سایه 6(پایان)
نفهمیدم چه شد و چه گفتند و چه گذشت …فقط خوشحالی سایه و مادر را دیدم که از آن نیاز به جراحی که خودم بارها و بارها در ذهن پرورش داده بودم و یکجورایی اطمینان داشتم که بیماری دو ساله ام با آن چند دکتری که رفته بودم و طبق مدارک گذشته گفته بودند که نیاز به جراحی دارد، خلاص شده بودن… حتی یک درصد هم فکر نمی کردم که چیزی بتواند جلوی جراحی را در آن اوضاع نابسامانم بگیرد…درد و ناملایمات و پنهان کاری و ذهن مشغولم یک طرف و پروسه ای که شاید دو سه ماه طول می کشید و درمانم و خانواده ای که باید جورم را می کشیدند یک طرف…
چهره ی گل گلی مادر تعجب زده ام کرده بود و باور برایم کمی سخت بود…مادر و سایه می گفتند مونا پورفسور گفته است جراحی فعلا نیاز ندارد…
آن لحظه فقط یک آن یک ثانیه به آسمان پیوستم و خدا را شکر کردم که در میان آن بارانِ نقطه نقطه مرا بی جواب نگذاشت و نگاهم کرد…مثل همیشه…
راننده ی تاکسی مرد صبوری بود و غرغری در کارش نبود…انگاری آن لحظه همه در آرامش محض بودند …فقط پشت خطی ها که به انتظار تماس من بودند مثل پدر و دکتر…
مادر آمد و کنار من نشست…هنوز هم علت جواب پورفسور را که با دیگر پزشکان تفاوت داشت نمی دانستم…تا مادر شروع کرد به حرف زدن یکهو سایه از پشت پنجره به مادر اشاره کرد و میگفت : پیاده شو…
مادر به سایه گفت: برای چی ؟
سایه گفت : من میخواهم پیش مونا بشینم…
مادر: سایه باور کن پاهایم جان ندارند..والله نمی توانم پیاده شوم…
گفته بودم که سایه از این آدمهایی بود که حرفش یکی است و کارش را باید بکند…
سایه درب ماشین را باز کرد و گفت: زود باش پیاده شو… و با خنده خنده مادر را به زور از جایش بلند کرد و خودش نشست تازه کفش مادر از پایش در آمد و هی به سایه غرغر میکرد که دختر پاهایم درد می کند دست بردار…بالاخره سایه کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن…
می گفت : ام آر آی جدیدم را که گذشته قیاس کرده بود ذره ای هم در بیماری پیشرونده ام تغییری ایجاد نشده بود و به این ترتیب پورفسور نظرش این بود به خاطر ریسکش دست نزند بهتر است…باور اینکه بعد از دو سال ذره ای هم تغییر ایجاد نشده بود دلم را سرشار کرده بود …سرشار از …نمی توانم توصیف اش کنم و بگویم چه در درونم می گذشت اما از حس سرزنش رها شده بودم و اینبار می دانستم که هر چه هست و خواهد شد و اتفاق بیافتد در آینده حتی از نوع بد و بدترش عذاب وجدان نخواهم داشت، و اینبار دیگرتنها نیستم…
خوشحال شده بودم…یک دنیا…
سایه را بغل کردم از خوشحالی…نمی دانستم چطور جواب محبت هایش را دهم…
مهربانی در دلش موج میزد …
و منو مادر فکر کنم آن لحظه فقط یک نفس راحت کشیدیم…و بعد دعا کردیم برای سایه و دکتر…از ته ته دل
نه اینکه بیماری روی بیماری ندارم…بیمار هستم
نه اینکه درد ندارم…دارم
نه اینکه بی تاب و خسته نیستم…هستم
نه اینکه سوزش کلافه ام نکرده است…کرده است
اما…
اینبار محکم تر وبا برنامه جلو خواهم رفت…
تحت نظر پدر
تحت نظر مادر
تحت نظر پزشک
با همراهی دکتر سین سین
نه خودسرانه
نه خودخواهانه
پورفسور و دکتر و سایه همه شان عقیده اشان بر این بود که خود من و تفکرم نسبت به بیماریست که درد را به اوج می رساند ویا کم می کند و من هم سعی می کنم این تفکر نابسامانم را تصیح کنم…و به قول دکتر سین سین سعی نه ! قول بده!
قول میدهم…
من و مادر و سایه با همان تاکسی مذکور در زیر باران نم نم پاییزی در اوج بهت و خوشحالی من و مادر به خانه رفتیم در بین راه که سایه خواست از ما جدا شود و به عبارتی لحظه ی خدافظی بود سایه آخرین تیرش را زد و با راننده ی تاکسی چانه هایش را زدو گفت نکند بی انصافی کنی و پول زیادی ازشان بگیری !:tounge
سایه از ما جدا شد و رفت…
نمیدانم که چه به سایه میگذرد و چه میکند با دردهایش و چطور کنار می آید…اما به همان خدای سایه که زیاد هم باورش نداشت لحظه ای نیست که دعایش نکنم و لحظه ای نیست که برایش بهترین را نخواهم…
دعایش کنید…سایه هم پیش شماست…دورو برتان…شاید!
:regular
.
.
.
+ روحشان شاد …من را یاد خیلی چیزها انداخت…
.
.
.
21 دی 1389 در 11:41
الهی شکر دختر جان
خیال مان راحت شد
یه پست جا افتاده را هم خوندم
…………
مونا جون اگر اشتباه نکنم اسم فیلمی که 12 اذر از شیکه 2 پخش شد با من مهربان باش بود
شاید مقاله ای که نوشتم را بذارم تو وبلاگم البته شااااااااید
………………………………………………………..
مونا :
ممنون مهدیس
حتما میخونم اگه بذاری
21 دی 1389 در 12:32
الهی شکر مونا
خدا حفظ کنه شايه و دکترت رو#flower #flower
…………………………………………………………
مونا :
ممنون رها
21 دی 1389 در 18:05
salam
delam enghad gereft ke guyi mona tamam shod
yani rabeteye ba mona
vali khosh halam
kheyli khosh hal,engar ke bekham ye dele sir gerye konam
behet tabrik migam
khoda poshto panahet mona
………………………………………………………………..
مونا:
مرسی…نمی دونم چی بگم!
21 دی 1389 در 19:23
الهی هزارمرتبه شکرموناجان.خوشحال شدم#hug #heart
……………………………………………………….
مونا:
مرسی صبا جان#heart
21 دی 1389 در 22:27
انتخاب عنوان “سایه” منو یاد این مطلب انداخت:
همه ی ما آدما “سایه” ای داریم..در وجود خودمون..در عمق و تار و پود جان ما..مثل ریشه..یک جوهر و ذات عمیق..که در ظاهر از ما می زنه بیرون!
خدا کنه با سایه خودمون هم آشنا بشیم..قبولش کنیم..باور کنیم که برا خود خود ماست..و نجات بخش و مرهم زخم هامون…
.
.
.
سایه همین جاست!
در درون من و شما!
حتماً…#flower
……………………………………………………..
مونا:
سایه! نجات بخش و مرهم زخم هامون!
مرسی…#flower
21 دی 1389 در 23:29
#hug #kiss
………………………………………………………………
مونا :
…#flower
22 دی 1389 در 11:45
سلام!!!
خدا رو شکر!!!!
خيلی خوشحالم که اين اتفاق افتاده!!!!!!!
البته بايد گفت که آخييييييييييييش خيلمون راحت شد!!!!!!!!!#winking
راستی می دونم که خسته شدید ولی باید با روزگار جنگیدو همیشه امیدوار به زنگی!!! یه جمله هست که می گه : زندگی آینه باورهاست ،بنگر که چه در سر داری!!!!#smile
اگه واقعا به یه چیزی یقین داشته باشید مطمئن باشید که همون اتفاق هم می افته!!!!
پس همیشه پایدار و محکم باشید و مثبت اندیش!!!!!!!#smile #flower #flower
اوه چه قدر حرف زدم!!!!#grin
………………………………………………………..
مونا:
بهزاد خیلی شکوفا شدی ها ؟
از بچه ها خبر داری ؟
درس و کارو بارشون خوبه ؟
…#flower
23 دی 1389 در 14:24
#flower
……………………………………………………..
مونا :
…#flower
24 دی 1389 در 03:02
سلام.
خوشحالم از اين که بيماريت رشد نکرده
موفق باشی و سريلند
………………………………………………………………….
مونا:
ممنون…#flower
24 دی 1389 در 11:35
salam mona jan in modat matalebeto peygir bodam barat arezoye moafaghiyat mikonam
………………………………………………………..
مونا :
سلام مامان کیانا
ممنون
غافلگیر شدم…#flower
25 دی 1389 در 13:47
خدا رو شکر عزيز م
………………………………………………………..
مونا:
…#flower
شکر
25 دی 1389 در 16:07
سلام علیکم
ببشید که اینقدر دیر به دیر سر می زنم به دوستان. چند هفته است که ایده ی مسابقه ی داستان نویسی شما رو خوندم و به شدت باهاش موافقم. می تونم تو قسمت جوایز کمک حال باشم و تبلیغات و طراحی و نوشتن. حقیقتش نمی تونم خیلی وقت بذارم. اما شدیدا موافقم و امیدوارم پیاش رو بگیری
……………………………………………………………
مونا :
علیک سلام
در جریان نیستم من!
26 دی 1389 در 14:43
گاه نوشته های خبرنگار
28 دی 1389 در 01:49
سلام مونا جون!خوبی؟ببخشيد که خيلی دير کردم تازه بعد اين مدت اومدم نت.دلم برات تنگ شده بود.خداروشکر ايشا… همه چيز به خوبی پيش بره.مواظب خودت باش#kiss #smile
……………………………………….
مونا :
ممنون شبنم
خوش اومدی
28 دی 1389 در 10:40
پيام خصوصی:سلام!!!!!
این جمله ای گفتم از خودم بود!!!!#blush زیاد جدی نگیر شانسی بود!!!!#thinking
از بچه ها هی خبرایی درام!!! همشون سرحالن و بیشتر با ابراهیم در تماسم!!!
اونم مثل همیشه پرنشاط و با شور و ذوق کاراشو می کنه!!! #winking
عبدا… هم که همیشه عبدا… خودمونه و از بقیه هم کم و بیشی خبر دارم!!!!
یکی دوتا از دوستان اهوازی هم کرمان هم در مقط ارشد و هم کارشناتسی قبول شدن که بازم جای شکرش باقیه!!!
البته ناگفته نماند که در تمام این 4 سال هیچ کلاسی به اندازه کلاس خودمون !!! از همه نظر می گم!!!
اینجا که خیلی تنهام و هیچ کسی به پای بچه های اونجا نمی رسن و به عبارتی تا شقایق هست زندگی باید کرد دیگه!!!
راستی جون من بشین دعا کن که امتحان ارشدم و خوب بدم وگرنه باید برم سربازی و همون قصه های زیبای آش خوری واسه منم رخ می ده !!!!! خوب خیلی سرتو به درد اوردم!!#winking
بای بای #hand
در آخر هم سلام به همه بروبچ برسونید!!!#smile
…………………………………………………………………..
مونا :
ان شالله قبول می شی
البته سرباز شدنت هم دیدن داره
مرسی از اخبارت
پیغامتو رو میزارم بچه ها بخونن
اگه دوست نداشتی بگو تو برش دارم
28 دی 1389 در 17:38
ســـــــــــــلام..
دعوت نامه:
طرح خريد لباس عيد براي کودکان محک
http://www.mahak-charity.org/shadi.php