ندید بدیدهای اوریجینال!
با ورودمون به رستوران هتل و دیدن اون همه غذای رنگارنگی که سلف سرویس در اختیار مون بود شوکه شده بودیم نمی دونستیم که غذامون به طور کلی با پول هتل حساب شده بود یا نه ..با خودمون فکر کردیم که محاله حساب شده باشه! آخر شبی صد و هفتاد تومن برای 4 نفر به اضافه ی شام و ناهار و صبحانه در همچین هتلی غیر ممکن به نظر میرسید…من که در هواپیما ساندویچ نسبتا خوبی خورده بودم خودم را از خوردن ناهار کنار کشیدم و گفتم برید غذای گرون گرون بخورید حالش رو ببرید…و بعدش صد تومن بر سه تقسیم کنیدو قربون صدقه شکمتتون برید…
خلاصه تصمیم بر این گرفته شد که به جای گرفتن سه غذا یک غذا بگیرن و سه تایی با هم بخورن!..و بعد پول یه غذا رو بدنو شکر خدا کنن بابته وفور نعمت و جیب بابا!
ریحانه شد مسئول کشیدن غذا و ما هم نشسته بودیم منتظر که دیدیم ریحانه هم نامردی نکردو تا تونسته غذا کشیده …شاید 5 نوع غذا رو هم دیگه!
وقتی از هتل خواستیم بیایم بیرون نسیم پرسید که هزینه ی غذا چقدر شد؟ گفتن خانوما شما قبلا هزینه ی غذا رو حساب کردین و همموون دماغ سوخته شدیم و البته یک ناهار به یادماندنی و خوشمزه! همراه با خنده!
29 خرداد 1390 در 08:00
مي تونستين اول بپرسين :ديييي
___________
مونا :
منم گفتم راضی نمی شدن بچه ها !
29 خرداد 1390 در 11:22
این یک کاسه سوپ هست؟!!!
___________
مونا :
آره میشه توش شنا کرد!
29 خرداد 1390 در 12:24
سلام مونا جان .خوبی ؟ مهدی ام از وب پسری برای دنیا ک دیگه وب ندارم و همچین وبی هم نمونده.شاید بیاد آوردنم سخت باشه برات.من گاه و بیگاه میام و میخونم مطالب قشنگ و بقول خودت جالب انگیزناکتو.انشالله همیشه شاد و موفق باشی.چیزی ک برای من و تو و امثال ما چیزی شبیه معجزه س حداقل از دید من.اما بازم آرزو میکنم شاد و موفق باشی مونا جان.
____________
مونا :
مگه میشه یادم بره یه مدت پای ثابت وبلاگم بودی
امیدوارم شاد باشی…
29 خرداد 1390 در 22:09
آنها وحشتناک غذا را می خوردند!
و گاهی هم غذا آنها را می خورد !
انگاری از خوردن زیاد بی هوش می شدند!
شاید ترکیده باشند!
و پاشیده به در و دیوار !
.
.
.
شعر نو بیدددددد!!!
______________
مونا :
یاد راز بقا افتادم !
31 خرداد 1390 در 16:47
سلام!!!!
به به می گم هیچ کدومتون رژِیم نداشتین؟ بعیده ها!!!
اینقد گفتی غذاهای جور وا جور دلم آّ شد؟؟!!!!
به قول ما کرمونیا گوشت بشه ور تنتون!!!
سغی کن کرمونی بخونیش!!!!
بابای!!!
اوه راستی دعا کن که ارشدم که جمعه است خراب نکنم!!!! با بای!!!
_________
مونا : نه بابا ! چیزی که تو گروه ما معنا نداره رژیمه!
ایشالا ارشدتم خوب میدیو نتیجه تلاشتو میبینی…
31 خرداد 1390 در 20:00
سلام خوبى؟جالب بود درسته كه دلتون سوخت ولى به خاطره و خنده مى ارزه! بعضى وقتا ادم دلش مى كيره و ناراحته ولى بعدش حالم جا اومد!مواظب خودت باش!
31 خرداد 1390 در 20:29
سلام
بهر حال تجربه ای بود
اما فکر کنم تو همون یه ظرف ، باندازه سه پرس غذا جا دادید
انشاالله همیشه شاد وسلامت باشید
____________
مونا :
دقیقا اندازه 3 تا غذا بود
1 تیر 1390 در 18:15
میخام بازم پای ثابت وبت باشم مونا جان
انشالله که هر روز شاد و سرحال باشی
_________
مونا :
ممنون
بهتری ؟