سایه 4

وقتی در انتظار در مرکز ام آر آی نشسته بودیم … نمی دانم چرا به سایه که نگاه میکردم انگاری غم بزرگی را در چهره اش میدیدم…
خودش و مادر با هم مچ بودند و به هم می آمدند از نظر و سوال و جوابهایشان … یکی سایه می پرسید و دو تا مادر و مدام با هم درد دل میکردند …تمام سوالهای سایه حول زندگی من بود … حتی از نحوه ی نماز خواندن و خوابیدن و نشستن و برخاستن و ریز به ریز کارهای من می پرسید… گاهی از سوالهاای سایه ناراحت می شدمو و مادر که لم من را می دانست سعی میکرد سر و ته اش را هم بیاورد…نمی دانم واقعا سایه جوابهایشان را نمی دانست یا می دانستو دلش می خواست بپرسد و مطمئن شود..
از لا به لای حرفهایشان فهمیدم که سایه بیمار است و ناراحتی قلبی دارد …از اینکه سایه هم بیمار بود از ته ته دلم ناراحت شدم و برایش دعا کردم که حالش خوب شود…سایه از بیمارهایش برای مادر می گفت …از چند صد بیماری را که با عشق احیایشان کرده بود از احساسش برای کمک به بیماران و وظیفه اش …از اینکه مجبور بود برای رسیدن به محل کارش که یک درمانگاه تقریبا خارج از شهر بود ساعتها در راه باشد و راهی طولانی بپیماید…از اینکه دوست داشت زنده بودن و زندگی هم نوعش را…
سایه برای مادر یک چای گرم گرم آورد و بعد هم برای خودش…و نشست پیش مادر و دوباره ادامه دادن به حرف و گپ و من همینطور نگاهش میکردم که یک جورایی بفهمانمش پس من چی ؟
آنقدر نگاهش کردم که بالاخره خودش گفت فعلا ممنوع الخوراکی و باید ما را نگاه کنی…ام آر آیت را گرفتی چای هم بت میدهم نگران نباش..!
پیک داروهای تزریقی ام که آمد و اسمم را در سالن گفتند یکهو تنم یخ زد و ترسیدم و به ساعتم نگاه کردم…چه زود دو ساعت گذشته بود…سایه بلند شد و رفت تا ببیند چه خبر است وقتی که برگشت گفت مونا نوبتت شده است و بیا برویم لباسهایت راعوض کن…
مادرم را که نگاه کردم فهمید که دلم نمی خواهد سایه با من باشد و به سایه گفت خودم می برمش…سایه مدام اصرار می کرد و می گفت محال است که ثانیه ای مونا را تنها بگذارم من به دکتر سین سین قول داده ام…در ضمن مونا هم مثل خواهر کوچک من است…اصرارهای سایه اذیتم می کرد و هی می ترسیدم که نکند مادر را خام بکند و تنهایم بگذارد و تو رو دربایستی بیافتد …
بالاخره بعد از کلی کشمکش مادر به سایه گفت کمک برای آماده شدن با من و همراهی کردن مونا تا دستگاه با تو! و سایه هم با بی میلی پذیرفت…در دلم قربون صدقه ی مادر میرفتم و میدانستم کارش درست است…تا این حد هم که توانسته بود سایه را قانع کند خدا را شکر میکردم آخر سایه از این آدمهایی بود که حرفش یکی هستو به هیچ وجه ول کن ماجرا نمی شد
با مادر که رفتم گفتم ای کاش سایه با من نیاید و مادر گفت : مونا سایه پزشک است خودت را اذیت نکن…بگذار سایه همراهت بیاید تنها باشی بهتر است یا یک دوست همراهیت کند؟
آماده که شدم مادر رفت و سایه آمد و هی نگاه نگاهم میکرد و منم نگاهش کردم مثل بید میلرزیدم و سردم بود سایه دوباره لباس گرم خودش را آور و تنم کرد و گفت این را هم روی لباسهایت بپوشی موردی ندارد …لباس را در نهایت عجله تنم کرد بو من و سایه به سمت اتاقی رفتیم که دستگاه ام آر آی آنجا بود…این میز پر از سرم و آمپول و الکل و… جانم را به لب آورده بود…و احساس خیلی بدی داشتم…
:regular

0
0

۷ دیدگاه برای “سایه 4”

  1. مهدیس Says:

    با خوندن مطلبت استرس بدنم را گرفت
    برام خیلی چیزها تداعی شد
    منتظر پست بعدی هستم مونا جونم#flower

  2. Ka Says:

    #hug

  3. صبا Says:

    #hug #kiss

  4. بهمن Says:

    سلام
    تصورشم عذاب آوره #sad
    خدا بهت صبر بده
    ما که جز دعا کردن کاری از دستمون بر نمياد
    #sad #flower #flower

  5. بهزاد Says:

    #flower #applause #smug #grin #thinking

  6. مهربون بارونی Says:

    #flower
    سلام مونا جون خوبی خانومی؟ ايشالا که سالم و سلامت در پناه خدا باشی
    تو که به من سر نميزنی
    اما من ميام و مطلباتو ميخونم
    خانومی يه کمک ازت ميخام
    لطف ميکنی به وبم يه بار سر بزنی
    من کمک ميخام مونا جونم
    ؛؛كار نیکی که برای دیگران انجام می دهید، وظیفه نیست بلکه یک نوع لذت است که
    برای شما سلامتی و آرامش خاطر به ارمغان می آورد.::
    در پناه مهربونترين مهربون

  7. ددی Says:

    از اینکه دوست داشت زنده بودن و زندگی هم نوعش را…