خالق خوشحال
حرف های مریم تو گوشم می پیچید و پرگارو انداختم کنار و شروع کردم از روی برگه ی کِرِمی رنگ دایره های کج و کوله می بُریدم.. “مونا هیچکس از به دنیا اومدن من خوشحال نشد”..هیچکس! هیچکس! هیچکس! من از نوزادی بیمار بودم..
یک عالمه دایره ی کج و کوله…اوووو یه عالمه صورت…ماژیک مشکی رو به دست گرفتم و شروع کردم برای هر صورت چشم کشیدم..چشمهای نخودی، چشم های خوابالو، چشم های ژاپنی.. چشم های، بسته چشم های باز، چشم های منتظر..ماژیک صورتی رو به دست گرفتم و برای هر صورت لب کشیدم..لب های غنچه ایی..لب های قلوه ایی، لب های کشیده لب های خندان لب هایی با خنده های ملیح، لب هایی که فقط لبخند داشت لبخند از ته دل..لبخند امید..لبخند رضایت..
انگشت رو کردم توی رژ گونه ی صورتی و بعد لپ های دایره های کج و کوله رو گل گلی کردم اصلا دختر باس لپ هاش گلی باشه..اوهوم
و باز حرف های مریم..”مونا هیچکس از به دنیا اومدن من خوشحال نشد”..هیچکس! هیچکس! هیچکس! من از نوزادی بیمار بودم..
کاموا های رنگی دلشون می خواست بشن آبشار های طلایی و مشکی و صورتی روی صورت های کج و کوله..دلشون می خواست بافته بشن و با روبان و گُل خوشکل بشن، دلشون می خواست ناز بشن، دلشون می خواست روی شونه های دخترک کج و کوله برقصن..بخندن..
پارچه های چارخونه و کج و کوله منتظر بودن بشن تن دخترک، بشن ستون اون همه لبخند و امید..
چقدر از به دنیا اومدن شما دخترک های خوشکلم خوشحالم خیلی خوشحالم بخندید بخندید:) 🙂 🙂
______________
* هر چند که خالق اصلی این بچه ها کسی دیگه ست ولی من بچه هامو دوس دارم خیلی هم دوس دارم..
10 دی 1393 در 00:16
سلام خوبی خانم دکتر؟ سالمی؟
😥 😥 😥
گریه ام بخاطره غفلت ماست!
خداقوت، خوشحالم شروع بکار کردی! موفق و موید باشی
13 دی 1393 در 03:07
سلام سلامت باشید ممنون خدا رو شکر
🙂 ممنون همچنین
10 دی 1393 در 08:10
آفریننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن :-* ماشالله به همت بلندت موناییی :-* :-* :-*
چرا وقتی دردی سینهمان را میخراشد هنر ترمیمش میکند؟
13 دی 1393 در 03:07
مچکر مشوق اعظم 🙂 :* ماچ هزارتا
واقعا چرا ؟
11 دی 1393 در 12:52
مونایی خوبم
خیلی هنرمندی
آفربن
13 دی 1393 در 03:06
:)مچکر
هنر نزد سهیلا خانم است و بس:)
13 دی 1393 در 13:17
سلام خالق خوشحال شیرین زبان … دلمو بردی پیش اون خالق شیرینکار ..
کاش به مریم می گفتی خدا از بودنت ، از داشتنت خوشحاله ..
15 دی 1393 در 13:23
احسنت به مونای مهربون..احسنت …
چرا مریم این حرفو میزد؟
میشه بدونم مریم کیه ؟چند سالشه؟هرچقدم مریض باشه ..دلیل نمیشه کسی دوسش نداشته باشه…خدای به اون بزرگی اون بالاهست…
منم از بچگی خییییییییییییلی مریض میشدم هر دفه به یه شکلی حتی یه بار یکی از نزدیکانم بهم گف بسه دیگه خسته شدم …خیلی دلم شکست اما خدا اون بالا داشت منو میدید…اون موقع حدودا 14 ساله بودم….
23 دی 1393 در 04:06
سلام عزیزم
نمی دونم شاید راضی نباشه ولی حرفاتونو خونده حتما..
خدا هست..همین
20 دی 1393 در 08:36
سلام مونا جان
تازه رسیدم به اینجا و طبق معمول همیشگی ام، از اول خوندمت…
البته ماشاأالله اینقدر نوشته هات زیادن که نرسیدم همه رو بخونم. اما شرح رنج هات، سفر یک روزه و مهربان دوستانی که در دوران دانشگاه پیدا کردی… و سفر قم
حسرت خوردم بهت که چنین دوستان نازنینی داری.
امیدوارم موفق باشی عزیزم
باقی خدا وبس
23 دی 1393 در 04:04
سلام دوست خوبم 🙂
ممنونم
بله دوستام خیلی خوبن..خدا خیرشون میده قطعا
ممنونم
باقی خدا و بس