لولو هم شدم!
رفتم بانک پله میخورد ایستادم بیرون پشت پله ها یه خانمی با پسر سه ساله ش دم در بانک بود. از خانم خواهش کردم برگه ایی که دستم بودو ببره بانک و مُهر کنه برام.. پسرک در حالی که به شدت بهم اخم کرده بودو نگام میکرد دستش رو به سمت مامانش دراز کرده بود و دوید که آهای مامان صبر کن منم بیامو همچنان اخمش رو نثار من کرده بود!!خانوم وقتی برگشت و با مهربونی و روی باز برگه رو تحویلم داد و منم تشکر کردم و خداحافظی که برم یهو پسرک با صدای بلند و کلفت داد می زد که بــــــــرو بـــــــــرو (برو به درک 😀 ).. مامانش با صدای آروم و مهربونش به پسرک می گفت بگو خاله برو به سلامت..
9 شهریور 1395 در 11:12
سلام عزیزم
احتمالا اون بچه خاطره ی بدی از یک فرد ویلچر نشین داشته. و الا تو خیلی چهره ات شیرین و مهربون و دوست داشتنیه :inlove: :-*
9 شهریور 1395 در 11:58
سلام عزیزم
چشمات شیرین و مهربون و دوست داشتنیه :-* :-*
9 شهریور 1395 در 19:59
سلام مونای پسندیده و پسندیده شده (راضیه مرضیه)
خیلی خوشحالم که با شما آشنا شدم. واقعا که خیلی مردی:).بهت افتخار میکنم.من یه انسان سالمم ولی فلج و تو یه انسان به ظاهر معلول اما سالم.واقعا بهت می بالم. وای خدا،مونا تو خیلی ماهی.کاش میشد همشهریم بودی و با هم رفت و آمد داشتیم.تو یه اسطوره ای نازنین من. جات تو بهشته ان شاء الله :******. میدونی مونا، از نظر من آدمایی با روحیه تو بدون جبهه رفتن شهیدند. درود بر تو شهید زنده. دوستت دارم به خاطر قدرشناسی و نعمت شناسی و شکرگذاری ات از خدا.به روحیه و حالت غبطه می خورم. خدا هیچ وقت از آفرینش تو پشیمون نمیشه:*****
لطفا بهم ایمیل بزن و به وبلاگم هم سر بزن هر موقع که تونستی ای دانای توانا
با عشق فراوان ؛دوستدارت زهرا :inlove:
خوش به حال والدینت به خاطر داشتن تو.از قول من بهشون تبریک بگو که چنین دختر محکمی تربیت کردن.
خدایا شکرت
10 شهریور 1395 در 06:42
سلام عزیزم
ممنونم از محبتت ولی واقعا خودم رو لایق این حرفایی که گفتی نمی دونم.. از ظاهر زندگی تا باطن بینهایت فاصله ست امیدوارم بتونیم این مسیر زندگی رو خوب سپری کنیم و شاکر و قدردان الطاف الهی باشیم.
شهید کجا من کجا
آدرس وبلاگت رو نگذاشتی زهرا جان
حتما 🙂
ممنون از مهربانیت
در پناه خدا..
:-* :inlove:
10 شهریور 1395 در 00:15
عجب بچه ای بوده … 😀 :-/
10 شهریور 1395 در 06:36
لولویی بود برای خودش 😀
10 شهریور 1395 در 12:21
سلام
متاسفانه… 😐
من ندیده می دونم اگر ببینمت، یه فرشته خوشگل می بینم.
10 شهریور 1395 در 13:13
سلام عزیزم
نظر لطفته.. :heart:
10 شهریور 1395 در 17:11
واای مونا جونم تو هنوز مینویسی چقد خوووووب، داشتم لینکای خاص وبلاگم رو نگاه میکردم همه ی پستا مال سالای قبل بود تورو دیدم با اینکه کم باهم صمیمی بودیم ولی من هنوز تورو یادم بود :-* تو عالی هستی عالی دختر :-*
22 آبان 1395 در 11:29
عزیز دلمی:*
10 شهریور 1395 در 17:13
اصلاح میکنم، صمیمی نبودیم
یه اعتراف، خیلی وقتا کامنت نمیذاشتم دلیلش وبلاگت بود، خیلی سخته وبلاگت پیچیدس :/
14 شهریور 1395 در 17:52
بچه از دید خودش به مسایل نگاه می کنه شاید مامانش یه قولی بهش داده بوده و شما باعث شدی دیرتر به اون موضوع برسه. اما خب، اخم بچه ها هم بامزه است.
15 شهریور 1395 در 12:22
بله اینم میتونست باشه
درست میفرمایید..
🙂
15 شهریور 1395 در 18:09
البته یه حسادت طبیعی کودکانه بود..
شما لولو نیستید 😀 😀 😀
16 شهریور 1395 در 08:05
😀 😀 😀