قصه ى دنباله دار خدا
امروز وقت ملاقات داشتم با مدیرم براى اینکه یواش یواش به طور موقت با مجموعه خداحافظى کنم جهت استراحت و رسیدگى به شرایط جسمى…بعد از مدت ها بود که مسیر زندگیم، از کودکى تا به امروز رو داشتم براى کسى تعریف مى کردم.. نمى دونم چرا اینبار خیلى برام سخت بود و بغض داشتم اما خودم رو محکم نگه داشته بودم.. مدیرم انگارى که دلشون به درد اومده بود و وسط صحبت هام گفتند: و ما ناآگاه چقدر روى دوش شما بار مجموعه رو گذاشته بودیم.. گفتم: هر کارى بوده وظیفم بوده و در قبالش حقوق دریافت کردم هیچ منتى نیست.. تازه باید تقاضا کنم که کم کارى ها رو بر من ببخشین..
بعد که اومدم خونه، MRI م که دو روز پیش گرفتمو در اوردم و نگاه کردم.. جدیدترین شرایط و حال و روزم رو …هى ورق هاى عکس ها رو از برش هاى عرضى نخاع رو به سمت نور، بالا مى گرفتم و نگاه مى کردم و هیچى متوجه نمى شدم تا که رسیدم به یکى از ورق ها که عکس ها طولى و واضح بودن و چشمم خورد به آسیب روى نخاعم و یه لحظه صداى شکستن قلبم رو شنیدم.. اولش قلبم گرفت که همین پستى و بلندى هاى کوچک روى نخاع چقدر از من زندگى رو گرفت و من چیا دوست داشتم و چى شد و چى نشد!؟ اما بعدش با خودم تکرار مى کردم اگر این آسیب روى تن تو نبود؛ مسیر زندگیت و آدمهاى توش اینها نبودن مونا.. همه ى کسانى که دوستشون دارى فقط توى همین مسیر و قصه بودن نه توى مسیر دیگه ایى.. خدا رو شکر که مسیر زندگیم این شد و خدا شماها رو توى این قصه ى زندگى با ویلچر؛ به من وصل کرد…
______________
* خیلى مخلصم خدا جون، بر داده و نداده ات شکر