به یاد عهـــــدم1
دمدمای رفتن شد که حسابی حالم گرفته بود الله بختکی!
نمی دانم شاید یکمی ترسیده بودم!
کمی هم بی حوصله و حال رفتن نداشتم!
احساس آدمهایی را داشتم که قصد شکنجه اشان را داشتند با مخلوطی از خیال بافی و چاشنی ای از سوزش!
همیشه هول رفتن داشتم ها آنقدر که یک هفته ای قبل چمدانم را می بستمو روز شماری میکردم تا سفر…اما اینبار چمدانم را تا یکی دو ساعت قبل از رفتن به فرودگاه رو به راه کردم…گرد و خاک و پر از غبار توی آسمان خوشحالم کرده بود از اینکه شاید برنامه ی رفتنمان جور نشودو دم عیدی بمانیم خانه امانو خانه تکانی کنیم با دلی آسوده!
با دو ساعت تاخیر نهایتا ساعت 2 شب به پایتخت رسیدیم…دم خدا هم گرم …آسمان ما خاکی آسمان تهران برفی…کلی لباس پوشیده بودم هیکلم شده بود قد آرنولد! تا به حال اینقدر لباس روی هم نپوشیده بودم سرمایی هستمو میدانستم تاب تحمل هوای برفی را ندارم اما فکر دیدن بارش برف و دست زدن برای بار اول به برف قند توی دلم آب میکردو سوزشه زیر این همه لباس رو برایم آسان و فکر مشغولم را آرام!
“خانم ها و آقایون به علت بارش برف پله های هواپیما لغزنده هستند لطفا در هنگام پیاده شدن از هواپیما احتیاط کنید”:shades
این را که شنیدم باورم شد که راستی راستی قرار است چند دقیقه دیگر برف بخورد توی صورتمو با دستایم برف را حس کنم! حس کنم؟
پیاده که شدم بارشش قطع شده بود اما تا چشمم کار میکرد دورو برم سفیده سفید! بود…منتظر بودم که به مهدی ملحق شوم تا برویم سراغ برف بازی…ساعت سه شب! چهره ام گل گلی شده بود…شاد و خندان…از دیدن آن همه برف یکجا کیف کرده بودم….انگار نه انگار که تا چند ساعت قبل دلم نمیخواست پایم را آنجا بگذارم..
برای اولین بار که دست به برف زدم یاد برفک یخچال افتادم نرم و سفید و سرده سرد…
ساعت 3 شب بودو صدای مادر در آمده بود که بنجنبید باید برسیم هتل و بخوابیم که کلی کار داریم برای فردا…ساعت 4:30 بود که سرم را روی بالشتم گذاشتم…خوابم نمیبرد از بس دست به برف زده بودم سوزش غوغا کرده بود یکجوری حالم را جا آورد که خودم را فحش دادمو گفتم تا ابد دست به برف نمیزنم…در دلم حالم از هرچه برف و برف بازی و آدم برفی بود بهم میخورد…نمی دانم چه ساعتی اما فکر کنم طرفهای ساعت 8 چشمهایم خود به خود بسته شد …وقتی از خواب بیدار شدم باز دلم هوای برف بازی کرد:tounge اما از برف خبری نبود همه ی برفهای آن حوالی از تابش عمود آفتاب آب شده بودو من نزدیک بود از ناراحتی بمیرم…انگاری بعد از تقلیل سوزش عهد دیشبم یادم رفته بود…اما چه فایده…برفی در کار نبود…! حتی از برفها عکس نگرفته بودم! شروع کردم به دعا کردن و گفتم خدایا من برف میخواهم …دمت گرم …ببــــــــــار!
*شمارش معکوس تا سال 1390
** کسی از نانک خبر داره ؟
*** مطلبی مفید از تجربیات شخصی یک دوست نخاعی: 1 ، 2 ، 3
:regular
22 اسفند 1389 در 09:52
سلام مونا خانم
ممنون از لطف شما
سعی کن هر روز میوه بخوری بخصوص کیوی
لواشک بخور خوبه
از قرص بیزاکودیل استفاده کن
اون را با چایی بخور
حتما وقتی بخورش که نشسته باشی
قبلش حتما دو کیوی بخور
با قرص دو 3 لیوان چایی بخور
نامزدی مبارک
سفر بیخطر
تن خانواده ات سلامت
با آرزوي سلامتي براي شما
همیشه بهاری و شاد باشید و
لذت بردن از اونچه كه داري را فراموش نكن بخصوص نفس كشيدن
…………………………………………………………
مونا :
ممنون آقای زندی از راهنمایی هاتون
22 اسفند 1389 در 10:52
سلاااااااااااااام…برف هم ديدی که…مونا اين آدم برفيه رو نميشد يکم چاق تر بذاری…مثل رضوان بود خوب بود#grin اونوقت آمار بازديد کننده هات زياد ميشد…#grin
………………………………………………………
مونا :
آخی
یه بار عکساتونو گذاشتم آمارو دیدم#grin
بــــــــــــــذار رضوانو بندازم به جونت تا حالت جا بیاد بچه پر رو#grin
22 اسفند 1389 در 15:59
شبنم سمیعی بازگشته است تا تمام ماضی های قصه را خط بزند!
به روزم و منتظر…
http://www.shabnam2009.persianblog.ir
نقدتان را سپاس!
22 اسفند 1389 در 19:07
23 اسفند 1389 در 10:15
سلام.ممنون از یاداوریت واسه سبزه#eyelash #kiss #kiss #hug #hug
23 اسفند 1389 در 13:30
اینو یکی به من گفته خواستم شما هم بدونید
به امام زمان دختری هستم از خوزستان که پزشکان از معالجه ام ناامید شدند شب در خواب حضرت زینب(س) را دیدم در گلویم آب ریخت شفا پیدا کردم ازم خواست اینو به 20 نفر بگم. این پیام به دست کارمندی افتاد اعتقاد نداشت کارشو از دست داد، مرد دیگری اعتقاد پیدا کرد 20 میلیون بدست آورد، به دست کسه دیگری رسید عمل نکرد پسرشو از دست داد اگر به بی بی زینب اعتقاد داری این پیامو برای 20 نفر بفرست 20 روز دیگه منتظر معجزه اش باش
23 اسفند 1389 در 15:36
#flower
23 اسفند 1389 در 17:20
زیبا یود و قابل درک. ممنون.
23 اسفند 1389 در 22:18
خوبه کلی سوزبرف اذیتت کردوعهدت روفراموش کردی.اگه نمی سوخت چیکارمیکردی؟#grin #heart
24 اسفند 1389 در 00:19
ناشناس
سلام . نويسندگان، روزنامه نگاران و هنرمندان بيمه تكميلي و همچنین بیمه عمر و حوادث مي شوند .
با سرچ کردن متن ( نويسندگان، روزنامه نگاران و هنرمندان بيمه تكميلي مي شوند ) در سايت گوگل می توانيد به متن کامل اين خبر برسید…
تلفن تماس صندوق حمایت از نویسندگان . روزنامه نگاران و هنر مندان در تهران : 15 95 55 88
با سپاس : ناشناس
24 اسفند 1389 در 22:18
برف سفید! است..
اهواز برف! ندارد..
.
.
.
پس:
۱- اهواز سفید! ندارد!
۲- برف سفید!دارد!
۳- هر دو!
۴- هر سه!
#grin #silly #grin
25 اسفند 1389 در 10:43
سلام!!!!!!!!
خوب مگه شما نمیدونید که بازی اشکنک داره سر شکستنک داره!!!!!
اگه مردین متن بالا رو بخونین!!!#grin
والا با نظر رضوان خانوم موافقم شباهتی عجیب بین این هیولا و ریحانه خانومه!!! #rolling #rolling #grin
راستی منتظر قسمت های بعدی هم هستیم!!!! هرچه زودتر بهتر!!!!!!!!
25 اسفند 1389 در 14:58
سلام
عيدت مبارک مونا خوشگله
اميدوارم سالی سرشار از سلامتی و پيروزی در پيش داشته باشی
25 اسفند 1389 در 17:36
#laugh #tongue #tongue #kiss
27 اسفند 1389 در 23:09
عیدت مبارک.روزهایی سرشارازشادی وخوشبختی برات آرزومیکنم.
#hug