مادر

چه شبى بود، شبى که انتظار پایان رسیده بود اما نه با آغوش گرم و لمس وجودش…با چهار تا استخون.. بیا فکر کنیم این در مورد عزیزترین کس زندگیمون بود.. قلبم صد پاره شد به خدا…فکر کن پسر رشیدت بره و چهل سال چهللللل سال ازش بى خبر باشى …کجا بوده و در چه حالى و چه کرده.. آخرین نفسش آخرین نگاهش آخرین طپشش.. واى از این غم

و حالا بعد از چهل سال در حالیکه تو پیر و ناتوانى و چهل سال صبورى کردى بر دورى و مفقودالاثرى عزیزترینت … بیادش… انگشتر پر از خاکش و قرآن کوچکش..قلبم

مُعلى چه کردى با دلمون شب عاشورا

____________
* بگو باران ببارد.. که عطرت را بیارد، کسى هست که در این شهر، کسى جزء تو ندارد..

* تو ماندگارى اى عشق..

* از عشقِ مادرِ شهید عیسى شجاعى گفتم.

7
0

دیدگاهی بنویسید