پياده روى اربعين١(با ويلچر)
سارا بم پيام داد، خواهرزاده ى زن عموم! از راهى دور
بهم گفت: مونا تو ميرى كربلا؟ تو فكر رفتم! خيلى! حتى زورم اومد بش بگم نه! نميرم و نميشه و …
دلم يهو خواست كه برم براى اولين بار شوق رفتن داشتم، پدرم نمى گذاشت هيچوقت! حتى بعد از فوت مامان بزرگ و بابابزرگم، عمه م كه خواست بره شوهرش گفت از برادرت اجازه بگير! بابا گفت نه! اما عمه خيلى اصرار كرد تا نتيجه داد مى گفت امن نيست خطرناكه…من كه گفتم مى خوام برم كربلا نمى دونم چى شد نه كه نگفت هيچ! برام ويزاى آنى گرفت سه ساعته ويزا رو داد دستم با سه چهار برابر قيمت!…بعد كه كوله م رو بستم يكى از فاميلامون كه تو روستا و نزديكاى مرز چذابه هستند شام دعوتمون كردند، راستش شاخ در اوردم تا به حال نرفته بودم روستا و دعوت نشده بودم بازم نمى دونم چى شد كه تا نزديكى مرز هم شام دعوت شديم و من قبل از رد شدن از مرز مى تونستم استراحت كنم!
شب رفتن كه تو خونه روستايى بوديم اما بارون و رعدو برق و طوفان و سيل شد زد همه برنامه هامونو خراب كرد اما مى دونين چى شد؟ بابام گفت امشب تو خونه روستايى مى خوابيم و فردا صبح راهيتون مى كنم هيچوقته هيچوقت يادم نمى ياد كه پدر شب رو خونه كسي مونده باشه…خوشحال شدم اما تا صبح براى اولين بار دعاى آرامش آسمون مى كردم و مى گفتم بارون نبار….
16 آذر 1397 در 20:53
سلام مونا جانم
امسال رفتی اربعین؟ وای
خوش به سعادتت
زیارت قبول
ان شاءالله روزی هر سال
28 آذر 1397 در 10:41
سلام عزيز دلممم
بله بله
خدارو شكرررررررر
قبول حق ان شاءالله قسمت هر ساله ى شما
واقعا بهترين سفر عمرم بود