نجات يافته

هسته ى پرتقال رو از روى فرش اتاقم برداشتم و هى مى چرخوندم تو دستم و دنبال يه جايى بودم كه بندازمش كه چشمم خورد به گلدون كوچيك گوشه ى اتاقم كه توش يه برگ زرد مرده بود.. انداختمش همونجا و خوشحال بودم كه جايى براش يافتم!
يه هفته از اون روز ميگذره از همون روزى كه هسته ى پرتقال بى پناه دنبال پناهى بود با دستاى من….
امروز ديدم يه گياه بند انگشتى با دو تا برگ كوچيك از گلدون زده بيرون 🙂
با ذوق نگاهش كردم و براش مى خوندم قد و بالاى رعناتو بنازم
چى شد كه هسته ى پرتقال رو جارو برقى نخورده بود؟ چى شد كه من با دست بلندش كردم چى شد كه انداختمش تو گلدون چى شد كه دو تا برگ كوچيك سر از گلدونم در اورد؟ اميد اميد اميد
.
.
گاهى خدا ميخواد با دست من و تو دست يكى ديگه رو بگيره
وقتى دستى رو به يارى مى گيرى
بدون كه دست ديگه ى تو توى دست خداست…

0
0

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.