دانشجوى جدیدالورود
فکر نمى کردم ٣۴ سال و ١١ ماهگى، شروعِ این همه تجربه ى عجیب و غریب باشه و اینهمه آدم مهربون بیاد تو زندگیم.. ولى خدا برام خدایى کرده و مثل همیشه شرمنده م کرد… باید یک کتاب بنویسم نوشتن این دو خطى ها فایده نداره…
چقدر استادهام رو دوست دارم چقدر انسانن.. و چقدر براشون دانشجو مهمه.. خیلى با احترام و ادب صحبت مى کنند و از این همه احترام حس خوب دارم. کلماتى که توى صحبت هاشون استفاده مى کنند خیلى محترمانه و خاص هست! خاص از اون جهت که وقتى مى بینى یکى بات اینجورى صحبت مى کنه و تو رو اینجورى خطاب مى کنه و تو صحبت هاش به کلماتى که براى تو استفاده مى کنه خیلى دقت کرده؛ یه حس خوب مى گیرى و به خودت افتخار مى کنى.. در عین اینکه هواتو دارند ذره ایى از این حمایت احساس ترحم نمى کنى و هر تلاشى که مى کنند وظیفه ى خودشون و حق تو مى دونن. تازه دارم مى فهمم حق من چیه!؟. دوست دارم یه روزى اگر عمرى باقى بود، مثل این اساتیدم بتونم، همینقدر قشنگ و انسانى صحبت و برخورد کنم با همه و همه ى مردمان سرزمینم.
______________
* درست بعد همون سکوت که یکهو خواننده صداش اوج مى گیره و مى گه: “یک روزى باران مى بارد، آرام آرام مى شورد غم ها را، ساحل مى گیرد رنگ دریا را، این نیز بگذرد…”