اتاق صعود
ساعت یک و نیم شبه و تو خونه تنهام..میگن وقتی تو خونه تنها بشی از صدای شیر آب گرفته تا صدای یخچال و در خونه و بارون و… انگار که واسه اولین بار می شنوی و تو رو می ترسونه..اما …
تلویزیون روشن بودو روی شبکه 2 که خیلی اتفاقی مستند جالبی رو دیدم همینجور باش زار زدم..مستند زندگی آقای “مصطفی شریعتی” و سفر به کوه دماوند یه عده ایی از دوستهای معلول رو که هماهنگی ظریفی با هم داشتن رو به تصویر کشیده بود، این آقا که دو دست ندارن و پاهاشون هم کامل رشد نکردند نقاش ماهری هستند و به زیبایی با پاشون نقاشی می کشیدن
اما داستان از اونجا شروع می شه که می خوان تابلوهایی رو که کشیدن روی دیوار اتاق نصب کنند و به خودشون ایمان دارن که می تونن.. با همه ی سختی ها تابلوهای قدیمی رو بردارن و تابلوهای نقاشی های جدید رو روی دیوار بذارن..ایشون یه پله رو میارن تو اتاق و مدام با سختی و صندلی گذاشتن و … سعی می کنن برن بالا ولی هی از پله میوفتن و … و نمیشه که بشه.. و بعد؛ از داستانِ کوه رفتن دوستاشون می گن..
یک سری بچه های معلول که یکیشون هم همون مرتضی عبدی که از برادرهای افغانی هستن و از پله های برج میلاد رفتن بالا عزم صعود به قله ی دماوند رو می کنند یه گروه 50 نفرن گویا.. اونها هم بعضی هاشون دست یا پا ندارن یا ناشنوا و نابینا هستند و خیلی آسته آسته می رن بالا.. توی این راه به دماوند، خیلی ها مجبور می شن که وسط راه بمونن چون دیگه توان جسمیشون در حدی نیست که بتونن برن.. در نهایت که 10، 15 نفری به آبشار یخی می رسن رهبر گروه از بقیه می خواد که چون ماسک اکسیژن ندارن و هوا خیلی سرد شده و سرعتشون خیلی کندِ برگردند پایین و تنها سه نفری که سرعتشون خوبه برن بالا به نمایندگی از بقیه…
همون جا مرتضی عبدی هم پرچم افغانستان رو می ده به دست بچه های ایرانی تا به یاد کشورش و برادر شهیدش ببرن رو قله و از اینکه نتونستن برن قله، اشک می ریزن هی بهم می گن که تا همین جا هم خدا و عظمتش رو دیدیم ولی گریه امونشون نمیده و می گن دوست داریم نزدیک و نزدیکتر بشیم
از اون طرف هم مصطفی شریعتی در حالی که پرچم افغانستان رو روی شونش میذاره با یه ابزاری (قرقره و طناب و..) تابلویی از بچه ها رو روی دیوار اتاقش نصب می کنه.. و اینچنین میشه که توی اتاق کوچیک با سقف کوتاهش که پله هم درست نمیشد توش گذاشت صعود می کنه و ………و من می گم که صد در صد خدا رو توی همون اتاق نُقلیش بیشتر از همه ی رفتن به بلندی ها حس کرد.. کاشکی تو اتاق دلمون صعود کنیم..
_______________________
خیلی زیبا بود
سرچ کردم دیدم این مستند برنده ی جشنواره فیلم فجر هم شده
به همه ی بچه های معلول صعود به کوه دماوند تبریک می گم..خدا قوت..
تهیهکننده، نویسنده و کارگردان “اتاق صعود” : آقای رضا فرهمند هستند دستشون درد نکنه برای این اثر زیبا
24 اسفند 1392 در 10:35
موناااااا ! من بارها و بارها سعی کردم واست کامنت بذارم … اولیشم وقتی بود که برای اولین بار کشفت کردم … سه ساعت و نیم نشستم و تک تک پستهات رو از اول تا آخر خوندم و چشمام میسوخت از اشک و خیره شدن به مانیتور و کلی واست از احساسات ِ قشنگی که بی چشمداشت بهم هدیه کردی نوشتم و آخرش ثبت نشد … سایتت انگار با من سر ِ جنگ داره …
نمی تونی حتی فکرشم بکنی که چقدر ذره ذره تو دنیام عجین شدی … اصلا یادم نمیاد اون همه احساسی که قبلا نوشته بودمش رو باید با چه کلمه هایی باز نویسی کنم …
اما من به افکار لطیفت ، به روح بزرگت ، به جوانه های ترد و شاداب ِ نگاهت با نهایت ِ نهایت ِ لذت نگاه میکنم …
وااااای نمیدونی اون پست که درمورد ِ دریا و حلزون و مورچه ها نوشتی چقدر تاثیر گذار و زیبا بود … اون پستی که درمورد ِ عشق ِ زیبا و ناب ِ خواهرانت نوشتی باعث شد چهار دقیقه یک ریز اشک بریزم … بیشتر از اونچه که فکرشو بکنی توی ذهنم باهات دوستم …
و بیشتر از اون چیزی که بتونی تعجب کنی دوستت دارم …
روزهای بهاریت سرسبز و شاد …
+ امیدوارم این کامنت با موفقیت ارسال بشه …
24 اسفند 1392 در 20:09
به به به
ممنونم عزیزم
خیلیها پیام گذاشتن که از پیش شما اومدن 🙂
از این همه احساس و هیجان زنده شدم:)
با موفقیت ارسال شد عزیزم
آخی منو بردی تو چه پست هایی
ممنونم از وقتی که گذاشتی 🙂
24 اسفند 1392 در 10:39
ارسال شد ؟!!! :rotfl: :rotfl: :rotfl: :rotfl: :yawn: :yawn: :yawn:
wOoooOoow ( اینقد آیکوناش ریز بود نتونستم دقیقا تشخیص بدم اما آیکون بهت و هیجان و ناباوری ! )
24 اسفند 1392 در 20:09
آخی
واقعا از این همه هیجان زنده شدم و روحیه گرفتم..باور کن:)
24 اسفند 1392 در 11:06
خیلی جالب بود… کاش تو اتاق دلمون صعود کنیم…برای منم دعا کن عزیزم
24 اسفند 1392 در 20:10
🙂 انشاالله
24 اسفند 1392 در 16:30
خیلی عالی…امیدوارم همه بتونن صعود رو تجربه کنن ،بهترین صعود هم صعود روحیه.
24 اسفند 1392 در 20:12
عزیزممم
انشاالله با تلاش..
25 اسفند 1392 در 01:29
مونا من هر وقت تو خونه تنهام حتی از خودمم می ترسم 😀
28 اسفند 1392 در 04:18
ولی من زیاد نمی ترسم :دی حال میده همین صدا شنیدن ها و ترسیدن های الکی 🙂
25 اسفند 1392 در 23:46
سلام مونا
واقعا به این عزیزان باید خدا قوت گفت برای همت و اراده قویشون. ماشاءالله
28 اسفند 1392 در 04:20
سلام هوران عزیزممم
واقعااا خدا قوتتتتت
27 اسفند 1392 در 11:49
سلام مونا جان 🙂
چقدر جالب بود ربط دادن این صعود به اون صعود…
بیشتر از همه برام همدلی میان افغانی ها و ایرانی ها جالب بود. بردن پرچم افغانستان به دست یک ایرانی… در این کار درس بزرگی هست برای آدم های جاهل…
خیلی این قسمتش رو دوست داشتم.
و ربط دادن اون دو صعود رو به هم.
اتاق تنگ قلبمون، تا بی نهایت برای صعود جا داره… تا خدا…
28 اسفند 1392 در 04:23
سلام آیدای عزیزممم
آره خیلی جالب بود:)
وای اون لحظه اش که پرچم داد همه گریه می کردن و خودش خیلی ناراحت بود می دونی که مرتضی عبدی چهار دست و پا خودش رو کشید تا ارتفاع 4800 متری و واقعا اونجا دیگه هم دستاش پر از زخم بود هم نا نداشت دیگه
من هم باهاش اشک ریختم حسشو فهمیدم
انشاالله..تا خـــــــــــــــــــــــــــــــــدا