با كوله بارى از نور از شب گذر كن

چقدر اين آهنك آقاى سالار عقيلى رو دوست دارم
هندزفرى گذاشتمو هم آهنگ گوش ميدم هم دلم ميخواد شعرش رو نقاشى كنم…

در فصل بارشِ سنگ همچون، آيينه بمان
بر جان ِدشت تشنه بنويس از عطر بهاران

در انتظار فردا شب را سحر كن
با كوله بارى از نور از شب گذر كن
سرمست و عاشقانه در خود نظر كن

بشكن در قفس را از تن رها شوووو
درمان دردِ دردمندان را دوا شو
از خود دمى برون آ محو خداااا شوووو

خورشيدى، در جان تو پنهان است
دريا از، يادِ تو پريشان است
عاشق شو، زيرا عاشق انسان است

دنيا در چشم عاشق نفسى است
بى عشق، عالم قفسى است

آزاد از بند و دامِ قفس شو
با عشق هم نفس شووووووووو❤️❤️❤️❤️

خسته م نقاشيم اون چه كه ميخوام نشده
چون دلم يه كوله باررررر به چه بزرگى از نور، براى گذر از شب ميخواد…

رهايى از تن چطوريه؟

0
0

دیدگاهی بنویسید