دسته گل 2
وقتی استاد آمد همه ی دوستانم به اتاقم رفتند…مادر هم به سمت در حیاط رفت تا به استاد خوش آمد بگوید و منم سوار بر ویلچر روبه روی در ورودی خانه امان ایستاده بودم …
همان لحظه ها بود که متوجه حضور گل پسر استاد شدم و انگاری گل از گلم شکفت مثل این ندید بدیدها البته در دلم کاملا عادی بود و فکرهای عجیب غریب نکرده بودم… به قول سوسنی” والله”!
بعد از سلام علیک من و خوش آمد گویی و گرفتن دست گل از استاد که رویش کارتی بود و در آن کارت برایم بهترین ها را آرزو کرده بود از آنها دعوت کردم که بنشینند و نفسی تازه کنند که یهو دوستانم ریختند در پذیرایی و یک همهمه ی شد که نگو و نپرس… که استاد یکهو جا خورد و دسپاچه شد و …و شروع کرد با تک تک شاگردهایش سلام کردن و روبوسی از این حرفا…طفلک یاسین ! هنوز هم چهره اش در ذهنم هست آن موقع ها …که چشمهایش با دیدن آن همه دختر گرد شده بود و مثل ستاره هی سوسو میکرود هی برق میزد و من هم هی در دل خنده خنده میکردمو یکجورایی کیف کرده بودم انگار…
مجلس مجلسِ خواستگاری نبود اما خب آمدن یاسین به خانه ی ما و بین آن همه دختر کمی غیر عادی جلوه میکرد…کم کم همهمه خوابید و هر کس بر روی صندلی نشست…صندلی ها جوری چیده شده بود که همه ی بچه ها تقریبا رو به روی استاد و یاسین بودند …یاسین هم که نهایت مظلومیت و سر بزیری بود همش سرش پایین بودو از دست مادرش فکر کنم خودش را میخورد که آخر چرا مرا آوردی بین این همه دختر…یا شاید هم فکر میکرد که چرا به خواسته ی مادر تن داده است و آمده است ! یا شاید هم (استغفرالله) ذوق زده شده بود…!
من هم مثل همه ی دوستانم یاسین را می پاییدمو هر از چند گاهی یواشکی نگاهش میکردم و هر باری که نگاهم به نگاهش می افتاد میدم که او هم به من زل زده است و هی نگاهمان گره میخورد …نا خواسته ! والله!:teeth
بعد از این همه مدت منه خنگ تازه دو زاری مچاله ام افتاد که ممکن است یاسین به چه علت به خانه امان آمده باشد؟
استاد خیلی رک و رو راست ماجرا را گفت آن هم جلوی همه ! …
و این شد که حرفهای من و یاسین شروع شد…
یک حرف من
یک حرف او
یک جمله من
یک جمله او
.
.
.
و در نهایت انگشتر نام و نشان ماند برای من! دستش در دست من!:teeth
مونا هم پـــــــــــــــــــــــــــــــر!:tounge
برای دیدن عکسها به ادامه مطلب توجه کنید لطفا
دست منو یاسین
انگشتر نام و نشان
دسته گل یاسین
……………………………………
ممنون سوسن جان که مرا در یکصد وبلاگ نویس زن برتر ثبت نام کردی
.
.
.
18 بهمن 1389 در 07:55
فدات شم عزیزم. من همیشه معتقدم تو بهترینی . تو و آیدا دختران قوی و استواری هستید که از آشنایی با شما لبریز عشقم #hug #kiss
راستی! بدجوری ماهر شدی توی دست انداختنِ خلایق ها!
چقدر نازه این یاسین #kiss
……………………………………………………………..
مونا :
ممنون سوسنی
ای بابا من که واقعیتو گفتم…#hug
18 بهمن 1389 در 09:05
مونا جون بلا شدی هان#winking دیدم اون دفعه که باهات صحبت کردم صدات یه طوری شده بود تو نگو…#heart #tongue
…………………………………………
مونا:
سودی خداییش من صدام همیشه همین جوریه …الکی نگو!#winking
18 بهمن 1389 در 09:29
ای کلک فسقلی بدجور دستمون انداختی
منو بگب این همه وقته منتظر قسمت بعدیشم.
تازه تا گفتی عکسشو گذاشتی دیگه داشتم از هیجان بال درمیاوردم
یهو …. خیلی ….
راستی من لینکت کردم
……………………………………………………
مونا :
ای بابا دست انداختن کدومه ؟ …فکر کنم اشکال از برداشتتونه !#winking
18 بهمن 1389 در 15:38
#angry خدا بگم چی کارت کنه مونا !
از خوشحالی می خواستم جیغ بزنم سر کار !
اشکمو در اوردی بعد این عکسارو گذاشتی
می کشم توروووووووووووووووووووووووووووووووو #angry
……………………………………………….
مونا :
#winking
خدا رو چه دیدی ؟؟
18 بهمن 1389 در 19:01
#angry
مونا بزنم هکت کنم #devil
ولی خيلی باحال بود #rolling #rolling
يه نصيحت. برو تو اين فيريزر های بزرگ يه چند سالی بمون تا ياسين بزرگ شه بعد با هم هم اندازه بشين #laugh #worried
…………………………………………..
مونا :
وا !
18 بهمن 1389 در 20:35
سلام مونا جان
شاید هم این عکس ، عکس نی نی تو و آقا یاسین هست#grin
راستی مونا جان چطور می شه بخش نظرات یک پست رو بست؟
………………………………………………..
مونا :
آیدا جان تو enteries برو و با انتخاب هر مدخلی که دوست داری نظراتش رو ببندی در پایین مدخل یک گزینه هست به اسم :
accept comment
اگر تیک این گزینه رو برداری دیگه کامنت دریافت نمی کنی !
امیدوارم تونسته باشم کمک کنم
18 بهمن 1389 در 20:43
مونااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا#angry
منتظر خبرهای واقعی هستم مونا خانومی
…………………………………………….
مونا :#winking
30 سال دیگه ایشالله !
18 بهمن 1389 در 21:04
تو خجالت نمیکشی؟ نه، دوس دارم بدونم، خجالت نمیکشی؟ #angry
………………………………………………….
مونا :
خجالت برا چی ؟
مگه چیکار کردم ؟
خب جریانه اومدن استادو تعریف کردم …احتمالا تو هم دچار اشتباه شدی در برداشتت
18 بهمن 1389 در 22:16
#laugh #laugh #laugh #laugh #laugh #laugh #laugh #laugh #laugh
خدا بگم چی کارت کنه مونا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با کلی هیجان داشتم می خوندما
ولی مبارکا باشه
خوب انتخابی کردی
از همین حالا خیلی چیزا را یادش بده مثل وفاداری و دل نشکوندن ……..#winking
……………………………………….
مونا :
مهدیس مشکوک میزنیااا#winking
بی وفایی و دل شکستنو اینا رو میگم!
19 بهمن 1389 در 00:19
#hug #eyelash #smug
19 بهمن 1389 در 08:34
سلام. کلی خوندم ببینم شب عروسی شام چی میدن اما سره کار بودیم.. جالب بود
19 بهمن 1389 در 11:34
#rolling
خيلی شيطونی
19 بهمن 1389 در 19:45
سلام!!!!
اي کلک!!!!!!!!
حالا ماروميذاری سرکار!!!!!#grin
خيلی متنت شيطنت آميز بود!!!#devil
الان داری به ما ميخندی؟؟؟؟؟؟؟#thinking
ولی عجب باحال حال گرفتی!!!!
از حال گرفتنت حال کرديم!!!!!!!!!#grin #smug #smile
بای بای منتظر حال گيری بعدي ميباشيم!!!!
…………………………………………………..
مونا :
نه والله نخندیدم#winking
19 بهمن 1389 در 20:40
سلام موناجون!واقعآ که فکرميکردم قضيه جديه!اين که گفتی ادامه مطلب عکس گفتم وای از فضولی داشتم ميمردم ولی يهو با دست کچولو روبرو شدم فهمیدم که سرکار تشریف داشتیم #angry ولی خداييش جالب بوداااا#laugh #smile #winking #flower
…………………………………………………….
مونا:
#winking
19 بهمن 1389 در 23:17
سلام.
سرکاری جالبی بود!
ولی خداييش اولش من يکی که خيلی خوشحال شدم!
موفق باشی
20 بهمن 1389 در 14:48
سلام
مبارکه انشاالله #smile
جالب بود
خیلی جالب بود #smile
انشاالله یه روز جزو نویسنده ها بزرگ بشی
#smile #flower #flower
20 بهمن 1389 در 15:43
اییییییییییییییییییی شیطون#kiss
20 بهمن 1389 در 17:04
نيت كرده بودم كه پست ۱۴ وبلاگ پاييز طلايي،آغاز ِ داستانِ دوباره ي باران باشد..خدا را شكر! مقدر بود كه معصوميت نگاه شما به صداي فاصله ها…،آغاز دوباره و ادامه ي پاييز طلايي من باشد به اسم و رسم باران باز،
گرچه اين خانه هم هنوز چراغش روشن است به مرحمت مهرباني مدام و بي دريغ شما… [گل]
هر چه دارم،از دعاي دوستان ِ بهتر از آب ِ روانم ، دارم…دوستتان دارم به بانگ بلند! خداي باران پشت و پناهتان.. [بدرود]
سلام!
دعوتين با افتخار به:
لبــــــــــــــخندِ خـــــــــــدا…
20 بهمن 1389 در 22:17
بدنبال شفاف سازی بی بدیل و غرورانگیز ددی ! در پی نوشت دسته گل1 ! شخص مورد نظر(!) از ادامه کلاه گذاری! بر سر ملت چچل! منصرف شده و در اعترافی آشکار! پرده از دیدار طفل معصوم! با جمعی از خواص! برداشت..!
.
.
بزن دستووووووو#party #applause #grin
20 بهمن 1389 در 23:09
سلاااااااااااااااااااام
به به سر کار میذاری دیگه
باااااااااااااااشه باااااااااااااااااشه
یکی طلب من#grin
راستی تو 100تا وبلاگ نویس برتر بهت رای دادم#grin
ببینم میتونی اونارو هم سر کار بذاری؟#grin
جدی جدی جالب بود مطلبت
مراقب خودت باش
خدانگهدارت باشه#flower
21 بهمن 1389 در 06:42
#rolling #rolling #rolling #rolling #applause #applause #applause #applause #kiss #kiss #kiss
سلام…………وای عالی نوشتی….عالی………تو دلم قند اب شد قبل ادامه ی مطلب.اما خب خدای منم بزرگه…….اگه پسر داشتم سه سوته همین کارو می کردم#eyelash
21 بهمن 1389 در 22:29
#rolling
22 بهمن 1389 در 21:34
مونااااااااااااااایی#smile یه سر به من بزن#smug
24 بهمن 1389 در 23:14
سلام
فکر ميکنم همه رو گذاشتی سرکار
البته از جمله منو
اما کلا ؛ خيلی باحال بود يه پست نمونه شد اما اميدوارم يه روزی جدی بشه
25 بهمن 1389 در 02:22
سلام باز هم بهت تبريك ميگم
جشن قرار هست بين دوازده تا نوزدهم برگزار بشه به مكاني هست كه بهمون ميدن
ولي اميدوارم كه ببينمت دوست خوبم
و هميشه موفق باشي
هميشه ها
باشه
4 اسفند 1389 در 13:32
سلام به قول دوستات مونا
عالی بود حال کردم