همسفر..
پنجره های ماشین رو کشیدیم پایین..هوا بهاریه و دو طرف جاده سبز..ماشین صندوق نداره ویلچرو گذاشتیم صندلی عقب..همایون شجریان میخونه.. من و رضوان دو تایی میخونیم و به گندمزار سبز دو طرف جاده نگاه می کنیم و برای چوپانها بوق می زنیم، تو برهوت جاده جیغ می زنیم، می خندیم، براش چای میریزم، عطر چای میپیچه تو ماشین..میگم چه خوبه تجربه ی سفر با ماشین و استان گردی با دوست..بهش میگم یادته چند سال پیش ویولت اروپا گردی کرد..دو نفره با دوستش..میگه : آره …میگم یادته که همسفرش هم ویلچرنشین بود..میگه جدی؟ میگم آره تازه ویولت که سوار ماشین می شد ویلچرشو میذاشت تو ماشین و همسفرش بعد از اینکه خودشم پشت فرمون می نشست ویلچر خودشو می ذاشت اینجا….
میگه : پایه ایی بزنیم تو دل گندمزار..مِن مِن می کنمو می گم : می دونی دوست دارم ولی….
میگه : ولی چی؟
میگم : ولی کاش میشد تا آخر گندمزارو دوتایی می دویدیم..نه؟..اینجوری حال نمی ده
میگه : با ویلچر رفتن هم وسط گندمزار یه تجربه ست و میزنه کنار جاده..
میگم : میتونی ویلچیرو در بیاری..خسته ت کردم حسابی امروز
میگه : همسفر ویولت دو تا ویلچر میذاشت و در میورد داد می زنه و میگه من یه دونه نمی تونم؟
میگم : این حضور بعضی همسفرها توی زندگی، یه نشونه ست!..اینکه یادت بمونه همیشه، که تو هم آدم خوش شانسی هستی مونا..
___________
*اینجا جاده ی اهواز-شوشتر و مقصد ما گتوند شوشتر، مزار زنده یاد شاعر، دکتر قیصر امین پور…
13 اسفند 1394 در 01:05
سلام
خوشحالم که بهت خوش گذشته مونا جان
سفر رفتن با دوستی که دوستش داری و دوستت داره خیلی خوبه
ان شالله همیشه شاد و خندون باشی :-*
14 اسفند 1394 در 21:42
سلام عزیزم
بسی سپاسگزارم فاطمه جانم.. :* :*
14 اسفند 1394 در 11:00
چه وبلاگ خوبی 🙂
چه لحظه های قشنگی 🙂
همیشه شاد باشین و موفق 😉 :-)) 🙂
14 اسفند 1394 در 21:24
ممنونم سلامت باشین شما هم پر از لحظه های قشنگ باشید ان شاالله…:)
15 اسفند 1394 در 09:25
میخام منم خب :inlove:
17 اسفند 1394 در 11:26
:inlove: :inlove: :inlove:
16 اسفند 1394 در 17:14
سلام عزیزم
چقدر خووووووووووووووووووووب.
خدا این دوستای خوب رو برات نگه داره وزیادشون کنه.
17 اسفند 1394 در 11:27
سلام علیکم قلم بانو جانم
بسی سپاس :inlove: :inlove:
16 فروردین 1395 در 18:00
این حالتی که شما توصیف کردی خاطره انگیزترین لحظه ی یک سفر زمینیه. با وجود خستگی که ممکنه اون لحظه داشته باشی باز نمیشه از وسوسه اش گذشت.
17 فروردین 1395 در 18:37
اوهوم زدن به بینهایته…