مادر
رضوان بلیط سینما گرفت واسم زنگ زد گفت پاشو بیا..ساعت ۸ شب تنهایی سوار تاکسی شدم به مقصد سینما و رضوان و شیار ۱۴۳..:) راننده تاکسی پرسید کجا می ری خانم؟ روم نشد بگم فلان سینما.. گفتم رو به رو سقاخونه! پیاده میشم.. گفت کدوم کوچه دقیقا کجا؟ گفتم کنار سینما پیاده میشم..هی ترسیدم نصف شبی اعتماد به نفسم چشم بخوره این وسط..رضوان اومد با هم رفتیم داخل سینما و باز شونصدتا پله 😐 ولی فیلمش و مامان الفت رو دوست داشتم حس کردم ارزید خیلی ارزید..اونجا که تو اوج ناامیدی، اشتباهی امیدوار شد به برگشت جیگرگوشه ش و فریاد شادی میزد و ریسه ها رو بست و لباسا عزیزشو شست و هیکل و قد قامت جوونشو تو رختهای خیس تصور می کرد تازه فهمیدم مفقودالاثر و شهید گمنام کیه و مادرش چی می کشه و چقدر منتظر تو این کشور چشمش به دره..تازه ی تازه فهمیدم..
26 دی 1393 در 21:22
مــــــــــــــادر …میگویم و بغضم میشکند
این گفتن و شکستن تمامی ندارد..
.
.
.
خیلی محتاج دعاییم مونا جان.ازون دعاهای ناب..مث همیشه.. :rose:
29 دی 1393 در 21:32
چشم عزیزم چشم
منم التماس دعا دارم ..