آدمی هم با خداست..
ماهی کوچک دچار آبی بی کران بود ..آرزویش همه این بود که روزی به دریا برسد و هزار و یک گره ی آن را باز کند و چه سخت است وقتی که ماهی کوچک عاشق شود؛ عاشق دریای بزرگ …
ماهی همیشه و همه جا دنبال دریا می گشت اما پیدایش نمی کرد..هر روز و هر شب می رفت اما به دریا نمی رسید..کجا بود این دریای مرموز گمشده ی پنهان که هرچه بیشتر می گشت، گم تر می شد و هرچه که می رفت، دورتر..
ماهی مدام می گریست؛ از دوری و از دلتنگی و در اشک و دلتنگی اش غوطه می خورد .
همیشه با خود می گفت:
این جا سرزمین اشک ها ست..
اشک عاشقانی که پیش از من گریسته اند چون هیچ وقت دریا را ندیدند و فکر می کرد شاید جایی دور از این قطره های شور حزن انگیز دریا منتظر است .
ماهی یک عمر گریست و در اشک های خود غرق شد و مرد، اما هیچ وقت نفهمید که دریا همان بود که عمری در آن غوطه می خورد .
قصه که به این جا رسید ، آدمی گفت :
– ماهی در آب بود و نمی دانست.
شاید آدمی هم با خدا ست و نمی داند
و شاید آن دوری که عمری از آن دم زدیم، تنها یک اشتباه باشد.
آن وقت لبخند زد، خوشبختی از راه رسید و بهشت همان دم بر پا شد..
_____________
متن از خانم عرفان نظر آهاری
*با خداییمو نمی دونیم….تنها نیستیم..
18 دی 1395 در 21:06
با خداییمو نمی دونیم….تنها نیستیم..
19 دی 1395 در 10:56
:rose: :rose: :rose: