در کمال آرامش
زمان جدا شدنم از خونواده توی فرودگاه تنها تنها چرخهای ویلچرو حرکت دادمو با یه برگشت کوچولو و چشم تو چشمهای بابا مامان شدن خدافظی رو گفتمو به طرف سالن انتظار حرکت کردم…با اومدن یه خانوم محجبه به سمتم و اینکه مامانتون سفارش کرده که هوای دخترمو داشته باشین یه حس خوبی بهم دست داد …آذر دختر تحصیل کرده و با فهم و کمالاتی بود و میتونستم روی مهربونیه زیادش حسابها باز کنم…انگاری اضطراب آذر خانوم از من بیشتر بود…از تنهایی من.. و مدام دوست داشت احساس سختی نکنم و حاضر بود هر کاری برای راحتی من بکنه..انتظارش برای سوار شدن من به هواپیما و آروم کردن دختر کوچیکش که مدام پاش را به زمین می کوبیدو می خواست هر چه زودتر سوار هواپیما بشه همش حاکی از این بود…آذر و خونوادش حس امنیت بیشتری برام آفریدن و حس کردم که این خانواده شاید یک همراه فرستاده شده برای من بودند…
آذر حتی با پارتی بازی جای خودش و همسر و فرزندانش را تغییر داد و دقیقا پشت سر من بودو تا خود مشهد حمایتم میکرد… جالب بود که دو ساعت سفر من روی صندلی که دو طرفش خالی بود و در کنار پنجره در آرامشی عمیق بودم و آذر و خونوادش هم پشت سرم همه جوره هوامو داشتن…
تمام طول سفر نگاهم به پنجره بود و مشغول تفکر و عکاسی خلبان که اعلام کرد چیزی به نشستن هواپیما تو مشهد مقدس نمونده خودمو جمع و جور کردمو یه شادی وصف نشدنی تمومه وجودمو گرفت…یه لحظه یاد این موضوع افتادم که کاشکی خدمه ای که قراره منو پیاده کنن آدمای خوبی باشن…یعنی همشون خوبن ها …اما من معذب نباشم…و این فقط یه آن از دلم گذشت…
وقتی هواپیما به زمین نشست…دوباره بچه های آذر بهونه ی پیاده شدن از هواپیما رو میگرفتن اما آذر در کمال خونسردی در کنار من موندو گفت خودم باید به خدمه کمک کنم برای پیاده شدنت…یه لحظه دلم ریخت…از اینکه آذر چطور فهمیده بود که چیا از دل من گذشته…از نگاهم ؟ یا … خوشحال بودم که آذر کنارمه …با اومدنه خدمه تعجبم بیشترو بیشتر شد چونکه اونروز برای اولین بار بود که میدیدم خدمه ی هواپیما برای پیاده کردن مسافرای معلول، خانم هستن !! من در کمال آرامش و راحتی از هواپیما پیاده شدم و این شد که برای اولین بار تنهایی و البته با فرستاده های خدا پا به خاک مشهد مقدس گذاشتم… به مشهد مقدس خوش اومدی مونا خانوم..
6 خرداد 1390 در 20:09
سلام مونا جان
زیارتت قبول 🙂
انشاءالله این سفر پر خاطره ای برایت شده باشد.
تا اینجای زیارتت که دلم را غرق در آرامش کرده …
راستی برایت دعا کردم…شما هم برای ما خواننده های وبلاگت دعا کردی؟
______________
مونا :
ممنون ستاره ها…
دعا کردم برای همه با هر مشکلی ..یا بی مشکل…که به خواسته هاش برسه…همین…الهی آمین
6 خرداد 1390 در 21:06
سلام
زیارت قبول
امیدوارم هرچی خواستی رو بهت بدن
خدانگهدار
____________
مونا :
سلام
ممنون سامان…
7 خرداد 1390 در 06:21
عزیزم. فکر کردم با دوستت رفته بودی که 🙂 شجاع دل شدی ها :*
دارم کیف میکنم، میخونم و کیف میکنم از این دوست قدرتمندم :*
_______
مونا :
نه رفتن و برگشتن خودم تهنا تهنا بودم…یه کیفی داد …!
مرسی …
7 خرداد 1390 در 14:05
زيارت قبول موناخانومي
_________
مونا :
ممنون صبا خانومی
7 خرداد 1390 در 17:57
و البته با فرستاده های خدا …
_______
مونا :
و البته با فرستاده های خدا…
8 خرداد 1390 در 17:43
زيارت قبول :*
_______
مونا :
مرسی سانی مهربون…
9 خرداد 1390 در 04:43
سلام گلم زیارتت قبول……..منو که از یاد نبردی؟
_______
مونا :
ممنون
دعا کردم برای همه…