خيلى مرسى
ديشب چه شبى بود..
تا صبح بيدار بودم و بعد نماز و لباس پوشيدم و اماده و پيش به سوى كار.. جنازه م اومد خونه
حتى وقتى توى دستشويى بودم خوابم برد! يه ده دقيقه چرت زدم با صداى مامانم كه غذا سرد شد كجايين از خواب پريدم… و بعدش هم ناهار و يه استراحت مشتى كردم..حالا حس سبكى دارم كه ته دلم داره معلوم ميشه داره غبار غم ميره و ميره
ممنون كه من رو قابل دونستى و نذاشتى غبار غم بيشتر از اينها روى دلم بمونه و دستمال معرفتت رو روى قلبم كشيدى…و قلبم رو جلا دادى
مى دونم كه مى دونستى.. خودت هم گفتى بهم كه ناراحتم نيستى و مى دونى اراده ش رو دارم، خودمم مى دونم مى دونم كه اراده ش رو به لطف خداى مهربون دارم كه نذارم غبار غم كهنه بشه روى دلم زنگار نشه.
اما خب بايد اعتراف كنم..پاك كردن اين غبار با دستاى تو برام خوشايندترين بود
بايد از تو هم تشكر كنم….. براى من همه همه همه همه ريز به ريز نعمت ها ارزشمندن و ستودنى مى دونى كه هميشه هم تو رفتارام ديدى كه براى همه چيز از آدما و خالق مهربون تشكر مى كنم.. ديگه اين كه بماند…ممنون
در پناه خداى مهربون باشى
خداى مهربون شكرت
قلب همه آروم