قول گرفتم ازش
شب قبل از شروع اولين روز حضورش تو بيمارستان به عنوان پزشك، نشوندمش رو به روم گفتم اين چيزى كه ميخوام برات تعريف كنم نه داستانه نه افسانه، اين حس و تجربه ى تلخ، يه قسمت از دلمه.. ميخوام با همه ى وجودت دركش كنى.. و تا هميشه تو دلت بمونه.. و در حق بيمارانت با دل و عقل و شعورت خدمت كنى… مهربانانه، و با وجدان و خداپسندانه…
بغض كرده بودم
يعنى هر وقت و هر وقت تجربه ى تلخ آى سى يو آيدا يادم مياد بغض مى كنم اشك مى ريزم
بش گفتم مى دونى، دست و پاى بى حركت، تراك، ناتوانى در تكلم و عدم حركت و زنجير شدن به تخت و عدم حضور خانواده و همه و همه رو بيا تصور كن..تو آى سى يو، جايى كه قراره فردا برى اونجا و كار كردن رو ياد بگيرى…….
يه روز دو روز چند روز؟
خيلى سخته..
مى دونى عزيز دلم ديگه شماها نبايستى در حق اون بيمار با اين همه محدوديت كوتاهى كنيد..
بش گفتم بعد از چندين چندين تجربه ى مرگ كه آيدا با كوتاهى هايى كه در حقش شده بود مثل همون روزى كه برگه ى شرح حال پزشك بدون توجه! افتاده بود روى دهانه ى تنفسيش و تنفسش براى چند لحظه قطع شده و رفت تو كما و تجربيات دردناك متوالى كه با قصور در حقش شده بود يه روزى يه پرستار خوب و مهربونى آيدا رو مانيتور مى كرد
اون روز آيدا خيلى خوشحال بود كه بالاخره يكى پيدا شده كه حس خوبى داره از وجودش.. پرستار باش ارتباط مى گرفت حالش رو مى پرسيد هر چند آيدا قادر به پاسخگويى نبود و يا حتى حرفى بزنه و حالش رو براى پرستارش بگه.. اما خوشحال بود از حضور اون فرشته خو بعد از اون همه تنهايى و درد
اون پرستار فرشته خو بهش گفت بيا آيدا پانتوميم كن برام و هر چى ميخواى با حالت چهره بهم نشون بده
اون روز آيدا سريع دست به كار شد و چشماش رو هى مى بست و گردنش رو به يك سمت متمايل مى كرد اين حركت رو چند بار تكرار كرد اما پرستار هر حدسى مى زد كه آيدا چى مى خواد بگه غلط از آب در مى اومد.. تا كه به آيدا گفت كه آيدا تو دارى مى گى: “دارم ميميرم!؟” آيدا چون نمى خواست پرستار از حدس نزديكش دور بشه چشماش رو به نشانه ى تاييد ميبينده و باز مى كنه و پرستار با حرفها و كارهاش سعى مى كنه بش دلدارى بده كه نه خوب ميشى و اينا
بعد ها كه آيدا “كتاب به بيمار خود گوش فرا دهيد” رو نوشت توش نوشته بود كه اون شب تو اون پانتوميم چى ميخواسته به پرستارش بگه…
مى دونى چى مى خواست بگه عزيز دلم؟
بغض كردم.. تركيد
با اشك گفتم اون روز آيدا به پرستارش مى خواست بگه: “كاشكى ميمردم!”
.
.
گفتم اينا رو دارم بهت مى گم كه اون قلب مهربونت با همه ى وجودت به بيمار گوش بده..
قول؟
تو بايستى خدايى ترين، فهيم ترين، امن ترين و مونس ترين پزشكى كه من مى شناسم باشى….
قول؟