بوى ماه مهر
چه این شبها بى فروغه! نه که بى فروغه! کم لطفى هست بگم بى فروغه! بهتر بگم یه جوریه! و منم یه حالى هستم که توصیف کردنى نیست، وگرنه روزها و شبهاى خدا پر از نور امیده..
سالهاى ساله که یه هم صحبتِ تک که براى خودِ خودِ خودم باشه؛ نداشتم، و نگاهم رو به هیچ جا بلند نکردم. من دختر سر به هوا، صبحم رو با درس و تحقیق و کار و …؛ خسته و کوفته و پُر درد؛ به شب هاى تنهایى رسوندم، من دخترِ سر به هوا، ساکت و آروم؛ غرق در به سرانجام رسوندن یه پروژه خیلى خیلى سخت و بزرگتر از توانم بودم، که به لطف خدا رسوندم..
دلم مى خواست یه گوشه ایى از این کره ى خاکى، وسط جنگلهاى بینظیر و زیبا و آروم و اسرار آمیز…کنار رودخونه ایى که از کارون بلندتر و باشکوه تره، وسط نقاشى هاى خدا بتونم برم درس بخونم و کار کنم و یه زندگى مستقل بسازم که تونستم 🙂
خوشحالم و شاکر؛ چون همیشه با مهربونى خدا به آروزهایى که به تلاشِ آدمِ دیگه ایى پیوندى نداره و فقط به من و تلاشهام و امداد دوستهاى خدایى وابسته ست؛ رسیدم.. البته غمگین و شاکر هم هستم…..مادر مهربونم، نفسم، عزیزم، همه ى وجودم، روزهاى سختى مى گذرونه و روزهاى من سخت تر.. کلاً انگار نبایستى همیشه کاملاً شاد یا کاملاً غمگین باشى.. زندگى ترکیبى از این شادى و غم توأمان هست..و الحمدلله على کل حال
___________
* آمده ام تو به داد دلم برسى…
تو سکوت مرا بشنو
که صداى غمم نرسد به کسى…