سایه 3
پورفسور آرام پشت میزش نشسته بود…و منو مادر و سایه وارد اتاقش شدیم…شاید 5 دقیقه ای بیشتر نبود که سایه را دیده بودم و هنوز از لحاظ عاطفی چیزی بین و منو او شکل نگرفته بود…برخلاف انتظارم و تعریف های دکتر سین سین و آن زرنگی و سرعت عملی که چند لحظه قبلش از سایه دیده بودم در اتاق پورفسور با سکوتش مواجه شدم…و همه ی توضیح ها و گذشته و حال و بازگو کردنشان بر دوش من افتاد…
من می گفتمو بعضی جاها که میدیدم نمی توانم توضیح بدهم به مادرم و سایه نگاهی می انداختم…و حتی سایه را میدیدم که دوست داشت وسط حرف من بپرد و حرف من را قطع کند و خودش سکان را بگیردو به من کمک کند اما انگار نمی شد…و تنها نگاهی دلداری دهنده به من می انداخت…فقط گاهی مادرم در خصوص گذشته ها کمکم میکرد…
پورفسور آزمایشی جدید خواست تا با آزمایش 2 سال قبلم مقایسه کند و نظر دقیقش را بدهد…ساعت 3:15 از مطب خارج شدیم و سایه گفت هر جا بخواهید بروید همراهتان می آیم …هوا سرد بودو باران می بارید…سرد سرد سرد…آنقدر بود که بدنم بلرزد و لپ هایم گلی شود…برای گرفتن تاکسی به سمت مرکز ام.آر.آی دقایقی را در سرما بودیم و همان موقع ها در اوج سرما سایه لباس گرمش را از تن در آوردو به تن من کرد… قیافه ام را در هم بر هم کردم… و تا آمدم بگویم پس خودت چی ؟ با برخورد تند سایه مواجه شدم که گفت : بپوش … من سردم نیست…من میدیدم که سایه خودش سردش بود و لباسش مناسب آن هوای سرد نبود اما به خاطر من…
خسته بودم…خیلی…آنقدر که دلم میخواست با یک چشم بر هم زدن همه چیز تمام شود وآرام شومو بروم خانه و با خیالی آسوده بخوابم… و این سایه بود که به ماجرا سرعت میداد و مرا به آرزویم نزدیکتر میکرد…
سایه گفت اگر عجله کنیم می توانیم همه ی کارها را همین امروز انجام دهیم …و در آن سرما بدون لباس گرمش به دنبال تاکسی بود و به دنبال بهترینش برای راحتی من…برایم باور اینکه سایه یک خانوم دکتر است سخت بود…با همه ی خانوم دکترهایی که از دوستان و آشنایانم دیده بودم فرق داشت…سایه برای دل من و مادرم همه کار کرد…و برای تسریع در درمان در هر لحظه و نقطه ای اعتبارش را رو میکرد…و مثل یک بزرگتر من و مادر را همراهی میکرد…و ثانیه ای را هدر نمیداد…آن لحظه همه چیز با برنامه های سایه جلو میرفت…
اولین حرفهایم با سایه در تاکسی شکل گرفت تازه توانستیم از خودمان برای همدیگر بگوییم از کار و بارمان و درس و دانشگاه و…و این شد باب آشنایی مان و دوستی بیشترمان…
تند و تیزیش و حرف زدنش با اینو آن و حل همه ی مشکلات و موانع با کلام و برخوردهایش در نوع خودش بی نظیر بود و من را مدام میخنداند…از اینکه چه راحت با مسائل برخورد میکند و چه راحت همه چیز را به زبان می آورد و چه راحت سوال می کند و منتظر جواب است تعجب کرده بودم…حتی بحث سختش با راننده ی تاکسی و چونه زدن سر کرایه اش که اگر مادر بحث شان را قطع نمی کرد به قتل منجر می شد مرا روده بر کرده بود….!
وقتی به مرکز ام.آر.آی رسیدیم سایه بلافاصله نوبت گرفت…نوبت برای 2 ساعت بعد…و رسیدن پیک داروهای تزریقی…
جمع سه نفره امان 2 ساعت فرصت داشت برای حرف زدنو حرف شنیدن…و من در تمام این دو ساعت فقط شنونده بودم شنونده ی حرفهای سایه و مادرم…
کم کم داشت برایم همه ی برخورد ها و رفتارهایش معنا پیدا می کرد….سایه مرفه بی درد نبود …دردهایش هم شمردنی نبود…اما گرمای قلب مهربانش و تلاش بی وقفه اش برای کمک به بیمار، بی همتا وتکتاز و ستودنی بود…سایه پزشک بود یک پزشک واقعی…:regular
پ.ن: الانه که دکتر سین سین حســـــــــــــودیش بشه!:teeth
پ.ن: هفته ی پژوهش شروع شده…اولا تبریک به پژوهشگرای عزیز…دوما بگم که با دوستام رفتم دانشگاه و خیلی عالی بود حتما میگم که چه ها گذشت..:regular
5 دی 1389 در 15:19
سلام مونای عزيز
خوشحالم که اولین کسیم که مطلبتو خوندم
اميدوارم انسانهای اهورايی مثل سايه هميشه اهورايی بمونن
مونا جان قلم خوبي داری
مث من#grin
شوخی کردما
من عددی نيستم
راستی دلم لک زده واست
آی ديتو واسم بفرست اگه موافقی
خداوند ميان ماباد…
5 دی 1389 در 21:39
آفرين به سايه#flower #flower
5 دی 1389 در 22:23
اتفاقاتی افتادهاااااااا#thinking
6 دی 1389 در 00:03
#eyelash
به به به
رسيديم به ام ار ای خب ببينيم بعدش چی ميشه
6 دی 1389 در 15:15
مونا جان .
دکتر سین سین که سهل بید..
منم حسودیم شد…..#grin
6 دی 1389 در 16:27
درود مونا
خوبی ؟ خدا را سپاس که خوبی
*** *** ***
دارم به یک مسابقه داستان نویسی ( داستان کوتاه ) با عنوان معلولیت فکر می کنم
که بین اعضا سایت اسپشیال برگزار بشه
جایزه نفر اول تا سوم هم یک عدد پفک نمکی #devil
سایت ها و سرویس وبلاگ ها هی زورت و زرت فرا می خوانند و مسابقه برگزار می کنن
مگه ما اسپشیالی ها چی مون از اونا کمتره ؟؟؟
نظر شما چیه ؟
6 دی 1389 در 18:55
سلام
خوب اين خانم دکتر حتما خودش زجر کشيده هستش که اينجور برای ديگران فداکاری ميکنه
و حتما لطف خدای مهربون بوده که در مسير شما قرار گرفت
انشاالله که هرگز احتياجی به پرفسور و سايه خانم نداشته باشيد #smile
#smile #flower #flower
7 دی 1389 در 07:01
سلام خانوم طلا……امیدوارم هر چه زودتر خوب شی#kiss #kiss #applause #hug #hug
7 دی 1389 در 10:18
سلام
انگار باهات تله پاتی دارم ..آخه ديروز امدم و مطلبت رو خوندم بعد نشد برات پيام بزارم و رفتم امروز ديدم تو هم اومدی سراغم .. از خدا ميخوام هرچی خيره و خوبه برات يکجا برآورده بشه
همين که دوست داشتنی هستی خودش خيلی مهمه عزيزم
7 دی 1389 در 11:57
مونا به من هم سر بزن#flower منتظرت هستم گلم#flower
7 دی 1389 در 12:36
سلام!!!!
عجب پس رفتین ام آر ای!!!!
تازه داره به جا های جالب می رسه!!!#thinking
#flower
22 دی 1389 در 05:26
Viagra-piller 415944 viagra 84358
25 دی 1389 در 05:13
chloe white logo tote czn =-DDD yzkbz
4 بهمن 1389 در 07:32
buy auto insurance online :PPP cheap health insurance 95429 cheap car insurance xqokvn
4 بهمن 1389 در 12:55
american home insurance =-[[ home insurance 8P
7 بهمن 1389 در 13:37
cheap health insurance 202275 auto insurance rates obsag
9 بهمن 1389 در 13:47
ambien %) ambien >:)))
9 بهمن 1389 در 16:33
carisoprodol zyaiu prosom on line zrrwx
14 بهمن 1389 در 06:59
life insurance quotes %-DD accutane generic %[ ultram >:-P
16 بهمن 1389 در 17:57
get rx for tramadol online 8) accutane 140797 doxycycline online 614 viagra :)))
17 بهمن 1389 در 08:11
acomplia ckiit get online propecia prescription 13021 tramadol ixat seroquel >:PPP
17 بهمن 1389 در 11:47
global life insurance 7194 car insurance quotes jcoff