مى گم يا على
شب رو خيلى دوست دارم
وقتِ صحبت با خودت و خداست انگار
مرور حرفها، كارها و اهداف برنامه ها.. گاهى هم يادآورى شاديها و غم ها
و يا هم صحبتى با يك دوست خوب و يا همسر و يا مادر و پدر و خواهر و برادر..
اين روزها دلم گرفته يه خورده
حالا چرا؟
٤_٣سال پيش ميخواستم يه بالابر بخرم به ارزش دو ميليون كه وقتى روى زمين نشستم بتونم راحت برم روى ويلچر باش
مخصوصا براى صبحا كه ميخوام برم سركار خيلى واجبه و همينطور براى بالا و پايين شدن از روى تخت
اخه اتاق بزرگه وسايلم هم هر كدوم در جاى خودشه
خلاصه خواستم بگيرم اين بالابرو كه مهدى گفت آجى نمى خواد بگيرى خودم در بست مخلصتم و پولتو جمع كن باش برو مسافرت و…
خلاصه منم خرِ مهربونيش شدم و بالابرو نخريدم
حالا ١/٥ ماهه مهدى نيستش پيشم و در راهى دور مشغول ترم تابستونيه و من تنهاى تنهام و كسى رو ندارم كمكم كنه
ديگه اين روزا دارم حس مى كنم كمرم از وسط كم كم به دو نيم تقسيم ميشه، هر روز سركار رفتم و بعد سفر سه روزه هم رفتم بينش..
حالا اينها به كنار
همش نگرانم كه مريض و ناتوان بشم از پس اين فشارها و ديگه هيچوقت نتونم مادر بشم 😕 اين قسمت واقعا منو بهم ريخته از اين نگرانى هاى براى صد سال ديگه بيزارم
ان شاءالله مهدى سه چهار روز ديگه مياد ولى بالابر رو بايد بگيرم اما حتما قيمتش ٥ برابر شده :shout:
اين هم از دل گرفتى هام
توكل به خداى مهربون
فردا صبح هم باز دستهامو محكم ميزنم زمين و مى گم يا على…