حس هاى جديد
چقدر خونواده ايى كه توش به دنيا اومدى بزرگ شدى زندگى كردى دارايى بزرگى هست، مخصوصاً براى ما
ما دختران آسيب نخاعى مجرد
شايد اگر يه دختر با جسمى سالم و متأهل بودم برام خونواده يه مفهوم و يه نگاه ديگه داشت..
منى كه قطعاً به خاطر بيمارى رابطه ى نزديك تر و هميشگى ترى داشتم با خونواده م و از طرفى مجرد هستم و خانواده ى جديدى تشكيل ندادم و خونه و زندگى مجزايى نداشتم تا به امروز، طبيعتاً با گذر زمان رفاقت و عمر دوستيم و مراوداتم با خونواده بيشتر و بيشتر شده و البته مى دونم پناهى جزء اينجا ندارم
برام خيلى خونواده مفهوم عجيب ترى داره..
شايد اگر زودتر از اينها خونه ى خودم بودم و جدا از خونواده…و پير شدن پدر و مادر رو نمى ديدم و فقط مى شنيدم و يا مثلا يك ساعتى در روز ميديدم يا حتى هفته ايى يك بار يا شايد تر ماهى يكبار و سالى يكبار و چند سالى يكبار اينقدر ………(هر چه فكر كردم نتونستم جمله ايى به زبون بيارم)
ولى حالا ثانيه به ثانيه مى بينم.. لحظه به لحظه
ترس دارم كه خونواده م رو رها كنم به هر دليلى….چه ازدواج چه براى يافتن استقلال و…
فكر نمى كردم روزى و روزگارى همچين ترسى بياد سراغم…
دلم نمياد رفيق هاى هميشگى زندگيم رو رها كنم و برم دنبال آرزوهام… حتى توى خيال…
با تصورش چقدر لحظه ى سختى مى تونه باشه…
دلم پر از آشوب و ترس و نگرانى هست…
دعاى خاصم: يا امام رضا تو رو به جوادت دل همه رو آروم كن :heart:
20 مرداد 1401 در 06:31
چقدر دلتنگ خانوادمم
22 مرداد 1401 در 00:55
آخ قلبم 🙁