فارغ التحصیلی
قبلا همه اش نخلستان بود ! بعد دورش را حصار کشیدندو آجر روی آجر گذاشتندو یکی دو تا ساختمان را کردند دانشکده و کل حصار کشی رو گفتند دانشگاه…از آن زمانها خیلی میگذرد !حالا تنها یک قطعه زمین کوچک ورودی اش نخلستان است و بقیه ش شده است ساختمان و هی رشته اضافه می شود و هی نخلها قطع می شوند که چی ؟ که جا باشد برای درس خواندنمان!
بعد لابه لای همه ی ساختمان ها شده است پر از چنار و مورت و گلهای ریز و درشت چند تایی کاج (حیرت انگیز است در این هوای گرم)تا جای نخلها چشم نوازی کنند!
اوایل که وارد دانشگاه شدم بیشتر از درسش مکانش برایم جالب توجه بود دوست داشتم روزی دو ساعت هی بگردم در لا به لای گلها و سوراخ سمبه های دانشگاه را یاد بگیرم بعد که گروهمان جور شد و همه امان پایه بودیم ساعات بیکاری و فواصل بین کلاسهایمان به جای اینکه مثلا برویم کتابخانه درس بخوانیم میرفتیم کنار بوفه و دور یک میز می نشستیم و چای میخوردیمو میخندیدیمو پر از انرژی میشدیم!
یادم می آید بچه که بودم شاید 7 یا 8 ساله یک جمله ای خواندم و همش در ذهن فکر می کردم که خیلی بد است خیلی …که اصلا نباید به زبان بیاورم وگرنه کله ام را بر باد داده ام ! جمله این بود : “هرگز خود را فارغ التحصیل ننامید!” بعد یک روز گفتم به مادرم می گویم خب شاید بد نباشد! بعد مادرم میگفت یعنی نباید بگویی تحصیل من دیگر اینجا تمام شد و تا میتوانی بخوانی و یاد بگیری و یاد بدهی ! بعد تازه فهمیده بودم که فارغ التحصیل یعنی چه! هنوز هم گاهی که به ذهنم می آید می گویم بد است خیلی بد است بگویی که من فارغ شده ام از تحصیل!
دیروز که رفته بودم برای کارهای فارغ التحصیلی ترس داشتم ! یادم افتاد که چقدر می ترسیدم از این جمله ی کذایی!
بعد برگه ها رو بردم این و آنور و مهر کردند و تسویه حساب و …
به کتابخانه که رفتم تا کارت عضویتم را باطل کنم دلم لرزید یه نگاهی به همه ی قفسه ها انداختم بعد یک کتاب را دستم گرفتمو هی ورق زدمو نگاه کردم و دلم هزاران راه نرفته را رفتو آمد !
تسویه که کردم گوشه ی کارتم را برید و داد دستمو گفت که دیگر تمام! و دیگر کتاب بی کتاب!
بعد سراغ کارت تغذیه رفتم جالب است که همه ش ده تومن! ده تا تک تومنی توی کارت بود ! دو سالی می شد سلف دانشگاه نرفته بودم! ازم خواستند در این گرانی بیخیال ده تومنی ام شوم ! هه! کارت را که دادم بهشان می دانستم دیگر نه سلف میروم نه آب درمانی و نه…
کنار پله های بزرگ و سفیدی که ختم میشد به سلف خانمها یک عکس دسته جمعی انداختیم پله هایی که هیچ وقت ازشان بالا نرفته بودم!
بعد هم دوباره دانشکده امان را گز کردیم و دوباره با اساتید مشورت کردیمو بقیه کارم ماند برای بعد از سفرم که هی مهر بزنند و امضاء کنند تا برسد به مرحله ی پست و بعد لوح فارغ التحصیلی ام بیاد از تهران و بدهند دستم و بگویند فعلا خلاص! انگاری فعلا فارغ شده ای از تحصیل!
یادم باشد این جمله را که : “هرگز خود را فارغ التحصیل ننامم!”
20 شهریور 1390 در 19:38
تبریک میگم
انشاالله در مقاطع بالاتر موفق و پیروز باشید
__________
مونا :
ممنون مامان زهرا نازنازی
20 شهریور 1390 در 19:39
یادم باشد این جمله را که : “هرگز خود را فارغ التحصیل ننامم!”
__________
مونا :
یادم باشد!
21 شهریور 1390 در 00:20
سلام
امیدوارم در تمام مراحله زندگی و تحصیل موفق و سربلند باشی .
امروز از تو درس بزرگی یاد گرفتم اینکه هرگز از تحصیل دور نشم. ازت ممنونم…
در پناه حق
____________
مونا :
ممنون
خوشحالم …
21 شهریور 1390 در 08:00
سلام
منم همین احساسوداشتم+اینکه2ماه بعدش قراربودبرم سربازی که کابوس همه عمرم بود, غصه نخور, ایشالا ارشدو دکتریو…
________
مونا :
علیک سلام
ایشالا…
21 شهریور 1390 در 09:39
سلام مونای عزیزم
چقدر قشنگ و با احساس نوشته بودی…
این فراغت تازه اول راهه. یک نفس گیری و استراحت برای شروع راهی طولانی تر. فارغ التحصیلی که نه، مدرک کارشناسی ات مبارک…
_________
مونا :
راه بسی طولانیست
ممنون آیدا جان
21 شهریور 1390 در 10:06
ميگم ديگه ادامه تحصيل ندين كافيه!!!!ميترسم ديگه هيچ نخل و نخلستاني باقي نمونه!!(شوخي)
يه تبريك گونده و خسته نباشيد با مخلفاتش تقديم شما…
__________
مونا :
والله منم به فکر نخلام شدید…:دی
یه متشکر گنده با مخلفاتشم تقدیم به شما…
21 شهریور 1390 در 12:36
ايشالا دوره هاي بالاتر تحصيلي و موفقيت هاي بيش تر :*
__________
مونا :
ایشالاااااااااااااااااا
ممنون سانی مهربون
21 شهریور 1390 در 14:55
این نوشته یه ذره بار منفی داشت آ
ولی خب باید تبریک گفت و امیدوارم شاهد کسب مدرک و موفقیت های بالاتر باشیم
گل گل
موفق باشی دوست عزیز
_________
مونا :
بار منفی؟
شاید اون غمی که از اتمام این دوره تو دلمه لا به لای نوشتم حس کردی وگرنه همشو با امید نوشتم!
شما هم موفق باشی..ممنون
21 شهریور 1390 در 23:39
سلام خانومى خوبى؟به سلامتى فارغ التحصيل شدى؟ ايشا… تا مدارج بالاتر بخونى و بيشرفت كنى:) ادم وقتى از يك دانشكاه بيرون مياد دلش خيلى ميكيره!موفق باشيييييى!:)؛)
___________
مونا :
سلام
ممنون عزیزم
واقعا چون همش خاطرست…لحظه لحظه ش
22 شهریور 1390 در 17:58
سلام
از خدا پرسیدم: خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،
با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو.
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن.
زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید . “نلسون ماندلا”
___________
مونا :
بسیار زیبا
ممنون
22 شهریور 1390 در 23:13
سلام به مونا خانم بزرگوار
یادمه وقتی اون اوائل که وبلاگتون رو درست کردی بودید
بهتون قول داده بودیم که همیشه در کنارتون باشیم
مثل یه برادر
ولی بعضی وقتا نتونستم بقولم عمل کنم / مثل همین روزهائی که غائب بودم
امیدوارم که به بزرگواریتون ببخشید
در ضمن فارغ التحصیلی مرحله اول دانشگاهتون رو تبریک میگم / انشاالله هرچه مصلحت شماست خدای مهربون در مسیر زندگیتون قرار بده
در ضمن منظورتون از دانشگاه / همون دانشگاه بزرگ اهوازه
که زما ن جنگ مقر لشگر25 کربلا بوده ؟
____________
مونا :
ممنون آقای بهمن از لطفتون و امیدوارم سلامت باشید
بله دانشگاه یک محوطه ی جدا داره که دقیقا روبه روی درب ورودی دانشگاه شهید چمران هست و الان برای فوریتهای پزشکیه و کانون زبان و کمکهای اولیه فکر می کنم استفاده میشه…الان دیگه او دانشگاه واسه درس خوندن دانشجویان نیست!
دانشگاه جندی شاپور درب ورودی دانشگاه شهید چمران یک نخلستان کوچک باقیمونده و البته لا به لای دانشکده نخلهای جدید کاشته شده…دو دانشگاه به هم ارتباط دارن فقط از دو وزارت جدا شدند…و تمام ورودی و خروجی ها و فلکه ها به نام شهدای دانشجو هست که اغلب پزشک بودند..روحشان شاد
23 شهریور 1390 در 02:59
تبریک! 🙂
______
مونا :
ممنون پریز خان! :دی
23 شهریور 1390 در 12:15
سلام!!!!!
گفتی فارغ التحصیلی و منم الان مشغول همین کارم!!!! وای که چقدر بدبختی داره!!!! مردم ازبست اینور و اون ور رفتم!!!
بله ما هم مثل شماها هی می رفتیم بوفه و می خوردیم!!! اگه یادتم باشه به من می گفتن حاجی های بای آخه به غیر از های بای چیز دیگه ای نخوردم!!!!
مطمئنم که ظرفیتت خیلی بیشتر از ایناست و خیلی راحت می تونی به مقاطع بالاتر بری!!!!
کی بشه شیرینی دکتراتو بخورم!!!!
خیلی مخلصیم بای!!!!
_______________
مونا :
ممنون آقای بهزاد
یادمه خیلی های بای میخوردی اما یادم نمی یاد که بت می گفتم حاجی های بای !
خاطراته شما انگاری بیشتر تو ذهن مونده….
شما هم موفق باشید و تبریک میگم بهتون ایشالا مدارج بالا و بالاتر…
_____________
مونا :
الان یاددم اومد فک کنم اون موقع که از مکه تشریف اوردین این نام رو انتخاب کردم :دی
24 شهریور 1390 در 02:28
سسسسسسسلام
چقدر تلخی بود پشت فارغ التحصیلیت رفیق …
روزایی که بعدا با یاد اوریش خنده ات میگیره با بعضیش گریه …
سخت دلتنگ نخل ها یی شدم که نیستن و نیستم ببینم
همیشه موفق باش
رفیق
همین
______________
مونا :
واقعا !
ممنون
24 شهریور 1390 در 20:15
سلام. وب قشنگی دارید. من اتفاقی به اینجا رسیدم. جای قشنگی بود.
اتفاقا منم به تازگی فارغ التحصیل شدم!!!!
24 شهریور 1390 در 22:36
هی هی هی …
27 شهریور 1390 در 13:16
سلام عزيزم.
در تو ميبينم كه بتوني به مدارج بالاتر برسي ايشالا…
سفري زيارتي داشتم و ياد دوستان به ويژه تو و آيدا و بهمن بودم. ايشالا خدا حاجت دل همه دوستداران اهل بيت رو بده…
بوس
_________
مونا :
ممنون عزیزم خیلی لطف داری شما
28 شهریور 1390 در 11:29
گل
29 شهریور 1390 در 21:41
سلام موناخانوم
نمیدونم چرااینکدآهنگایی که میسازم بعدچندروزکارنمیکنن, من کدقبلی رودوباره ساختموبه ایمیلتون فرستادم اگه دوست داشتیدجایگذین کد ازکارافتاده کنیدش امیدوارم همیشه خوبوشادباشید خدانگهدار
31 شهریور 1390 در 23:12
این هم مرحله ای بود و گذشت
خداروشکر که خوب گذشت
امیدوارم بعدی ها هم خوب بگذره و هیچ وقت از تحصیل فارغ نشی
_____________
مونا :
ممنون هانیل عزیز
همچنین برای شما
4 مهر 1390 در 13:11
سلام و درود
مبارک باشه امیدوارم شادیهای بعدیت به مراتب بهتر و عالی تر از اینها باشه
دلت همیشه خوش و ایام به کامت باد عزیزم
____________
مونا :
ممنون ستاره