سایه 5
استرس بالایی داشتم…مافوق تصور بود…
بیشتر ترسم به خاطر پلاتین های تو کمر بود …که نکند و بکند راه انداخته بودم…مرکز ام آر آی ، مرکز همیشگی که به همراه پدرم میرفتم نبود…یک مرکز در همان حوالی کیلینیک پورفسور را برای تسریع کارمان پیدا کرده بودیم…و همین ترسم را بیشتر کرده بود…که نکند این مرکز مثل آن مرکز همیشگی نباشد و کارشان را اشتباه انجام دهند و من در زیر دستگاه مثل گوشت چرخ شده بشوم…
به اتاق که رسیدیم باید روی تخت میخوابیدم برعکس همیشه که پدرم مرا تا اتاق همراهی میکرد و بعد هم تنهایم می گذاشت، سایه به همراهم بود…
جثه ی سایه با من تفاوت آنچنانی نداشت شاید سایه کمی از من بزرگتر بود وقتی خواستم بر روی تخت دراز بکشم پرسنل آنجا به هوای آنکه من یک همراه دارم هیچ کمکی به من برای خوابیدن روی تخت نکرد و این سایه بود که با مهربانی تمام من را روی تخت خواباند…و من ذره ذره از خجالت آب می شدم و مدام عذر خواهی میکردمو و سایه هم به رسم برخورد همیشگی اش دعوایم می کردو می گفت : اگر باز هم بگوویی نه من نه تو…
روی تخت که دراز کشیدم بدنم سرشار از اسپاسم و سفتی بود و مدام پاهایم حرکات غیر ارادی داشت بدون فیکس کردن بدنم روی تخت ، تنها با فیکسه گردن وارد یک تونل شدم…غلط نکنم دستگاهش به عهد سنگ مربوط میشد و وسایل جانبی اش محدود بود تا نیمه ای تنم وارد دستگاه شدم سایه هنوز کنارم بود …ترس شدیدم زمانی آغاز شد که دستگاه شروع به کار کرد … تا به حال آنچنان صدای ناهنجار و گوش خراش و نتراشیده ای از دستگاه های ام آر آی نشنیده بودم…صدایش پرده ی گوشم را خراش خراش میداد و من هم مدام در دستگاه سایه را صدا میزدم که من را از این تو در بیاورید…
سایه بیرون از دستگاه پاهایم را نگه داشته بود و من هم از آن داخل هی غرغر میکردم و میگفتم سایه من می ترسم ..و سایه هم من را دلداری میداد که تحمل کن و من پیشت هستمو الان تموم می شه و نباید حرف بزنی و …مثل یک تکه یخ شده بودم که یهو از دستگاه من را بیرون کشیدند و صدایی شنیدم که می گفت یک ذره هم تکان نخور!!! که اگر تکان بخوری تمام رشته هایمان پنبه می شود … نوبت به تزریق رسیده بود..:sick
.
.
.
سایه با کیلینیک تماس گرفت و ساعت خروج پورفسور را از مطب پرسید…ساعت 7…
یک ساعت بیشتر نمانده بود…
عجله میکرد … دلش میخواست همان شب کارمان ردیف شود و به هفته ی بعد نکشد… از مرکز ام آر آی خواست تا اگر برایشان مقدور است همان موقع جواب ام آر آی را بدهد و تا ساعت 7 جواب را به مطب برسانیم…
مشغول خوردن چای وعده داده شده ی سایه بودم که سایه مسیج دکتر سین سین را برایم خواند …دکتر به سایه گفته بود که بیمار است و اوضاعش خوب نیست و سایه بلند بلند میخواند غافل از اینکه من از این ماجرا خبر نداشتم… در دلم گریه کردم…
هم دکتر هم سایه…خدایا…از همان موقع بود که بیشتر در خودم فرو رفتم …و چای من هم نصف و نیمه ماند…برایش دعا کردم از ته ته دل …این دکتر یک آدم خاصی است که خیلی اتفاقی وارد زندگی من شده بود و من شانس آورده بودم زیادی… که همچین آدمی من را بی بها و بهانه دوست میداشت…آنقدر دوستم میداشت که لحظه ای مرا ناراحت نمی کرد ولو با گفتن حال و روزش که حق طبیعی من بود که بدانم ! به عنوان یک دوست صمیمی…
6:30 بود که جواب آماده شد…سایه پشت پیشخوان بود و منتظر گرفتن جواب و من و مادر هم منتظر آمادن سایه و تاکسی سرویسی که در راه بود…سایه همان لحظه ای که جواب را گرفت از پاکت در آورد ، تا ببیند و بخواند که یهو متوجه شد جواب من با فرد دیگری اشتباه شده است…و بلافاصله و با عجله ای بیشتر خواستار اصلاح اشتباه مرکز شد…
من و سایه در ماشین کنار هم نشسته بودیم سایه با حالتی که روی برگه خیره شده بود و در نوری اندک می خواست جواب ام آر آی را بخواند و من از همان راه دور خواندمش!
وقتی مجددا اسم بیماری ام را دیدم روحیه ام را باختم و ناراحت بودم…
به کیلینک که رسیدیم سایه به من و مادر گفت که شما در ماشین بمانید تا من به پورفسور نشان بدهم و بیایم…
بیست دقیقه گذشت و خبری از سایه نشد… مادر از ماشین پیاده شد و به دنبالش رفت…همه استرس داشتن…من و خانواده ام و دوستانمو…
از پشت پنجره ی ماشین به خیابان باران زده و آدمها و مغازه ها و پیاده روهای پر از برگ نگاه میکردم که یکهو مادر و سایه را دیدم که خوشحال به سمت من می آمدند…
قیافه ی مادر شبیه آن روزی شده بود که مهدی به دنیا آمده بود …گل گلی و خنده رو…
:regular
…………………………………………
پ.ن:
فکر کن یکهو بروی در مجله ! بعد مادر بشیند بخواند و بگوید چه قشنگ می نویسی هاااا دخترم!:heehee
دکتر سین سین هم بگوید معروف شده ای و رفت !:sick
:regular
16 دی 1389 در 01:23
سلام.
اول شدم ها!جايزه اول بودنه چيه؟
تبريک ميگم وا سه چاپ شدن مطلبت تو مجله معروف شدی رفت.
دسته مارو هم بگير!!!!دوستی همين روزا معلوم ميشه!!!!!
موفق باشی
………………………………………………
مونا :
ممنون
شما هم اگه بخواین می تونید با نشریه همکاری کنید
آدرس وب سایتش میذارم تو وب
16 دی 1389 در 02:41
مونا خيلی قشنگ می نويسی#heart
خب جريان رو زودتر بگو#flower #flower منتظرم
16 دی 1389 در 09:14
۱. کشتی ما رو!
۲. امیدوارم دکتر سینسینات زود خوب شوند.
۳. معرووووووووووف بودید خانوم!
۴. مادرتان وقتی شما دنیا آمدی خوشحالتر بودند! گفته باشم!!
۵. اسم مجله چیسته؟
…………………………………………………..
مونا :
1. اولا علیکم سلام سوسنی
2.ممنون … ان شاالله
3. میدانم
4.بله بله
5. ماهنامه فرهنگی-اجتماعی پیک توانا
16 دی 1389 در 17:02
نماز مغرب و امشب…
آخرين پست ِ محمود !
[گل]
16 دی 1389 در 20:54
سلام
از خوشحاليت / خوشحال شدم #smile
#smile #flower #flower
16 دی 1389 در 22:33
سلام مونا جان
معروف شدی و رفتی !
کجا کجا؟
وایستا ببینم ، هنوز اول راهه…
تبریک می گم مونا جان…به امید موفقیت های روز افزون.#kiss
#flower
…………………………………………..
مونا :
سلام آیدای عزیز خیلی خوشحال شدم که حالت خوبه
ممنون
17 دی 1389 در 15:17
#flower #flower #flower
سلام مونا خانم
خداقوت
ماجرای سایه را ار 1 تا 5 خواندم.
خوشحال شدم وبلاگ پر محتوای تان سر از مجلات در آمده.
کسی که به این زیبایی می نویسه حقشه معروف بشه.
شاد باشی
……………………………………………..
مونا :
ممنون آقای کاووسی
لطف دارید
18 دی 1389 در 01:48
#hug #applause
18 دی 1389 در 07:38
سلام…..مگه چیه؟ اینو مث پسر خاله بخون.خیلی ماهی تو دختر..زود بنویس نتیجه رو…….#kiss #kiss #heart #heart #hug #hug #hug #hug
18 دی 1389 در 12:31
براتون بهترين ها رو آرزو ميکنم. وای من يه بار برای ام ار ای رفتم بيمارستان ژارس هميشه آراد ميرفتم و دستگاهش عالی بود. اما مال ژارس با ام که يه هدفون گذاشته بودن تو گوشم که يه گوينده رادیویی داشت چرت و پرت به هم ميبافت اما صدای اين دستگاه رو اعصابم بود انقدر ترسيده بودم که انگار توی يه هواپيمای در حال سقوطم. يه پتو هم چهارلا انداخته بودن روم که احساس سنگ قبر بهم دست داده بود خلاصه مردم و زنده شدم تا ام ار ای تموم شد!
19 دی 1389 در 00:04
خدایا…
برای همه صبر بیشتر..خدایا..
قیافه ی مادر..گل گلی و خنده رو..خدایا..
سایه؛سایه ی تو را محتاج است..خدایا..
.
.
.
#flower
19 دی 1389 در 14:46
سلام و عرض تبريک!!!!!!!#flower
آقا دست مار و هم بگير!!!#smile
حالا کی بايد بيایم امضا بگيريم؟؟؟؟؟؟؟؟؟#thinking
انشاءا… هميشه موفق باشی!!!
خدا پشت و پناهت!!!
ا#grin #winking
19 دی 1389 در 23:14
عجب هااااااااااااااپس پیش مامانت لورفتییییییییی#laugh #heart
3 بهمن 1389 در 12:43
بابا با كلاس
بابا معروف
بابا خانوم دكتر
دست مارم بگير
من يكي كه حال كردم
واقعا وبلاگت كه عاليه و اينكه بعضي وقتا كسايي پيدا بشن كه به اين عاليت پي ببرند خيلي خوشحال كنندس
هميشه موفق باشي #flower #flower
5 بهمن 1389 در 23:11
عزيز دلم .. واقعا قشنگ تر از نوشته ها خودتی ..
ببخشش دير به دير سر ميزنم .. #blush اما خيلی به يادتم ..
دارم مطلب های قضا شده رو به جا ميارم ..
مراقب خودت باش . #hug
5 بهمن 1389 در 23:14
۶ ماه ژيش که اولين بار ام ار آی کردم مشکوک به ام اس بودم .. روحيه م خراب بود .. سرگيجه بدی هم داشتم .. وقتی سرو صداها شروع شد رود نيل از چشمام راه افتاد !! کسی نگفته بود اينقدر سر و صدا داره ..
از غافلگيری خوشم نمياد .. تجربه بدی بود .. اما هفته ژيش که مچ دستم اسيب ديد يک ام ار ای از دستم گرفتند .. همان يک دقيقه اول رو فهميدم و بعدش خوابم برد #laugh خانومی که بيماربر بود از تعجب شاخ درآورده بود که چطور با اين سرو صدا خوابم برده .. اخه نميدونه من زير توژ و تانک سه تا ژسرم چه راحت خوابم ميبره اين که ام ار ای بود !! #laugh