نمیدونم یادته من همونیم که دقیقا دوماه پیش داداش کوچولومو با اینکه گریون بودم فرستادم اتاق عمل،من ایمان قوی دارم ولی بعد اون وافعه که درست مصادف ماه رمضون بود اونقد با زبون ر.زه گریه کردم برا داداشم چون منم مثل تو میگفتم اون خیلی کوچیکه تحملشو نداره،ولی خدا کمکمون کرد الان روزی صدبار داداشمو بوسش می کنم وهردفعه خدارو شکر می کنم میدونم که اون همیشه با ماست توام میدونم خیلی مهربونی ولی به نظرم سعی کن بیشتر مادرای اون مریضارو مشاوره بدی وبه قدرت خدا امیدوارشون کنی چون اونا اگه امید داشته باشن در نتیجه به بچه هاشونم امید میدن
ممنون عزیز دلم
2 آبان 1392 در 22:14
سلام استوار…
قسمت اعظم مطالبت رو خوندم،اینجور که پیداست یک خانواده ی گرم و صمیمی و دوستان عاشقی داری.همین برای یه زندگی ایده آل بس.lucky you. .. گفته بودی مشاور بچه های سرطانی هستی،بازم خوش بحالت ،خوش بحالت که مشاور کسایی هستی که قبلا شادابی و نشاطشون رو ندیده بودی.من احمق نیستم ها که این حرفا رو میزنم! پر از آهم
برایت آرزو دارم…
خدا را…
عشق را…
آرزو را…
و آنچه که تو داری و خدا داند :-*
6 آبان 1392 در 10:24
سلام
برایت آرزو دارم…
خدا را…
عشق را…
آرزو را…
و آنچه که تو داری و خدا داند Kiss
2 آبان 1392 در 22:17
برایت آرزو دارم…
خدا را…
عشق را …
آرزو را..
و آنچه که تو خواهی و خدا داند :-*
3 آبان 1392 در 12:23
.
3 آبان 1392 در 17:02
منظوری نداشت… ندانم کی ام رو میگم.بچه ی خوبیه… دیگران اینو میگن.میگن استواره.مثل … مثل … نه مثل شما و دوستاتون اما میگن استواره.بی ادب نیست،بی ملاحظه هم نیست.میخنده وقتی تو دلش … مثل بچگی هاش که وقتی تو کوچه زخمی میشد صداشو در نمی اورد.حرفاشو میخوره،همممیشه…میخواست بگه،آره مشاوره دادن سخته،تجربشو چند ماه که داره،وقتی عزیزی داره گریه میکنه و تو براش جوک تعریفی میکنی اون بغض لعنتی توی گلوت داره خفت میکنه سخته،بیچاره میخواست بگه… همیشه وقتی میخواد بگه … نمیگه… دردش همین نگفتن هاست… دردش همین نفهمیدن هاست…
میخواست بگه سخت تر میشه وقتی عزیزت ،مادرت باشه.
ببخشش اگه دیشب با کامنتش ناراحتت کرد
حرف های نصفه و نیمش همیشه باعث سوء تفاهم میشه،فکر میکنه همه باید بفهمن اون چی داره میگه
گفتار بدی نداره اما … زبان نا مفهوم خودشو داره
6 آبان 1392 در 10:22
عزیزمممم…
3 آذر 1392 در 16:44
😥
3 آذر 1392 در 16:48
عزیزم مطمئنم بهترین دکتر مشاور میشی بهت ایمان دارم…خوشا بحال مراجعه کنندگانت…تک تک حروفی رو که میگی و می نویسی آرامش بخش هستند و فکر میکنم همه رو به فکر فرو میبرن…بهت افتخار میکنم