بر لب بی خنده باید جای خندیدن، گریست!
اتاق شلوغ و پر از خاک، چمدون ولو وسط اتاق، ویلچر نازنین تو صندوق عقب ماشین، خود خسته و داغون و بی حوصله..
زنگ تلفن و رضوان پشت خط
مونا کجایی؟
_خونه ام
یه چی میگم نگو نه! خب؟
_ امممم :-/ 😕
من بیرونم، بیام دنبالت بریم ماشین گردی؟ بریم بچرخیم اینور اونور ؟
_نمی دونم! با ناله و بی حوصلگی
بیام؟ بریم؟ بریم ؟
_باشه
خیلی وقت بود اینقدر نخندیده بودم اونم چه خنده ایی..تو درسامون هی می خوندیم جدی نگرفتن مشکلات و دست انداختن مشکلات و شوخی با غم و غصه و … ولی تا به حال این فن رو روی زندگیم اجرا نکرده بودم..دیشب من و رضوان سه ساعتی که تو ماشین در شهر می چرخیدیم بدون نگاه به مغازه ها و آدمها و شهر شلوغ و بی سر و ته، تا تونستیم مشکلات و اتفاقای بد زندگیمونو با شوخی و خنده و کلام طنز و خلاصه دلقک بازی تعریف کردیم..و الان چه حسی خوبی دارم..
___________
* عنوان از شعر قیصر امین پور
21 شهریور 1393 در 18:52
الهی شکر…..کاش منم بتونم اینروزا حسابی واز ته دل بخندم
22 شهریور 1393 در 23:58
تلاش هم میخواد رسیدن به این حس مژی
24 شهریور 1393 در 00:05
:rose:
30 شهریور 1393 در 01:53
:rose:
24 شهریور 1393 در 23:33
واژه ماشین گردی! قشنگ بیددددد
30 شهریور 1393 در 01:53
بله همچون ولویی 😀
28 شهریور 1393 در 16:46
همیشه همینجور باش :rose: حس خوبیه
30 شهریور 1393 در 01:54
ممنونم نازیلای عزیزم بهت خیلی مدیونم مهربون :-* :inlove:
18 مهر 1393 در 02:09
دیگه این حرف و نزنیااااااااااااااا :clover: :rose: