سایه 2

آن شب برایم سخت سخت گذشت…سخت تر از همیشه…یک سختی توام با انتظار … که یکجورایی آدم را تیکه تیکه میکند…دلم پر از آتش شده بود…با اینکه با مشورت پزشک دوز داروهامو بالا بردم اما یک دقیقه هم چشمامو رو هم نگذاشتم … حس بدی داشتم انگاری منتظر یه چیز بد، یه اتفاق بد یا شاید هم یه خبر بد بودم…و در دلم از دست سایه و دکتر مغز و اعصاب به شدت ناراحت بودم…
روز موعد فرا رسید…
قرارمان ساعت 3 بعد از ظهر بود…
آنروز بر خلاف دو روز قبل عجله ای نکردیم و به همه ی کارهایمان رسیدیم…و با فراق بال و آسایش خاطر و دلگرمی های مادرم و کمی هم کج خلقی و ناراحتی من که سعی در کنترل و پنهان کردنش را داشتم، برای بار دوم به مطب دکتر رفتیم…
هنوز باران می بارید و هوا سوزناک و گرفته بود…و من در بدترین شرایط روحی و جسمی بودم و دلم می خواست که آن لحظه ها زودتر بگذرند و چقدر آن لحظه ها دلم را به خدا سپردمو با او یک رنگ شدمو به او گفتم که هر چه خودت برایم صلاح بدانی می پذیرم…با همه ی ترسها و لغزش های لحظه به لحظه ی ذهن و فکرم…
وارد کلینیک که شدم خانمی با لبخندی به لب به سویم آمد…سایه ربع ساعتی زودتر از ما خودش را به کیلینیک رسانده بود…
– سایه : شما مونا خانم هستید؟
– مونا : بله … دکتر سایه ؟
– سایه : بله …
دستم را به سویش دراز کردم …دستم را که به دستش سپردم احساس صمیمیت و رفاقت در دلم موج زد و از همان نگاه اول فهمیدم که می توانم دوستش داشته باشم…او هم دختری مهربان و دلسوز و البته پزشکی از خود گذشته بود که رفتارش نسبت به من به نوعی خواهرانه بود…سایه فقط 4، 5 سالی از من بزرگتر بود و همین اختلاف سنی کمی که بینمان بود ارتباطمان را راحت تر می کرد…از طرفی رفتار و خلقیات سایه با همه ی آدمهایی که تا به حال دیده بودم فرق داشت…سایه دختری پر جنب و جوش و فعال و زرنگی بود که به هر نحوی که میخواست حرفش را به کرسی می نشاند…و از کوچکترین و بزرگترین روزنه ها و میانبرها برای عملی کردن کارش استفاده میکرد…و من بعدها فهمیدم که چرا دکتر سین سین سایه را برای همراهی من انتخاب کرده بود…
هنوز ساعت 3 نشده بود و ربع ساعتی را باید منتظر می ماندیم تا آسانسور و راه پله ها برای ورود بیماران به کیلینیک باز شود اما با میانجیگری ها و زبان چرب و نرم سایه درب ورودی به صورت اختصاصی برای من باز شد …و من سوار آسانسور شدم…اما متاسفانه معماری ساختمان با طبقاتی که درب آسانسور باز می شد هماهنگ نبودند و ما پس از خروج از آسانسور مجبور بودیم از یک ردیف پله ی وحشتناک پایین برویم…لعنت به این پله ها و لعنت به آن کسی که مجوز این ساختمان های پزشکی را امضا میکند آن هم پزشک مغز و اعصاب !
هیچوقت یادم نمی رود لحظه های پایین آمدنم از پله…سایه به اسم اینکه دکتر است و از شاگردان پورفسورکیلینیک را به خاطر من بهم ریخت و سعی میکرد تمام آدمهای آنجا را برای پایین آمدنمان بسیج کند…آن لحظه با اینکه از ته دل حس خوبی به سایه داشتم اما هنوز دوستش نداشتم … و فکر میکردم همه ی این کارها را برای ماست مالی آن روزی که نیامد انجام میداد…
تک تک پله ها را که پایین می آمدم دستم در دست سایه بودو احساس خوبی داشتم…چقدر خوب است که احساس امنیت بکنی در کنار همراهیانت در شرایط سخت…وارد مطب که شدیم حتی چراغهای سالن انتظار بیماران خاموش بود و جالب است بگویم منشی هم در جایگاهش نبود اما سایه مرا بدون هماهنگی با منشی به داخل اتاق پورفسور برد…!!
آن زمان خیلی ها بودند که بیشتر از خودم به فکر حال و روزم بودند و مدام و لحظه به لحظه تلفنی همراهم بودند و یاریم میکردند اما این دلداریها و پیگیریها و تماسها و اس ام اس های مکررشان شاید به نوعی دلهره و نگرانی ام را افزون میکرد…از اینکه چرا به این سرعت مونا برای همه مهم شده بود ؟ چرا گذشته ها سالی یکبار هم حالم را نمی پرسیدندو حالا…؟ از اینکه نکند اتفاقی برایم افتاده است که خودم هنوز وسعت خطرش را نفهمیده ام !!؟
ترسیدم…زیاد…چه چیزی در انتظارم بود…؟ دلم می خواست بمیرم…نه به خاطر شرایط کنونی ام … به خاطر ترس از خطرات جدید و جدیدتری که هر لحظه نزدیکی اشان را به خودم و خانواده حس میکردم…
و این دل به خواهی ها و آرزوی مرگ کردنها و از خدا غافل شدنها و خودخواهی ها را از ته دلم دوس نداشتم…
وارد اتاق پرفسور شدیم …یک اتاق بزرگ و تاریک…قلبم داشت از جا کنده میشد…!

:regular

0
0

۱۱ دیدگاه برای “سایه 2”

  1. بهزاد Says:

    سلام!!!!!!
    بابا جون به لب شدیم!!!!!#worried
    جون من زود تر آپ شو تا ببینیم چی شده!!!!#worried
    من می گم یه چیزی شده ها ولی هی شما بگو نه!!!!
    موفقف باشی!!!!#flower

  2. haneel Says:

    مونا من بايد بيام بکشمت
    با چه هيجانی خوندم به سه تا نقطه رسيدم #grin
    پست بعديو فردا مينويسی ديگه مگه نه؟#blush

  3. Goli Says:

    #hug

  4. رها Says:

    مونای گلم زودتر ما رو از حالت خبر دار کن.
    خيلی سخت بوده حتما

  5. صبا Says:

    موناجان هميشه به فکرت هستم.مراقب سلامتت باش عزيزم#hug #heart

  6. پاييزطلايی Says:

    صدايم کن..#flower

  7. پاييزطلايی Says:

    سلام بانو
    یلداتون مبارک..
    http://www.persiancards.com/clip-viewyalda.htm
    #flower

  8. اردلان فرزين Says:

    یلدای تلخ با تو نبودن رسیده است
    “ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد” !!!

  9. بهنام Says:

    سلام عزیزم وبلاگ باحالی داری از وبلاگ من هم دیدن کن[گل].اگه مایل بودی منو با اسم “تفرجگاه” بلینک و خبرم کن تا لینکت کنم[گل][چشمک]

  10. امین Says:

    وقتی میگی دکتر سین سین
    یاد کارتون علی بابا و چهل دزد بغداد میوفتم

  11. بهمن Says:

    سلام
    خوبی خواهر کوچيکه ؟؟؟؟؟؟؟؟#smile
    اميدوارم اوضاع و احوال بر وفق مرادت باشه
    انشالله
    #smile #flower #flower

دیدگاهی بنویسید