آیــــــــدا
از یه ماه قبل از سفر به مشهدم تصمیممو گرفتم که اگه رفتم مشهد هر جور شده به دیدن آیدا برم…
آیدا یکی از پر مشکل ترین ضایعات نخاعیه …ضایعه نخاعی گردنی با سوزشی شدید که تمام بدنشو فرا گرفته و یواش یواش وارد زندگیش شد…از گردن به پایین دچار فلج اندام ها شده و تنها 30 درصد از یکی از دستاش حرکت داره…مشکلات تنفسی و تکلمش هم از یک طرف دیگه به سختی های زندگیش اضافه کرده… همه ی این شرایط بعد از بیست و خورده ای سال زندگی با تن سالم اومده بود سراغش و هضم این مشکلات رو طبعا سخت تر و سخت تر میکرد…
آیدا با همون حرکت 30 40 درصدی دست چپش وارد زندگی من شد…تلاش و تکاپو و درس و…آیدا در کنار اون همه مشکل کوچیک بزرگش برای من ستودنی بود…و البته منطقی بودنش!
با یه ابزار به سختی تایپ می کنه و وبلاگ نویسی و البته بین خودمون بمونه گهگاهی اس ام اس بازی !
1. استفاده از کامپیوتر و اینترنت
2. اس ام اس دادن با موبایل لمسی
تقریبا یه ده رو قبل از سفرم بود که از آیدا خواستم روز و ساعت اومدنم به خونشونو مشخص کنه…میدونستم اینقدر مشکلاتش متعدد که رفتنمون تو هر لحظه و هر ساعتی امکان پذیر نیست…و آیدا هم درخواستمو زمین ننداختو اجازه داد بیام ببینمش…یادش بخیر یکشنبه ساعت 6:30 عصر!
اینقدر استرس داشتم که نگو دوست داشتم دقیقا سر راس ساعت 6:30 تو خونه ی آیدا باشم…میدونستم برای اون ساعت خودشو آماده کرده و زودتر یا دیرتر رسیدنم میزنه تو ذوق…با تماس تلفنی که با مادرآیدا داشتم فهمیدم که از هتل ما تا خونه ی اونا نیم ساعتی راهه…ساعت 6 از هتل زدم بیرون و خوشبختانه 28 دقیقه بعد به خونه ی آیدا اینا رسیدیم و از این بابت خوشحال بودم که درست سر زمان دلخواه آیدا رسیدم…
حدسم درست بود…آیدا با کمک مادر نازنینش و یه چیزی شبیه کوله پشتی که به تختش وصل شده بود، نشسته بود یعنی حلقه های اون کوله پشتی آیدا رو از پشت سر نگه داشته بود که بتونه بشینه…با خودم گفتم حتما اگه زود رسیده بودم شاید آماده نشده بودو اگه دیر میرسیدم شاید از نشستن زیاد خسته می شد…ولی اون موقع خوشحال بودن که سر وقت رسیدم…تا اون موقع فکر میکردم آیدا اصلا نمی تونه صحبت کنه…خودش قبلا بهم گفته بود که صدام از ته چاه میاد اما من صداشو نشنیده بودم…اون روز برای اولین بار صدای آیدا رو شنیدم یه صدای آروم که وقتی میخواست رساتر و تندتر حرف بزنه به نفس نفس می افتاد… و طبعا اذیت می شد…
بعد از سلام و احوال پرسی مشغول برانداز کردن آیدا شدم …یه دست بلوز و شلوار مثل هم پوشیده بود با پر ازگل های ریز زرد و یک جوراب زرد پاپیون دار که ست شده بود با لباسش و یه کوچولو خوشدل و موشدل کرده بود!…همه چی تو اتاق آیدا مرتب و منظم بود و از همه مهم تر خود آیدا بود که تحسین بر انگیز تر اونچه فکر می کردم در مقابلم نشسته بود…
خوشحال شدم که آیدا رو دیدم…دیدنش برام کلی پیام داشت…از قبل از اینکه آیدا رو ببینم حرف زدن و همدردی باهاش برام حس خوبی میوورد از اینکه اینقدر یک آدم میتونه خوبو منطقی و مهربون باشه بهش غبطه میخوردم..و وقتی دیدمش و باهاش رو در رو همکلام شدم و از اینکه هستشو میتونم به عنوان یه دوست روش حساب کنم خوشحال تر از قبل بودم…
به امید بهتر شدنت آیــــــدا..
4 تیر 1390 در 14:23
سلام. خسته نباشيد. يك بار براي شما پيام گذاشتم ولي پاسخي دريافت نكردم. دبير اجتماعي خبرگزاري ايسنا هستم.ميخواستم اگر امكان داشته باشه از زندگي شما گزارشي تهيه كنم.لطفا از طريق تلفن يا ايميل به من پاسخ بديد. ممنون…تلفن تماس:09358144595 ايميل:mohammadsalehy2003@yahoo.com
4 تیر 1390 در 14:28
براي مونا :*
براي آيدا :*
ان شالله خداوند همه بيماران رو شفا بده
____________
مونا :
مرسی سانی مهربون
ان شاالله
4 تیر 1390 در 17:07
سلام بر مونا
ان شاا.. ایدا روز بروز با روحیه تر و سرحالتر شوند.
مونا خانم یه کم فونت نوشته هاتو درشت تر انتخاب کن به فکر پیرمردهایی مثل ما هم باشید چشمامون خسته می شه پدر جون!
شاد باشید.
_____________
مونا:
سلام آقای کاوسی فعلا برام مقدور نیست که فونت رو موقع نوشتن تعییر بدم اما شما برای اینکه راحت تر باشید میتونید یا نوشته ها رو از قسمت دیدگاهها که کمی فونت درشت تره دنبال کنید ویا از قسمت مگنیفای ویندوز استفاده کنید که اذیت نشید اما به زودی مشکل رو حل می کنم…
ممنون از لطف همیشگی شما…
4 تیر 1390 در 21:25
دفتر دلتان را ورق زدم
زيبا بود
در صورت لزوم مرا با نام “حرير در حريق” لينك كنيد
سپاسگزار
[گل]
4 تیر 1390 در 22:08
بیایید همه باهم روز وشب 27 رجب برای شفای ایداجون زیارت امیرالمومنین رابخوانیم.من قول میدم.
___________
مونا :
ممنون دوست عزیز
4 تیر 1390 در 22:21
درود بر هر دوتاتون
من که در مقابل شما و اراده شما و توکل شما خجالت میکشم
انشاالله بزودی سلامتی کاملتون رو بدست بیارید
_________
مونا :
ممنون آقا بهمن
من که خیلی خطاکارام!!
4 تیر 1390 در 22:52
برای مونا و آیدا:
.
.
.
مسافری تک وتنها،
یگانه می آید
به التیام ترک های شانه می آید
مسافری که دلش قدر آسمان ها بود
برای قطره شدن؛
بی بهانه می آید
دوباره حادثه در قلب کوچه می بارد
صدای پای مسافر
آهسته می آید
و چشم های من و کوچه را صدا بزنید
اگر مسافر تنها؛
شبانه می آید…
__________
مونا :
ممنون…
5 تیر 1390 در 00:29
سلام مونا جون خوبى؟واقعاً اميدوارم كه هر ٢ تاتون خوب خوب بشيد.همه رو خوب نوشتى خيلى عالى!دوستيتون مستدام مراقب خودت باش
___________
مونا :
سلام
ممنون عزیزم..
5 تیر 1390 در 08:15
مونا جون تو لطف داری. خوشحالم که تونستم ببینمت و خوشحالم از دوستی با تو. ممنونم که وقت گذاشتی و درباره ی من نوشتی.
بوووس
____________
مونا :
ممنون
همچنین آیدای عزیز
5 تیر 1390 در 08:16
ممنون مونا جان. احتیاج به هیچ حذفی نیست.
5 تیر 1390 در 21:02
چقدر خوب که رفتی و ایدا را دیدی
ایدا الگوی استقامته
خدا حفظش کنه
6 تیر 1390 در 08:50
سلام مونا جان. ممنون که جواب کامنت را دادی.
مطلب آیدا رو خوندم؛ خیلی جالب و تکان دهنده بود… ممنون که این تجربه ی زیبا رو با ما تقسیم کردی؛ با اجازه ات، با ذکر منبع در سایتم می گذارم و بازم با اجازه ات، شما رو در لینک هام قرار میدم. به امید روزهای بهتر
__________
مونا :
خواهش می کنم
ممنون
6 تیر 1390 در 09:19
آقایان خانومها
منم با مونا رفتم هااااااااااااااااااااان…
مونا دریاب مراااااااااااا
___________
مونا:
ما کلی سوغات گیرمان آمد از مادر آیدا + لواشک اصل مشهدی
و البته یک بستنی معجون بسیار خوشمزه خوردیم…
بعد ریحانه موبایلشو جا گذاشت!!d:
هه هه!
6 تیر 1390 در 10:22
چقدر جالب.کاش منم بودم !!!!
7 تیر 1390 در 15:10
سلام مونا جان
من تازه با وبت وزنگیت آشنا شدم تو قسمتی از زندگیت راجع به پرفسور سمیعی توی آلمان گفته بودید میتونم ازتون خواهش کنم اگه شماره ای یا آدرسی ازشون دارید بهم بدید؟ازتون ممنون میشم
_________
مونا:
عزیزم یک مرکزی تو تهران هست که شما رو معاینه میکنه اگر نیاز باشه مدارکتونو برای پورفسور میفرسته و بعد خودتون میرین آلمان…شمارشو پیدا کردم میزارم تو وبلاگ
7 تیر 1390 در 15:36
من که حالم گرفته شد مونا
ایشالا خدا شفاش بده
برا کسی که قبلا حتی ی روز سالم سالم بوده خییییییییییییییییییییلی سخته که رو تخت بخوابه و بقیه ی عمرشو ب همون ی روز فکر کنه چه برسه ب کسی که 20 سال راه رفته مخصوصا ی دختر
____________
مونا :
درسته سخته اما آیدا خیلی کارها می کنه حتی با همون یک دستش که من و تو خیلی از آدمای سالم نمی کنن
درس میخونه
زبان انگلیسی میخونه
و با دوستانش ارتباط داره و سعی میکنه لذت ببره …حتی اگه ناچیز باشه …در کنار همه ی سختیها
7 تیر 1390 در 20:56
مونا جان خوشحالم که به دیدن آیدا رفتی من تا ۲۰ روز دیگه میام ایران و تمام تلاشم رو دارم میکنم که حتی برای ۱ روز به مشهد و فقط برای دیدن آیدا برام برام دوعا کن موافق بشم برم
________
مونا :
ایشالا میری…حتما هماهنگ کن چون شاید براش مقدور نباشه…
17 تیر 1390 در 19:59
يكي از بزرگترين ارزو هام خوب شدن حال تو و آيدا و ويلي هستش ،خوشحالم كه هر سه تا تونم محكميد
___________
مونا:
ممنون از آرزوی قشنگتون
ایشالا همه ی بیماران
5 آذر 1390 در 20:28
yadettttttttttttttttttttt nareeeeeeeeeeeeeeeeeeeeee basheeeeeeeeeeeeeeeee
14 آذر 1390 در 00:40
pas chi shod javab nadadi.
16 بهمن 1390 در 09:59
چند وقت پیش از اونجایی که محل کارم بودم و خسته از کار خیلی اتفاقی با وب آیدا آشنا شدم. باورم نمیشد این همه اراده از آیدایی که خیلی چیزاش مثه بقیه نیست…بی وقفه کل سرگذشتشو خوندم و تا امروز ذهنم درگیرش بود که آیا اغراق نکرده یا شاید اصن اینجوری نباشه و… و امروز بازم اتفاقی با تو آشنا شدم و بازم ی دنیا فکر و درگیری ذهنی..شما با ما هیچ فرقی ندارین جز اینکه ارادتون آسمونیه.
خییییلی خییییلی دوستون دارم مونا و آیدای عزیزم و همیشه ب یادتونم و تحسینتون میکنم :***
29 فروردین 1391 در 12:31
با ديدن استقامتتون ر وحيه ميگيرم هميشه شاد باشيد
21 شهریور 1391 در 18:14
سلام من هم 17ماهی هست که دارم بااینمشکل دست وپنجه نرم میکنم من هم از گردن دچار مشکلم به امید روزی که تمام افراد ضایعه نخاعی دوباره سلامتیه خود را به دست بیارن
25 آذر 1391 در 17:56
ghashange khose nakhor manam malolam ama baz zendeam zendgi mikonam omidvaram
27 اسفند 1392 در 13:09
ان شالله بهار امسال تمام بیماران شفا پیدا کنند
وحال بهتری نسبت به بهارهای قبل داشته باشن
دوست دارم دوست خوبم :kissing:
28 اسفند 1392 در 04:24
انشاالله
التماس دعا الهام عزیزم
مهربون:) :*
5 آبان 1393 در 16:37
:rose: :rose: :rose: :rose: :rose: :rose: :rose:
20 آبان 1393 در 01:25
ممنون مهدیه جون خودت گلی :* 🙂
23 آبان 1393 در 18:30
خواهش میکنم :heart:
تو یه قسمت از وبلاگتون یه مطلب در مورد کلید لامپ اتاقتون و جشنواره ی خوارزمی و…خوندم،که دقیقا مطلبه یادم نمی یاد و الان هم پیداش نکردم بخاطر همین همینجا مینویسم :lamp:
می خواستم بگم که میشه از روی کار (روی دیوار بدون کندن و خراب کردن گچ دیوار) جای کلید رو تغییر بدین و بیارینش کنار تختتون. و فقط سیم دیده میشه که اونم اگه باسلیقه کار کنن خیلی تو ذوق نمی خوره ،فکر نکنم بیشتر از یک یا دیگه خیلی زیاد 2ساعت کار ببره(البته اگه هنوز چیزی درموردش اختراع نکردیینا 😀 )
همین دیگه خداحافظ 😉 :clover:
24 آبان 1393 در 21:46
سلام مهدیه جان
ممنونم گلم 🙂
خیلی لطف کردی
23 آبان 1393 در 18:33
راستی سلام یادم رفت 😀
سلام
24 آبان 1393 در 21:51
سلام 🙂