سایه1

وقتی درمان قطعی و تاریخ پروازمان ، برنامه هایمان و از همه مهم تر پزشک مغز و اعصابی که دکتر سین سین در آن وقت محدود برایم نوبت گرفته بود، مشخص شد دلم روشن بود که خدا و زمین و زمان و همه ی آدمهای توش به یاریمان می آیند تا سختی هایمان کمرنگ تر شود….
“خدا، خودت، خونواده، و همه ی دوستات هستن … ذکر خدا بگو مونا “
این آخرین حرفی بود که دکترسین سین قبل از رفتنم به تهران به من گفت و من با دلی قرص تر رفتم…همه چی آرام به نظر میرسید…من، مادرم، پدرم، دکترسین سین و دوستانم…اما در درون را خدا داند !
آنروز نوبت دکتر ستون فقراتم آرام، بی دغدغه و با رضایت کامل من به پایان رسید و استارت خوبمان خوشحالم کرد…خوشحال …از ته ته دل…و یک جورایی ترسم از جراحی و مخلفاتش با آن انرژی آرامبخشی که دکترم ساطع میکرد، کمتر شده بود اما همه چی به دو روز بعد و دیدن پزشک مغز و اعصاب و نظر او موکول شد…هر چه او می گفت همان میشد…!
قرار بر این بود یکی از همکاران دکتر سین سین ما را در روز رفتنمان نزد پزشک مغز و اعصاب همراهی کند…من او را(دکتر سایه ) نمی شناختم و تنها در حد یکی دو دقیقه برای هماهنگی های لازمه با او تلفنی صحبت کرده بودم…اما دکتر مدام از او تعریف میکردو میگفت او با شما باشد بهتر است !کاربلد است و زبده ! پزشکِ پزشک است و دلسوز…و منم که میدانید حســـــــــــــود!:sickو در دلم می گفتم ببینیمو تعریف کنیم…! و هی حسودی ام می شد و حسودی…آنقدر که حس خوبی به او نداشتم و فکر میکردم که باید رسمی رسمی در مقابلش باشم…
دو روز گذشت مثل باد…
قرارمان ساعت 4 در مطب دکتر مغز و اعصاب!
باران می بارید…شدید شدید..مثل همیشه از بارشش لذت نمی بردم!…و دلم پر از ترس و استرس و اضطراب بود …
هزار بار عکسها را چک کردم که نکند اشتباهی برده باشم و یا کم و کسری در آنها باشد…
هزار بار با برادرم تماس گرفتم که نکند دیر بیاید دنبالمان…
و هزار بار به سرم زد که اصلا نروم…
و هزار بار با دکتر سایه ساعت قرار را بررسی کردم…
ساعت 3:30رسیدم با دلهره و امید! یک مخلوط قمر در عقرب!درمغزم هزاران فکر و خیال در جریان بود …حوصله ی شنیدن هیچ حرفی را نداشتم فقط می خواستم که زمان بگذرد…زودِ زود… و هیچکس کاری به کارم نداشته باشد و بگذارنم به حال خودم…حتی حال و حوصله ی برخورد با سایه را هم نداشتم…حوصله ی سلام علیک های الکی و من بمیرم و تو بمیری های الکی تر را هم نداشتم…!و من منتظر بودم …هم منتظر سایه هم پزشک مغز و اعصاب…تا تصمیم نهایی را بشنوم…
تا ساعت 5:30 نه خبری از سایه شد و نه پزشک مغز و اعصاب … و مطب به خاطر جراحی اضطراری که برای پزشک به وجود آمده بود تعطیل شد…!
و همه چی مثل آوار روی سرم ریخـــت…خدایـــــــا…
“میدونم خسته شدی، تحمل کن و ان شاالله خیره…، مونا امیدت به خدا باشه”
و باز هم این دکتر سین سین بود که مثل خدا مثل مادرم مثل پدرم همراه من بود…
سایه نیامد… و یکجورایی دلخور شدمواز چشمم افتاد…بدون اینکه کمی فکر کنم که چرا نیامدو دیر کرد …!
همه چیز مجددا به دو روز بعد سپرده شد
….
:regular
*.این شبها که آدم حس می کند می تواند خوب باشد و پاک باشد و بگذرد و از نو شروع کند وبا خواندن زیارت عاشورا برود تا خود خود آسمان برای من هم دعا کنید…برای سایه برای دکتر سین سین و خیلی های دیگری که دور برتان نفس می کشند و محتاجند به دعا…من هم دعاگویتان هستم…:regular
*.ببخشید که گاهی نمی توانم جواب نظرات را بدهم…فقط بگویم اینقدر مثل یلدا به جانتان ولوله نیافتد…
*.اسامی مستعار می باشند
*.قالب وبلاگ در دست تغییر و تحول اساسیست!
:regular

0
0

۱۰ دیدگاه برای “سایه1”

  1. Goli Says:

    #hug

  2. يلدا Says:

    مونا جان مونای عزيزم اين شبها نبوده اشک بريزم و يادت نکنم کاش خوب شدنت دليل اين باشد که خدا هنوز بر من نظر دارد کاش اين معجزه زودتر اتفاق بيافتد و خدا به من بگويد که بنده عاصی من هنوز می بينمت و می شنومت مونا آرزو دارم خوب شوی خوب خوب خوب. کاش خدا مرا ببيند

  3. يلدا Says:

    عزيزم يادم رفت بگم : اين ماه ماه تولدته . تولدت مبارک مونای کوچولوی من دوستت دارم

  4. پاييزطلايی Says:

    عجب سفرنامه ای!#surprise
    .
    ادامه بفرماييد!#flower

  5. طناز Says:

    دعات می کنم
    زودتر بنویش#flower

  6. پاييزطلايی Says:

    در همهمهء غیرت و درد، مگر می شود کار دیگری هم، کرد؟! دلشوره درد، خواب را پس می زند و غیرتِ عشق، آب را.
    همه چیز از آب،از نگاهِ مردانهء ملکوتی عبّاس موج بر می دارد و دست های تشنه خاک به تماشای چشمان ماه بنی هاشم، بلند می شود. آبروی آب، از اوست. هر آب، که در مشکِ او نیست،آب نیست، آبرویی است فروهِشته!
    ذهن علیل ابلیس، آدم را ـتنها ـ خاک می بیند.مکاشفهء عطش و جانبازی، در باور آب و آتش نمی گنجد.امّا ابوالفضل، کار خود را می کند؛ ماندن، کار او نیست.دست از “آب” می شوید و از “جان” خویش نیز!…
    ¤¤ابوالقاسم حسینجانی
    و…
    امروز عباس(ع) برای همیشه تاریخ آب را شرمنده کرد! و من در حیرتم که ما عظمت او را تنها در این نیم روز و فقط در کربلا می بینیم! عجبا نمی بینیم که او در تمام سالهای قبل از واقعه ، برادرانه، ستون فقراتِ امام زمان خود بود!

  7. رها Says:

    مونا زودتر بنويس#flower #flower

  8. امین Says:

    قوی باش
    شرایطت سخته
    میتونم تا حدودی درکت کنم
    ولی چرا میخوای تنها باشی
    چرا تلفنت خاموشه؟

  9. تولدت مبارک Says:

    .
    .
    .
    #flower

  10. ددی Says:

    …بعضی ها توی جاده ی دوطرفه ای در حال عبورند که یطرفش سختی هست و طرف دیگش صبر …
    پیمایش تو تا خود خدا قابل تحسینه…#flower

دیدگاهی بنویسید