درخت بودم!
كى اشكامو پاك ميكنه وقتى كه غصه دارم؟
كاشكى جاى موهاى همه آدما گل بود جاى پاها ريشه…
بعد از كلى بدو بدو توي حراست نذاشت ويلچرمو بذارم تا بمونه تو محل كارم! تا از هر روز بردن و اوردنش خلاص بشم..درست همون جا كه نگهبان به نشونه برو بابا دستشو تكون داد برامو ولم كرد و رفت..يهو دلم خواست درخت باشم..كاشكى درخت بودم…كاشكى همه مون درخت بوديم..اسير خاك…اونوقت شايد همديگه رو بهتر درك ميكرديم…
اين نيز ميگذرد…❤️
خوب باشيم…
29 دی 1395 در 00:23
سلام…
نفهمیدم چی شد؟!
2 بهمن 1395 در 16:40
سلام عزيزم
براي اينكه هر روز ويلچر رو نبرم و بيارم با حراست محل كار صحبت كردم كه ديگه ويلچرمو بذارم سركار و يه ويلچرم براي خونه گرفتم
اما نگهبان نميذاره
زود درو ميبنده دير درو باز ميكنه اذيتم ميكنه خلاصه و من همچنان ويلچر به دوشم
به روم نميارن ولي خب راننده و داداشم ميدونم تو اين يه ساله سركار واقعا هر روز گذاشتن تو صندوق ماشين و در اوردن اذيتشون كرده… چون من خودم بدون كمك ميشينم تو ماشين ولي ويلچرم كمر اطرافيانو شكسته ديگه 🙁
29 دی 1395 در 18:40
سلام
ممنون ک ب یاد ما بودی
امیدوارم شما و خانواده عالی باشید
مثل ما
درخت هم ک بودیم باز ما بودیم ک تبر میخوردیم
2 بهمن 1395 در 16:42
سلام
خواهش ميكنم
ممنونم
انشاالله
اينم هست….حكمت خداوند است
30 دی 1395 در 12:42
انگار ویلچر تو هم مثل دستگاه ساکشن من بمب داره!
این نیز می گذرد… اما رد پاش روی دل جا می مونه 🙁
2 بهمن 1395 در 16:44
اره بمب داره..
ولي بيشتر به خاطر حوصله و انگيزه نداشتن براي يه مسئوليته
اوهوم 🙁
2 بهمن 1395 در 14:50
دلم گرفت.
17 بهمن 1395 در 16:04
یعنی دلم خواست پاشم بیام اونجا ، شترق بزنم نگهبانه بچسبه به دیوارها …
الان رئیس اداره اتون اجازه این کار رو داده ؟ بعد نگهبانه نمیزاره ؟
یه ویلچر گذاشتن که دیگه این حرفها رو نداره که ، عجب آدمهایی ان ها …
ای بابا … به قول خودت این نیز بگذرد 🙂
20 بهمن 1395 در 22:47
بله این نیز بگذرد…
17 بهمن 1395 در 16:06
بعدشم من دوست نداشتم درخت بودی، چون اونطوری دیگه مونای مقاوم و دوست داشتنی نداشتم که هی بیام وبلاگش، مطالبش رو بخونم هی انرژی بگیرم و تحسینش کنم که 🙂
20 بهمن 1395 در 22:48
متن هام رو می سپردم به نسیم تا به گوشت بشنوی اگر درخت بودم…. 🙂