دلمان با هم است
خب سال آخر است و ترم آخر و حدودا ماه آخر!
کم کم دانشگاه هم تمام می شود یعنی کارشناس میشویمو مدرکمان را میدهند کف دستمان و می توانیم برویم پی کارمان و بارمان…ریحانه از همین حالا استارت کار را در کنار درسش زد البته غیر مرتبط با درس و مدرکش! اما خب خیلی خوب است که قبل از قبولی در کارشناسی ارشدش فکر کار افتاده است…ریحانه خیلی تلاش کرد و درسش را درست و حسابی خواند از تابستان 89 همه ی هم و غمش کنکور بود و امتحان ارشدش را هم خیلی خوب داده است…با مشاوره ای که با من کرد و با دیدن درصدهایش مطمئنم رتبه ی دورقمی خوب می آورد و میرود تهران که ارشد بخواند…طفلک همچنان منتظر است و باید ببیند که چه میشود…اما خب من اطمینان قلب بهش داده ام و میدانم که نتیجه ی تلاشش را می بیند…این روزها حضورش در دانشگاه کمرنگ شده است یعنی می آید ها اما خب کم حرف شده است و درون خودش است و بعدش هم میرود سر کارو کمتر وقت می کند که شریک حرفهایمان و دغدغه ها و شیطنت هایمان باشد…نسرین زیاد برای ارشد نخوانده بود و از همان اول دوست داشت که برود سر کار و همه ی فکرش پیدا کردن کار بود از قبل از عید دوره ی یک کاری را شروع کرده است و تا اتمام آن دوره منتظر استخدامی های جورواجور است و شاید هم متناسب با این دوره ی جدیدش برای ارشد سال بعد بخواند و تغییر رشته بدهد …نسرین هم با کار کردن خودش را حسابی سرگرم کرده است…مهم تر از آن خواستگارانش هستند که پاشنه ی در خانه اشان را کنده اند و قشون قشون می آیند و جواب نه از آن میشنوند و من یکجورای حتم دارم که رفتنش به خانه ی بخت هم دیری نخواهد بود آخر حال و هوایش هم یکجوری شده است انگاری وقت رفتنش رسیده است !نه اینکه خبری باشد ها دل من حس می کند آخر!..رضوان هم که شیطنت هایش بیشتر شده است و به اسم اینکه ترم آخر هستیم انگاری باید دانشگاه را بتراکاند…رضوان هم مثل ریحانه از تابستان برای خودش برنامه ریخته بود و با شروع فصل مدارس کتابخانه را برای درس خواندن برگزیده بود…صبح ها به همراه نسیم و گهگاهی ریحانه میرفتند و تا عصر فقط و فقط درس میخواندند و از وقتشان حداکثر استفاده را می بردند…زیاد برایم از امتحانش نگفته است اما به نظر میرسد که خوب داده است و من هم امیدوارم که در دانشگاه اصفهان که خودش آرزویش را دارد پذیرفته شود…رضوان دختر تخسی است و دوست دارد که هی شیطنت کند و هی انرژی اش را تخلیه کند و در این روزهای آخر و تقریبا سکوت، خودش ما را به جنب و جوش می آوردو به عبارتی سوک میدهد جهت به هم ریختن دانشگاه!!…نسیم هم از امتحان ارشدش برایم نگفته است اما در حد گذرا و لحظه ای بعد از امتحان گفته بود که خوب داده است و ان شالله که هرچه دلش بخواهد و آن بالا بالاها نصیبش شود چونکه میدانم نسیم فراغتش هم به درسش است و درس خواندن را دوست دارد و شاید هم یکجورایی سرگرمی اش است وخودش را با درس مشغول می کند …حس اینکه نسیم را شادتر و پرانرژی تر و رها تر از قبل میبینم شادم می کند و هی دوست دارم راهی خانه ی بخت شود و عاشق شدنش را زودتر ببینمو هی دلم قیلی ویلی برود و هی سر به سرش بگذارمو هی از اصل و نصبش بپرسم و هی بیندازمش در والا حقیقتا هایش!!تازه رضوان و نسیم هم تقاضای کار داده اند و این روزها مشغول خواهند شد و سرگرم…
و اما خودم…اول از همه به دنبال یک تحول بزرگ بودم…و آن را هم یافتم…یک تحول درونی که باید به آن میرسیدم و از ته دلم شادم…بعدها شاید در موردش گفتم…
بعدش میرسد به درسو کارم…هردویشان را در خانه ادامه میدهم…یعنی بیرون رفتنم کم میشود یکجورایی اما دلم میخواهد و سعی می کنم که یک کاری که در خانه امکان انجامش باشد برایم خودم رو به راه کنم…که هدف فقط سرگرمی ست و بعدش غنی شدن از آنچه که خودم دلم بخواهد…و آنچه که دوست دارم و لذت میبرم…برای ارشد درست و حسابی نخواندمو زحمت نکشیدم اما بارها و بارها خودم را سرزنش کردم که چرا در دوره های مجازی شرکت نکردم آخر پیش بینی کرده ام که رتبه ای زیر 300 خواهم داشت و میتوانستم از همین امسال مجازی درس بخوانم و نیازی به رفتن به دانشگاه هم نبود اما خب حالا همه چی گذشته است..کلا سال 89 از آن سالهایی برایم بود که به معنایی واقعی باید خاطرات تلخش را با همت تمام کنار بگذارم و هضم کنم…و سال 90 شروع چیزهایی به واقع مهم تر که میتواند دلم را به دنیا خوش کند.. دوست دارم کار کنم در خانه و به دنبال کاری هستم که در ازایش پول بگیرم آخر خیلی پولکی هستم و مزه ی شیرین پول بعد از کار حالم را جا می آورد حسابی..اولین حقوقم برای مهدی، حالش را ببرد…
بعد از آن کتابخوانی است دوست دارم در چند علم خاص تبهر داشته باشم یکی از آنها بیماری خودم است درست و غلطش را نمیدانم اما خوب دوست دارم و فکر نمی کنم اگر برای دانستن ریز به ریز بیماریم وقت صرف کنم پشیمان بشوم…
خلاصه ی کلام که سرنوشت شاید هر کداممان را به جایی و راهی و مقصدی سوق دهد اما دلمان با هم است…اصلا مگر می شود 4 سال با هم بودن از یادمان برود و بگوییم خلاص!!
فید جدیدم: https://mona.special.ir/feed/
31 فروردین 1390 در 21:29
bad az koli post in az un postayi bud ke kheyli bash hal kardam ham narahat shodam ham enerzhi gereftam khube ke to va webloget bazi nokato be adam gushzad mikoni
______________
مونا :
بترکون ریو !
1 اردیبهشت 1390 در 06:42
درسمان که تمام شد و طرح نیروی انسانی را شروع کردیم یکهو گفتند امتحان استخدامی هست که حتی از بچههای طرحی هم برمیدارند. امتحان را دادم و نفر دوم استان شدم! بعد هم که رفتم کنکور دادم و جامعه شناسی قبول شدم. بعد هم ام.اس آمد و نگذاشت درست و درمان ببینم چی به چی است و حالا که فکر میکنم میبینم کاش همان دوره اول که بچهها توی خوابگاه فکر ارشد بودند ما هم یک نموره دستی به کتابها میبردیم. حتماً قبول میشدم و خوب حتماً روندِ زندگیم جور دیگری میشد. استخدام شدن البته خیلی ایدهآل هست. ولی حالا که فکر میکنم افسوس میخورم. الآن نمیتوانم ارشد بخوانم چون حتماً باید بروم سر کلاس ها. البته امیر میگوید میبرد مرا اگر بخواهم. ولی تنبل شدهام. خیلی تنبل شدهام.
اینها را گفتم که بدانی تا وقتی هنوز شور و نشاط داریع ادامهاش بدهی. سعی کن ادامه تحصیل بدهی مونا.
_____________
مونا :
سعی می کنم..
خیلی دوست دارم و بش میرسم شک نکن…(چشمک)
1 اردیبهشت 1390 در 09:18
ba ejazeye mahzare bakelasetun chand ta az shahkaraye aksitun ro dozdidam jahat estefade be onvane wallpaper va… 🙂 kelase akasitun harf nadare edame bedin…”
__________
مونا:
ممنون از حضور باکلاس ترتون!
1 اردیبهشت 1390 در 12:09
به به عجب عکسایی !
به به عجب دوستایی !
میگما این رضوانتون عین خودمه !
اسمشم عین خودمه !
اصلا همه رضوانا باحالن (زبون درازییییییییییییییییی) :d
____________
مونا :
دقیقا..مخصوصا آق رضوانا!
1 اردیبهشت 1390 در 17:06
وای مونی جان حسابی قلمت گیراست حال کردم چقدر قشنگ توصیف کردی ولی یکم دلم گرفت خیلی دلم واسه ی این لحظاتی که باهم گذروندیم تنگ میشه …ولی همیشه هر جا که باشیم مطمئنم که همدیگه رو فراموش نمی کنیم…این 4 سال تحصیلم با تمام فرازو نشیباش همین دوستیه ما پنج تا واسم همیشه دلگرم کننده و انرژی زا بود …
__________
مونا :
دل خودمم گرفته!
آره واقعا
1 اردیبهشت 1390 در 17:08
ای خدااااااااا
اول که انگشت به انگشت!
.
.
حالا هم که پا به پا!(ایضا کفش به کفش!)
.
.
دفعه بعد هم سر به سر!!!
…
مشتی خانم!
110 بزنگم!؟
.
.
.
برای همه شما از درگاه خداوند مهرآفرین بهترین آرزو ها رو دارم…
دلتونو دربست بدین به خدا…
فقط از اون بخواین..فقط…
_____________
مونا:
بعدش دماغ به دماغه!(خنده)
ممنون
2 اردیبهشت 1390 در 11:46
جدیدا خیلی کتابی مینویسیدا !!!
آدم یه جوری میشه
اگر پسر بودی میگفتم با کت و شلوار میای آپ میکنی.
_________
مونا:
با مانتو شلوار آپ می کنم !
بستگی به حس نوشتن اون لحظه م داره دیگه الکی جان!
2 اردیبهشت 1390 در 13:10
براي همه تون بهترينهاروآرزوميكنم موناجون
____________
مونا:
ممنون صبا ی مهربون
3 اردیبهشت 1390 در 06:03
سلام!!!
ای تو شانس من!! آقا مجبور بودی الان بگی که ریحانه خانوم امتحان ارشد داده؟!!!!!!!!!!!! شما نمی گی من از ارشد زده میشم و دیگه ترک تحصیل میکنم؟!!!!!
بابا این از عجایب 8 گانه دنیا میشه ها!!!!
تازه بدتر از همه رضوان خانومه!!!
اگه اون بره ارشد ، ارشد کجا بره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
نه دیگه فایده نداره و منم خودکارم تموم شده و امیدمم به ارشد بود که الان کاملا ناامید شدم!!!! الانم دارم میرم ترک تحصیل کنم!!!
مقصرم شما و خانوم ریحانه هستین!!!!! من گفتم ها چرا امتحان وزارت علم حالم خوش نبود نگو این دو موجود داشتن امتحان می دادن!!! اوه خدا به من دانشگاه تهران رحم کنه!!!!
___________
مونا :
وا !
3 اردیبهشت 1390 در 08:14
بايد بگم همه همينطوري ميگن كه ماهمديگر رو فراموش نميكنيم اما همين كه مسئوليت زندگي و….عهده دار ميشن هم رو فراموش ميكنن
4 اردیبهشت 1390 در 09:53
آقا بیزی تا دلت هم بخواد…تو تازه باید سر شوق اومده باشی…بده اومدم امتحان دادم حال و هواش رو متبرک کردم….
4 اردیبهشت 1390 در 09:55
مونا فکر میکردم کسی متوجه حالم نمیشه…:-)
_______
مونا :
دکتــــرم ها ؟؟!!
4 اردیبهشت 1390 در 10:04
یکم از خاستگارای منم بنویسی بد نیست… 🙂
7 اردیبهشت 1390 در 19:47
سلام
امیدوارم خوب باشی
یروز اومدم سر بزنم به وبلاگت دیدم نوشته اومده که
http://special.ir/mona/2011/02/_2_4.html#more
خطای شماره 404 – مطلبی پیدا نشد
انقدر ناراحت شدم که نگو
گفتم شایددارن سایت اصلی رو انتقال میدن
فرداش اومدم هی اومدم دیدم نه خبری نیست
چند تا از وبلاگایی که من همیشه بهشون سر میزدم هم صاحباشون یهویی بستنو رفتن
گفتم حتما تو هم بستی وبتو
خلاصه اینکه خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی ناراحت شدم
شما هم که نیومدی سر بزنی
اتفاقا من تو سایت اصلیspecial هم نوشتمو خواهش کردم بهم بگن وب تو چی شده
ولی کسی محلمون نکرد
امروز بعد از کلی فکر یهو به کله مبارکم زد که بیام اسم وبلاگتو سرچ کنم
یهو دیدم وبت اومد خییییییییییییییییییییییییییییییییییلی خوشحال شدم
نشستم تمام قسمتایی رو که نخونده بودمو خوندم
خوشحالم که بازم پیدا کردم وبتو
مراقب خودت باش
دیگه هم گم نشیا
با این ای کی یوی من دو سال طول میکشه پیدات کنم
_________
مونا:
خوش اومدی
آدرس رو اشتباه میزنی
اما به مدیریت گفتم مشکل اون آدرست هم برطرف شد
حالا مثه قبل بیا تو وبم…
ممنون
7 اردیبهشت 1390 در 23:05
Halam Gerfet shod !
yeajooraei yade roozaye akhare daneshgahe khodam ofatda,, !
harja hasty movafagh bashin !
to ye jaei dar morede Etelaate bishtar dar morede bimari sohbat kardin !
omidvaram Harche zoodtar salamatitoono b dast biarin !
____________
مونا:
ممنون
8 اردیبهشت 1390 در 21:02
nemidunam age man jaye jaye mona budam va in chiza ro mineveshtam va moja jaye man bud ba khundaneshun che hesi besh sast midad ???
tabieiye ke hameye adama mese ham nistan ama sokut adama va labkhan zadanashun aslan dalil bar narahat nashodaneshun nist .
doctor kojaee bebini?!!!
man hamishe say kardam havaye adamaye 2oro baramo dashte basham va movazeb bahsam ke nakoen alan man ye chizi begam ke oun narahat beshe . vali ….
9 خرداد 1390 در 18:21
نوشته هات خیلی ب دل میشینن منم هم دانشکده ایتون بودم
___________
مونا :
ممنون سارا…جدی ؟ چی میخوندی ؟؟