یه بهونه
دیشب انگشتهای پای بی حسم تو یه لحظه و حادثه ی عجیب له شد…نه دردی حس کردم و نه سوزشم تغییر کرده بود ولی انگار بهونه ی خوبی بود که به اندازه ی یه دریا گریه کنم…هر چیزی که فکر کنید تو ذهنم واسه گریه کردن مرور شد جز درد و سوزش!
ایندفعه گریه ام واقعی بود گریه ای که از اجبار و برای درد نبود گریه ای بود که فقط یک بهونه می خواست…و بهونه ش درد حس نشده ای بود که فقط دلمو به درد اورد…!
لا به لای گریه هام یاد اون روزا افتادم که تازه داروها رو شروع کرده بودمو سرکلاس جنازه بودم! دوستام تعجب کرده بودن که چرا این مدلی شدم…رضوان میگفت بابا فیلمشه مونا(همیشه بهم میگفت خیلی فیلمم راست هم میگه البته !)…نسیم کلا دلداریم میداد منم هی میگفتم دارم میمیرمو اینا هی خودمو لوس میکردم اونم میگفت تو تا منو نکشی نمیری اون دنیا(خنده)، ریحانه هم همش ماساژ و مسخره بازی و زیاد تو نخ مسئله ام نمیرفت، نسرین بود که استارت همدردی رو زد اونم چه جور…گفت بچه ها بیاین ما هم قرصهای مونا رو بخوریم…یه شب همزمان…پنج تایی بخوریم …ببینیم چطور میشیم…؟؟
همه شون استقبال کردن…قرار شد اون دارویی رو که از همه قویتر بود بدم بخوردشون! تا حالشون جا بیاد خصوصا رضوان ! خلاصه قرصامو در اووردم که مثه نقل و نبات پخششون کنم که یادم افتاد اگه یه چیزیشون بشه چی؟؟
نسرین خیلی اصرار میکرد میگفت یه بار که هزار بار نمیشه! اما من سریع با دکتر سین سین مشورت کردم…یادمه اولین حرفی که به من زد این بود :”شما دیـــــوونه اید”
میگفت: این چه نوع همدردیه؟ اصلا این همدردیه ؟ میگفت اگه برای تو نفع به همون اندازه برای اونا ضرر و مسمومیت داروییه! حالا بماند که دکتر هم زیادی منو ترسوند ولی خب راست هم میگفت داروها سنگینن و همون یه بارشم خیلی خطرناک بود خیلی…
خلاصه دارو ندادم بشونو همون موقع همشون با هم گفتن : اه ه ه ه ه (حالشون گرفت)
اما نسرین تا مدتها تو گوشم میخوند که یه بار هزار بار نمیشه!
الان یک سال و سه ماهه که از اونم موقع ها میگذره و..واقعا نسبت به این موضوع صبورتر شدم از اینکه با همه ی تلاشم نتونستم روزه بگیرم ناراحتم…دوماهی هست که واقعا بعد از دارو ضعیف میشم تقریبا مثله روزای اول، اما کارهای بیشتری میکنم نه مثل روزهای اول…استفاده ی بیشتر از این لحظه ها شاید یه جورایی خوشحالم میکنه با همه ی کمی و کاستی ها اما به خودم قول دادم که دست از تلاش برندارم بدون شعار!
گریه ام تموم شد…نَخُن(ناخن!هه!) پام در حال افتادنه! اما خدا رو صد هزار مرتبه شکر که انگشتام نشکستن…
حالا باید بگم …بهترم…خدا رو شکر…همین!
__________
پ.ن. عکس مربوط میشه به همون روز بارونی که من و ریحانه رفتیم زیر بارون ، توت خورون، و اینا !
17 مرداد 1390 در 18:14
سلام مونا جان
از این پستت یاد یک دختری افتادم که چون تو سرزمین آبی مشهد راهش نمی دادن، با اشک هاش کل آب اون روز سرزمین آبی رو تامین کرد.
تو احیانا خواهر دو قلوش نیستی؟
آخه تو چرا اینقدر اشکت لب مشکته دختر!
ولی خوبه، اگر گریه آرومت می کنه راحت باش. گریه کن. فقط یک قرارداد با این سرزمین آبی ببند.
شوخی کردم. راحت باش. گریه کن و بیا اینجا از گریه هات بگو.
عجب عکسی! عجب طبیعتی! روحم تازه شد. حتما روح تو هم بعد از گریه به همین تازگی و شادابی میشه. پس ببار.
بوووس
____________
مونا :
سلام عزیزم
اون دختره خودم بودم نه خواهر دوقلوش!(گرفتم مطلبو کلا)
آره اون روز محشر بود یه بارون نم نم و یه هوای مطبوع …تصورشو کن کیف می کنی…
17 مرداد 1390 در 18:50
قبلا اینطوری بودم که بی بهونه هم گریه میکردم ولی خیلی وقته حتی با بهونه هم گریه ام نمیگیره
__________
مونا :
این نوعشم بده…تجربه شو داشتم یه مدت!
17 مرداد 1390 در 18:52
یعنی اینجا محوطه دانشکده خودمونه!!!!!!!
___________
مونا :
رفته بودیم سمته محفل عشاق!(نیشخند)
نزدیکای دانشکده ی روانشناسی و اقتصاد و ایناست! او نطرفی رفته بودیم واسه تنوع ! هه!
17 مرداد 1390 در 20:45
سلام مونا جان الهي قربونت چرا مواظب نيستي چيكار كردي كه اينطوري له شد دلم رفت
آخ كه چه نعمتيه اين گريه درسته كه يكم از جسم انرژي ميگيره عوضش روح رو تا جايي كه ميشه لطيف ميكنه.
خدا همراه هميشگيت دوستم
____________
مونا :
سلام عزیزم
حادثه بود دیگه!
آخ گریه!
17 مرداد 1390 در 21:39
سلام خانومى خوبى؟اتفاقاً براى منم همين اتفاق افتاد اينقدر دلم كرفته بود با يك تلنكر اشكام سرازير شد! ولى بعدش ادم دلش باز ميشه! عكس قشنكيه!كيبردم عربيه !g را ك نوشتم.”
_____________
مونا :
ممنون تو خوبی خانوم؟؟؟
آره دل بازکنه این گریه !
17 مرداد 1390 در 23:02
سلام خانم مونا….
تازگیا از طریق یکی از دوستانم با وبلاگتون آشنا شدم… حالا بماند اصلا چی شد که دوستم وبلاگتونو بهم معرفی کرد
مطالبتونو تقریبا خوندم .. خیلی جالب بودن.. امیدوارم که همیشه همینطور پر انرژی باشید..
براتون آرزوی سلامتی میکنم
مراقب خودتون باشید…
_________
مونا :
سلام و خوش آمدید
ممنون لطف دارید…گاهی خوشحال میشم از دل بازشدن دیگران ولو اندک از خواندن وبلاگ…
18 مرداد 1390 در 00:03
به دکتر میگفتی که گاهی دیوونه بودن خوبه
(( حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو)) بیا مولانا هم میگه .
راستی حالا انگشتات چی شده ؟ خیلی جدیه ؟
__________________
مونا :
شعرو خوب اومدی ولی داروها واقعا خطرناکن من که داروها مخصوصه خودمن گاهی افقی ام شدید…
دو عدد از انگشتان له شده اند و حالشان خوب است سلام دارن! هه!
18 مرداد 1390 در 00:23
مونا خانوم سلام
ایشالله که هر چی زودتر خوب بشین و دیگه از این اتفاقا واستون پیش نیاد
اما یه سوال:
کی انگشتتونو له کرد؟؟؟
ضمنا عکس زیبایی بود
خدایی خوب انداختن
ممنون از این حسن سلیقه
______________
مونا :
انگشتامو مامانم له کرد ! هه ! کمک+ حادثه = نَخُن پریدگی! هه
عکس بینهایت زیباست روش کلیک کنید تا واضح ببینید…قطرات بارونی که روی عکسه منو میبره به همون روز بارونی…
18 مرداد 1390 در 01:49
سلام مونا جون خودم…:-*
والا فعلا مخم تعطیله…:((
الهی من قربون نَخُنت برم…:))))
ایشالا خوب میشه…(گل)
____________
مونا :
خدا نکنه آبجی!
تو میتوانی لمول خانوم!
18 مرداد 1390 در 04:54
سلام
من فکر میکردم فقط خودم پشت هم درو دیوار به سرو کله و دستوپامون میخوره
حالا شدیم2تا انگار , غصه نخور زودی خوب میشه ایشالا
عکست نگاهمو به اهواز عوض کرد فکرنمیکردم شبیه لاهیجان خودمون باشه از نظر سرسبزی
خیییییییییییییییلی مراقب خودت باش
خدانگهدار
18 مرداد 1390 در 10:16
سلام
حس میکنم خیلی وقته بهت سرنزدم دلم برات تنگ شده بودرفیق
گاهی دل آدم بهانه گریستن رو میگیره مثل من که برای اون خانم همکار فوت شده گریه میکردم اما انصافا نصف بیشترش برای دل غمگین خودم بود
اما در عوض بعد از بارندگی صفا و سرسبزی دله که نصیبمون میشه
همین که دلت میخواد روزه بگیری خدا جونمون حتما به اسمت ثبتش میکنه
من که امیدوارم
منو فراموش نکنی موناااا
____________
مونا :
وا ستاره رفقای قدیمی فراموش نمی شن تو دل من حتی اگه یه روزی بشه که یادی ازشون نکنم به هر دلیلی …ولی مطمئن باش من فراموش نمی کنم…
ولی دوست داشتم روزه بگیرم چون تواناییشو دارم اما نمیذارن ن ن ن ن ن ن داروها و … !
18 مرداد 1390 در 11:39
.
.
.
ای در گلویت بغض تنهایی نشسته..
یکریز و بی پروا..
ببار ای ابر دلتنگ..!
__________
مونا :
فقط اشک!
18 مرداد 1390 در 12:32
سلام
خوشبحالت
_____________
مونا :
بابته چی تپلی ؟؟
18 مرداد 1390 در 14:27
سلام
منم قبل سال جدید پام آسیب دید . مجبور شد جراح ناخنم رو از ته بکشه خیلی زجر آور ودردناک بود. (تشویش)
ایشالله زودتر خوب بشی.
اگه گریه آرومت میکنه گریه کن گاهی گریه لازمه البته گاهـــــــــی.
مواظب خودت باش.
____________
مونا :
وای نگوووووووووووووووووووووووو! منم تشویش!
18 مرداد 1390 در 14:35
عکسایی که میندازی دختر خیلی قشنگه هااااا(چشمک)(قلب)
____________
مونا :
چیشات خوشکل میبینه بانو گلی
18 مرداد 1390 در 19:06
سلام مونای عزیز امیدوارم دیگه پیش نیاد…
ناخن انگشت سبابه ی منم خودبخود سیاه شد داره میفته!!
چه دوستای باحالی …
_____________
مونا :
همین جور یهو یهو ؟ جلل الخاق!
آری دوستانم عالین عالی…
18 مرداد 1390 در 22:27
مونا جان
به نظرم ماه عسل بايد جايگاه تو و امثال تو باشه. بارها معرفيت كردم. شما و ويولتو. البته دوستان ديگه هم بودند ولي كسيكه به نظرم راحتتر بتونه اونجا بره تويي. اگر خبري شد بگو!
_____________
مونا :
سلام عزیزم
ممنون از لطفت… دل به رفتن به همچین جاهایی ندارم…آبجیت اشکش لب مشکشه و با هزاران مشکل ریزو درشت…اما باز هم اگر خبری شد دو تا چهارتامو به خاطر گل روی شما میکنم…ممنون از همه ی احساست..
19 مرداد 1390 در 00:23
سلام!!!!
مواظب باش خواهر من!!!
اتفاقاگریه کردن خیلی خوبه!!! این حرف هایی که میزنن که نباید گریه کرد همش کشکه!!!
خدا رو شکر که طوریت نشده!!!
میگم هر وقت دکتر سین سین اجازه داد یه دونه قرصم بفرست واسه من!!!
بازم می گم مواظب خودت باش خانم جان!!!! بابای!!!
____________
مونا:
حرفه دکتر سین سین یکیه بابا!
در ضمن مگه دارو نقل و نباته؟
البته به خاطر همدردیتون ممنونم! ولی دارو نخورین خود سر !مسموم میشین اونوقت خر بیارو باقلی بار کن!
19 مرداد 1390 در 10:43
سلام مونا جون
چی شده دل مونای عزیزما گرفته بوده؟مونا گلی نمیگی وقتی گریه میکنی چقدر دل اون مامان عزیزت غصه ش میگیره؟آخه مگه مامانا طاقت اشک عزیز دلشونو دارن؟امیدوارم هیچ موقع غصه وبهونه تو دل مونا گلی ما نیاد وهمیشه شاد شاد باشه.
_____________
مونا :
سلام عزیزم
فقط به خاطر اونا بود که دیگه گریه نکردم…
19 مرداد 1390 در 11:25
مونا الان پات بهتره عزیزم؟
بهم نخند میدونم اون موقع چه حالی بهت دست داده ولی بیا فکر کن اگر پات حس داشت می دونی چه درد وحشتناکی را باید تحمل می کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نگو که دردت نمی کنم
حرفمو بذار بعنوان …..
مونا چه دوستای پایه ای داری. خوش به حالت
اونا بخاطر درک شرایط تو حاضر بودن به کارای خطرناک دست بزنند…
____________
مونا :
ممنون خوبم حالا
آره دوستام خیلی خوبن
19 مرداد 1390 در 14:11
سلام
اولا طاعات وعباداتتون قبول درگاه حق
ثانیا خدا رو شکر که از این بدتر نشده
ثالثا گریه چیز خوبیه بشرط اینکه ادامه دار نباشه
رابعا از اینکه مدتیه که کمتر میام بی نهایت شرمنده ام و فکر کنم تا مدتی شرمندگیم ادامه داشته باشه
ولی انشاالله بیاد و دعاگوی شما هستم
شما هم با دل پاکتون ما رو از دعا خیر فراموش نکنید
______________
مونا :
دشمنتون شرمنده
ممنون از دعاتون
21 مرداد 1390 در 00:54
سلام. وبلاگ فو ق العاده ای دارین. از همه زیباتر موسیقیه وبلاگتونه.من عاشق این آهنگم.
واااااااااااقعا لذت بردم.
21 مرداد 1390 در 00:56
سلام. وبلاگ فوق العاده ای دارین.مخصوصا موسیقیش. واااااااااااااقعا لذت بردم.من عاشق این آهنگم.
مطالب به زبونه دل نوشته شده.این خیلی باارزشه.
_____________
مونا :
ممنون
21 مرداد 1390 در 07:01
چشم و دلمون روشن! حالا دو نفري زورتون به اين پاي بيچاره رسيده؟ يه جف كفش واسش دادين بايد اين بلا رو سرش بيارين؟ بعدشم غصه روزه رو نخور ، من كه ميگيرم چه گلي به سرم زدم!؟ شب روزو قاطي كردم ، الان ساعت 8صبه هنو نخوابيدم!
22 مرداد 1390 در 14:55
سلام. من همچنان منتظر پاسختون هستم. صالحي. دبير اجتماعي ايسناي خوزستان
22 مرداد 1390 در 17:17
راستی مونا جون الان چیکار میکنی؟واسه ارشد میخونی؟
______________
مونا :
سلام عزیزم…نه هنوز…میخونم ولی
22 مرداد 1390 در 18:15
گل
گل
گل
_______________
مونا :
خودت گلی
22 مرداد 1390 در 21:54
تو هم مثل من بغضت که میشکند رویای منفجر شده ای داری؟!
دونه دونه ی اشکتتو می بوسم دختر :*
____________
مونا :
عزیزم
22 مرداد 1390 در 22:19
سلام!
مرسي مونا جونم…
حالا نميشد دو روز نياي؟؟؟تا من سرقت كردم اومدي؟؟؟؛)
عزيزم چرا آپ نميكني؟؟؟بي صبرانه منتظرم:) :*
____________
مونا :
عزیزم من این مطلبو از اندیشه بیداری برداشتم از خودم نیست…
24 مرداد 1390 در 00:24
سلام دخمل قشنگم………نشستم پستاتو خوندم….یه بغض شیرین تو گلوم میشینه وقتی شهامتت رو در مواجهه با مسائل می بینم.امیدوارم هر چه زودتر راهی برای درمان بیماران نخاعی پیدا بشه….دوستت دارم دختر گلم….برام دعا کن