شب تفكر

مشغول خوندن زندگينامه ى يه دختر خانومى بودم كه خونوادگى از ايران به صورت زمينى و غيرقانونى (با قاچاق بر) به سمت اروپا رفته بودن و الان تو يكى از كشورهاى اروپا ٧-٨ سالى هست زندگى مى كنن..
يه قسمت از سفرنامه خيلى فكرمو مشغول كرد..كجاش؟ الان مى گم
وقتى از تركيه به سمت يونان حركت مى كردن.. قاچاق بر ٤٠ نفر رو سوار قايق بادى مى كنه و موتور قايق بادى رو روشن مى كنه و ميزنه به دل دريا، يكم كه از دريا فاصله مى گيره فرمون موتور رو ميسپاره دست يه بنده خدايى و بهشون مى گه ٤٠ دقيقه تا يونان فاصله داريد..و خودش مى پره تو آب و به سمت ساحل مى ره..
قايق نيم ساعتى حركت مى كنه اما خبرى از يونان نيست و هيچ خشكى نمى بينن.. رفته رفته قايق بادى تا زانو پر آب ميشه و موتور قايق هم از كار ميوفته.. براى اينكه موتور رو دوباره به كار بندازن، اينقدر باش ور مى رن تا موتور دسته ش مى شكنه و اميدشون نااميد ميشه.. براى اينكه از غرق شدن جلوگيرى كنن تصميم مى گيرن تا كوله پشتى هاشون رو بندازن تو آب..
دقيقاً اين جاش خيلى فكرمو مشغول كرد… اولا براى يه همچين رفتنى توى كوله چى جمع كرده بودن؟ اصلا شدنى هست كه آدم همه زندگيش رو توى يه كوله جمع كنه؟ و بعد اون لحظه درست همون لحظه ايى كه قيد اون كوله كه همه و همه ى زندگى و خاطراتشون بود رو زدن و جلوى چشماى خودشون انداختن توى دريا به چى فكر مى كردن؟ بعدش چطور؟
به اين فكر كردم من اگر بودم چى مى گذاشتم تو كوله م؟ آيا مى تونستم از كوله م بگذرم؟ منى كه عاشق جزييات و ريز به ريز خاطراتم.. كوله ى من احتمالاً از نظر وسايلى كه توش بود بيخودترين به نظر مى اومد و زودتر از همه بايد مينداختمش اما مطمئناً از نظر عشق و خاطران متفاوت ترين بود..
به مرگ فكر كردم به روزى كه مى ريم از اين دنيا و كوله بايد جمع كرده باشيم ياد روزى كه بارِ كوله مون ديگه مادى نيست و همه ى كوله مون معنويه… و اينكه شايد كوله ى معنويمون رو قبل از مرگ با دستاى خودمون بندازيم دور..!! اون وقت چيكار كنيم؟ بعد از اين همه زندگى دست خالى بريم پيش خدا؟ چقدر بايد مراقب كوله ى معنويمون باشيم… و هزاران هزار فكر ديگه..

————-
*دكتر نرگس گفتن: شب هاى قدر، شب هاى تفكر هستند. تفكر در مورد اينكه چطور مى تونيم تقديراتى رو كه كسب كرديم؛ تغيير بديم و سبك زندگى خودمون رو مطابق آرزوهامون اصلاح كنيم.

* بايد تا آخر دنيا فكر كنم….

2
0

یک دیدگاه برای “شب تفكر”

  1. سمیرا Says:

    خیلی جالب و عمیق بود، مشابه این اتفاق واسه من افتاده البته نه به این غلظت، ولی مجبور شدم مکان و چیزایی که شاید از کودکی متعلق بهم بوده رو ول کنم و برم بدون اینکه دیگه واسه من باشن یا اینکه مطمئن باشم دوباره بدستشون میارم یا اصلا بخوامشون دوباره، یه جور تلنگر بزرگ توی زندگی که آدم واقعا دست خالیه و اون چیزی که داری فقط اعمال و شخصیتته نه اموال و متعلقاتت، واسه همین الان خیلی وسیله مسیله جمع نمی کنم و یه جورایی خاطره باز نیستم، تقریبا فقط ضروریات، پست شما خیلی تامل برانگیز بود، مرسی :-*

دیدگاهی بنویسید