تونل وحشت یا مرگ ؟
به خاطر یه عالمه پیچ و مهره و فنر و میله های کوچیک و بزرگی که تو کمرم بود MRI گرفتن و رفتن زیر دستگاهی که پر از امواج مغناطیسی بود برام عملا ممنوع و غیر ممکن بود … آخه اگه می رفتم توی تونل وحشت دستگاه ، با اون امواج مغناطیسی قوی، پلاتین ها تو بدنم حرکت می کردنو چه بسا، این تونل به تونل مرگ هم تبدیل می شد !
وقتی برای دستم مشکل پیش اومد مجبور بودم که از نخاع گردنیم MRIبگیرم … تو گردنم پلاتین که نیست ولی خب چند سانتی متر از مهره ی t1 که پلاتین ها از اون جا شروع می شن فاصله ای نبود …و این بود که عکسبرداری سختی در انتظارم بود…
من و خانوادم خیلی ترس داشتیم از اینکه نکنه یه اشتباه کوچیک برام حادثه ساز بشه خلاصه روز وحشت فرا رسید …
یه کلینیک تخصصی و بسیار بزرگ که یکی از بهترین دستگاهها و مجهزترین تو ایران به شمار می رفت با یه عالمه بیمار جورواجور…و بد حال که تو سالن انتظار منتظر بودن … تا نوبتشون بشه … یه حس خیلی عجیبی داشتم یه جور ترس … احساس می کردم که اگه برم تو تونل دیگه بر نمی گردم … دلم نمی خواست زمان بگذره و دوس داشتم ساعت ها تو سالن انتظار به انتظار بشینم …
یه آن صدایی تو گوشم پیچید … خانمه مونا …. نوبتم شده بود …
یهو قلبم ریخت …
وای خدا … خودت کمکم کن …
یه ربع ساعتی طول کشید لباسام رو در بیارم … دستگاهی که حتی به دکمه ی فلزی لباسم حساسه چطور من با این همه پیچ و میچ برم توش ! روی تخت متحرک با لباسهای راحتی که داده بودن تن کنم دراز کشیدم و سعی کردم آرامشمو حفظ کنم …
… بابا متذکر شد که کوچکترین ریسک رو قبول نمی کنه و اگر یک هزارمم احتمال خطر وجود داره اجازه ی ورود به دستگاه رو نمی ده …
اما دکترا به کارشون اطمینان داشتن …
نزدیکای درب ورود خانوادم ازم جدا شدن … یه بغض تو گلوم گیر کرده بود و یه قدمی این بودم که زار زار گریه کنم …
وقتی درب سربی اتاق باز شد آقای دکتر گفت : این همون مورد خاصه !
و فردی که تخت حامل منو به حرکت در میوورد گفت : بله … این همون مورد خاصه !!!
در باز شد … و منم رفتم داخل … با اینکه چندین بار رفته بودم زیر دستگاه ولی عجیب بود برام …ترس زیادی داشتم … انگاری می خواستن دارم بزنن…!! چون اولین باری بود با پلاتین می رفتم زیر دستگاه …
با کمک دکترا روی تخت دستگاه دراز کشیدم … MRI من به تجویز پزشک با تزریق ماده ی حاجب بود( کنتراست ) … وقتی روی تخت دراز کشیدم سعی کردم به چیزی فکر نکنم … که یهو پزشک با یه آمپول در حد تیم ملی اومد به سمته من برای تزریق…
تزریق وریدی بود … می خواست توی دسته چپم بزنه و من اصرار کردم به خاطر اینکه دست چپم از آمپولهای صبح دردناکه اگر لطفی در حقم کنید این تزریق وریدی رو ( خدا داند چند سی سی یا شاید هم چند لیتری !!) در دسته راستم عنایت بفرمایید…
دکتر شوخی بود … به من گفت راه نداره و من از اینکه توی دسته چپت بزنم حال می کنم !!
اما من که دیگه نا امید شده بودم و باورم شده بود تزریق رو باید تو دست دردناکم تحمل کنم … در عین ناباوری … دیدم دکتراومد به سمته دست راستم …
تو دلم گفتم : دمت گرم … اما از بیرون به روی خودم نیوردم و جوری اظهار کردم که برام مهم نبوده و من شجاع تر این حرفام …
آمپول رو که فرو کرد تو رگم … احساس کردم کل بدنم منجمد شده … یه آن حالت بیهوشی بهم دست داد …
و چندین بار ازم پرسیده شد که حالت خوبه ؟ منم گفتم نگم حالم خوبه چی بگم …؟
یه گوشی گذاشت رو گوشم تا اصوات نخراشیده ای که از دستگاه بلند می شدو کمتر بشنوم و از همون گوشی یه موسیقی آرامش بخش و ملایم پخش می شد …
بعدش تو همون حالتی که چشام آلبالو گیلاس می چید … فرستادنم تو دستگاه … یا خدا … دیگه بقیه اش با تو …
هنوز ترس تو وجودم بود … فقط بیست دقیقه رو باید تحمل می کرم … ثانیه ها تو زندگی روزمره وای که چه زود می گذره اما اون لحظه برای من زمان متوقف شده بود …فضای خفه کننده و بسته ی دستگاه باعث شده بود بیشتر احساس خفقان کنم …اصواته نا هنجاری که از دستگاه به طور مکرر و نقطه نقطه مانند از دستگاه بلند می شد … ترسونده بود منو …
سعی کردم برای اینکه ترسم کمتر بشه به خودم دلداری بدمو و خاطراته خوب رو تو ذهنم مرور کنم … تا زمان تند تر بگذره … یاد یه خاطره ی خیلی خنده دار افتادم … حتی نمی تونستم بخندم و بدنمو به خاطر اسپاسمهام، محکم به تخت دستگاه زنجیر کرده بودن که مبادا یه تکون کوچولو موچولو کارو خراب کنه و منو بفرسته اون دنیا … پس خنده بی خنده !!
یهو صدای جیغ مهیبی سالنو پر کرد … صدا رو که شنیدم قلبم داشت از جا می کند … انگاری خون با فشار تو همه بدنم جریان پیدا کردو هر ضربه ی قلبم با شتاب و سنگینی بیشتری نواخته می شد …
طفلی خانوادم که فکر کردن من مردم !
مامان تسبیح به دست پشت در اتاق منتظر بودو سوال جواب می کرد بابا دهنش خشک شده بود و نمی تونست حرفی بزنه … ثانیه به ثانیه حال منو جویا می شدن …
صدای جیغ صدای من نبود … و من حالم خوبه خوب بودو هنوزم قلبم مثه گنجیشک میزد !
خلاصه بعد از بیست دقیقه که خدایی در حد بیست سال طول کشید از تونل وحشت اومدم بیرون …. بعد از اینکه من اومدم بیرون دختری رو دیدم که هم سن و سال من بودو رو صندلی نشسته بودو داشت اشک می ریخت منم سعی کردم با اون حال خرابم دلداریش بدم … و بگم که هیچی نیست و نترس ولی واقعا تزریق وریدی ماده ی حاجب دردناکه … خیلی زیااادددددددد….
:regular
………………………………………………….
پیوست : صدای جیغ خانومی بود که داشتن کیفش رو می دزدیدن !
پیوست : کلینیک تخصصی و مرکز ام. آر .آی کوروش ( تهران )
..
19 فروردین 1389 در 17:12
#heart #heart #heart
19 فروردین 1389 در 18:34
#applause #applause #applause #hug #hug #hug #hug #kiss #kiss #kiss
19 فروردین 1389 در 18:53
* بله … این همون مورد خاصه !!!
* دکتر شوخی بود … به من گفت راه نداره و من از اینکه توی دسته چپت بزنم حال می کنم !!
* تو دلم گفتم : دمت گرم …
* یه آمپول در حد تیم ملی..
…
…
…
مونا!
دمت گرم،خدایی اش باحال می نویسی…#smug #tongue #eyelash #grin #flower
19 فروردین 1389 در 19:13
الهی فدات بشم الهی من بمیرم واست عزیزه دلم. مونای خوبم. عاشقتم هموطنم#heart #flower #applause
ماشالله به این دلو جرات
19 فروردین 1389 در 20:12
بي خود نيست که همه بهت ميگن قهرمان!#kiss
خداييش خوندنش هم مو به تن ما سيخ کرد!#worried
19 فروردین 1389 در 20:40
مونا جونم تو خيلی شجاعی
اگه من جای تو بودم…#worried #worried
19 فروردین 1389 در 20:56
درود به دختر شجاع
امیدوارم بعد از این مرحله سخت نتیجه مناسبی برای بهبود دستتون حاصل شده باشه
نگران نباش خدا با ماست حتی تو تونل وحشت
نمیدونم از مرگ می ترسی یا نه ولی من که خیلی وقته نمی ترسم چون میدونم اونطرفش خدا هست پس ترسی وجود نداره .
راستی چی شد اون عکسهاتون منتظریما
اگر هم امکان داره براتون تاریخ خاطراتتون رو هم بنویسید اینطوری حس قشنگی پیدا میکنه
شاد و خندون باشی دختری از جنش حوا دوست داریم
19 فروردین 1389 در 20:59
#flower
صبحی سر زد مرغی پر زد یک شاخه شکست خاموشی هست
خوابم برد خوابی دیدم تابش آبی در خواب لرزش برگی در آب
این سو تاریکی مرگ آن سو زیبایی برگ اینها چه آنها چیست ؟ انبوه زمان چیست ؟
این می شکفد ترس تماشا دارد آن می گذرد وحشت دریا دارد …. ؛سهراب سپهری؛
19 فروردین 1389 در 21:05
بمیرم برای تمام دلتنگی هات…خیلی سخته میفهمم عزیزم….امیدوارم بهترین لحظات برات پیش بیاد تو زندگی……….یه حادثه شیرین پر از عشق#heart #kiss #hug
19 فروردین 1389 در 22:00
سلام مونا جون
موفق باشي قربانت سارا (ط)#hug #hug #applause #applause #applause
راستي يه چيزي من از وبت خيلي چيزا ياد گرفتم ممنون هيچ وقت توقف نكن
19 فروردین 1389 در 23:07
سلام
خدايش که خيلی دل داريد
من که نديدم خيلی ترسيدم
وای به روزی که منو ببرن اونجا
اخه من از جا های تنگ خوشم نمياد
مشاعره زيبای هست مگه نه؟؟؟
ميدونم به چی مشکوک شديد
ولی نظر اصليم رو نميگم
مبهم باشه جذابيتش چندین برابر ميشه
بدرود
20 فروردین 1389 در 00:11
#applause #kiss
20 فروردین 1389 در 00:17
اه
20 فروردین 1389 در 00:19
بار ایمان و وظیفه شانه میشکند
مردانه باش
(شاملو )
20 فروردین 1389 در 00:20
بابا شجاععععععع دمت گرم
راستش مونا تو ازاين تونل وحشت داری من از تست ای ام جی بيزارم چون خيلی درد داره و هردفعه دکتر تجويز ميکنه که بدونه که عصبای من در چه وضعيه من دوست دارم گريه کنم
ولی به روی مبارکم نميارم
20 فروردین 1389 در 00:26
سلام عزيزم
من هر روز به وبلاگت سر ميزنم و حرفای قشنگتو ميخونم و از اينکه مثل کوه استواری خوشحالم .
اميدوارم که منم بتونم مثل تو٬ تو سختیهای زندگی قوی و محکم باشم.
#heart #flower
20 فروردین 1389 در 01:07
just take care and keep writing. don’t know what to say.love your attitude and determination. you are a symbol for many of us.
20 فروردین 1389 در 01:37
آره! همینه! از مونای ما کمتر از این هم انتظار نمیره! همینه قوی باش و به ما هم روحیه بده.
جان تو اگر بچه های نت میتونستن بیان یک ورزشگاه راه مینداختن پشت در آزمایشگاه و همه یک صدا:« مونا دوست داریم#applause مونا دوست داریم#applause
الا کلنگ و تیشه مونا برنده میشه#applause #applause
بالا بالا بالا… یار بالا
میفتی از اون بالا…یار بالا#applause »
20 فروردین 1389 در 02:05
thanks for your comment in my blog. It was so sweet
20 فروردین 1389 در 03:00
از خوندن اين مطلب اينقدر ناراحت شدم که هيچی نميتونم بگم. چون اصلا مغزم کار نمیکنه. شايد اگه ميشد و ميتونستی قيافمو از نزديک ببينی از تو چشمام احساسم رو میفهمیدی و ديگه احتياجی به گفتن هيچ حرفی نبود. به طوريکه الان هم هين چند جمله رو به زور نوشتم و با اينکه سرم کاملا به روی صفحه کليده اما چشمام هيج جایی رو نميبينه. دلم نميخواست این حرفا رو بزنم. اصلا احساس خوبی ندارم.
20 فروردین 1389 در 04:27
چرا تو ؟#brokenheart
دعا می کنم.همين#kiss
20 فروردین 1389 در 08:32
#heart #applause #hand
20 فروردین 1389 در 10:05
سلام آبجي؛
خيلي مردي#grin
20 فروردین 1389 در 12:56
سلام
ای بابا/// تو که نصف عمرمون کردی دختر
#smile #flower #flower
20 فروردین 1389 در 16:53
#flower
20 فروردین 1389 در 17:23
عزیزکم الهی شکر که اون لحظات پر استرس به خیر و خوشی گذشت
حالا اون دختره برا چی جیغ کشیده بود؟#surprise
20 فروردین 1389 در 19:41
عزييييييييييييييزم#hug چی کشيدی دختر.واقعاتحمل توهم درحدهمون تيم مليه ها#winking #kiss
20 فروردین 1389 در 19:50
سلام
منم اون تونل وحشت و تجربه کردم
حالا خيلی بهترم
اون تونل فقط بخشی از بيماری دردناک من بود
20 فروردین 1389 در 21:04
سلام مونا جون خوبی؟ميدونم چی کشيدی خيلی بده.منم ۱بار ام ار آی کردم اون مايع تزريق خداييش ترسناک بود درکت ميکنم.
وليييی افرين!شجعانه ادامه بده#applause #heart #kiss
20 فروردین 1389 در 21:14
منا سلام من يکی که ديوونت شدم دختر …
خداوکيلی ايول داری …من تهرانم
خيلی دلم ميخاد منم بشم يکی مثل ريحانه و نسرين…تورو خدا اومدی تهران حتما خبرم کن
ميدونم که فرصت به من نميرسه اما به خدا شديدا مشتاق ديدارت شديم…
هم من هم مامانم …از ساعت ۳ امروز تا الان داشتم از پست اول تا اينجا رو ميخوندم…#flower #flower #flower #flower
21 فروردین 1389 در 08:55
سلام دوست خاص من
#flower
اميدوارم ديگه مجبور نشی از اين تجربيات داشته باشی و هميشه سلامت باشی ..شجاعتت ستودنی است
21 فروردین 1389 در 12:58
#hug #kiss
21 فروردین 1389 در 14:29
سلام مونای شجاع دل
اميدوارم اين روحيه ی زندگی و مقاومتت هر روز بیشتر بشه ناز دختر.
اگر منظورت همون کلینیک تخصصی کیانپارس هست مدیر فنیش خواهرم هست و خوشحال میشم اگر نوبت و یا کاری اونجا داشتی کاری از دستم بربیاد انجام بدم.
امیدوارم هیچوقت گذرت به اونجا و بیمارستان نخوره دختر دوستداشتنی.
21 فروردین 1389 در 15:49
سلام و درود
از نظراتتان ممنونم
من به روزم
با آرزوی شادی برایتان
21 فروردین 1389 در 18:58
سلام آبجی مونای عزیزم
ببخشید که مثله همیشه دیر میام پیشت.
نمی دونم چرا یه فکری واسه این تونلای وحشت نمی کنن و ساختارشو تغییر نمیدن چون واقعا از نظر روانی روی فرد تو اون چند دقیقه تاثیرات منفی میگذاره.خارج از کشور یک دکمه به نام دکمه اضطراب دست بیمار میدن که وقتی توی تونل احساس وحشت بهش دست داد دکمه رو فشار بده تا ازون تو بیرونش بیارن و بعد از کمی آرامش دوباره اینکارو بکنند.البته به بیمار تاکید میشه تاجایی که امکان داره دکمه رو فشار نده و شرایط رو تحمل کنه اما همین که آدم بدونه یه دکمه هست که میتونه باهاش هر وقت بخواد بیاد بیرون به آدم آرامش می ده.در ضمن هیچکس نباید موقع عمل دستگاه توی اتاق باشه.(وجود اون دختر خانوم اونم در حال تزریق واقعا غیر منطقیه و دور از متدهای بهداشت روانی در محیطهای بیمارستانه)مونای عزیزم تو قویتیرین دختری هستی که تا حالا دیدم.اینو به خاطر ترحم نمیگم باور کن جدی می گم.تو کامنته قبلیت نوشته بودی که با دویدن بیگانه شدی.مونا به خدا تو خیلی قوی هستی خیلی.
مواظب خودت باش.منتظر نوشته هات هستم.
بدرود #flower #flower #flower #flower #flower
26 فروردین 1389 در 22:12
آنکه میخواهد روزی پریدن آموزد، نخست میباید ایستادن، راه
رفتن، دویدن و بالارفتن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمیکنند
#flower
6 دی 1389 در 05:33
Å kjøpe Viagra på nett dmt Generisk Viagra %-((
9 دی 1389 در 04:12
fuz znk flbe
21 دی 1389 در 18:20
pennsylvania health insurance 90342 auto insurance %[ free car insurance quotes %-DD auto insurance quotes 😎
24 دی 1389 در 11:11
infinity auto insurance tjaj home owners insurance >:-O life insurance =(
4 بهمن 1389 در 16:13
350mgfromrucom carisoprodol geb Home insurance iamatk Prednisone wkzpp Life insurance 835092
5 بهمن 1389 در 06:00
cyalis levitra sales viagra kdtoqf buy meridia usa pharmacy %-((
6 بهمن 1389 در 00:12
auto insurance rates 175 affordable car insurance 556 eastwood auto insurance eqoz insurance auto auctions :O
7 بهمن 1389 در 23:36
prednisone %D online lunesta =( propecia 8D accutane 86998
8 بهمن 1389 در 04:51
cheap auto insurance 9672 cheap car insurance mtwtux cheapest car insurance 772295 health insurance %-]
14 بهمن 1389 در 07:56
business insurance gsjalk best life insurance >:P prednisone 898829
15 بهمن 1389 در 21:40
life insurance 515 cheapest car insurance 8OOO cheap car insurance >:-DDD
16 بهمن 1389 در 00:55
buy nexium 🙁 accutane online pharmacy ewhge order rx lunesta ivc
17 بهمن 1389 در 10:53
valtrex 9280 acomplia 8((( seroquel 04157