گشایش
اون لحظه که سه نفر ویلچرم رو هل مى دادن و هى به هم دیگه مى گفتن اگر خسته شدى بدش به من… اون لحظه خیلى قلبم شکست… نمى تونم اصلا حس و حالم رو توصیف کنم…
بعد از سه ماه زندگى سخت، دو روزه حس مى کنم که تو زندگیم گشایش شده.. این تجربه ى سه ماه سخت وابستگى و حبس خانگى در غربت، یه تجربه ى عجیبى بود.. شاید باید تجربه مى کردم تا به یه درک و همدلى برسم…شاید باید تجربه مى کردم تا دلم روشن تر بشه… مهربون تر بشم.. شکرگزار تر بشم..
_____________
* بعد تو عمراً دیگه اعتقاد ندارم به عشق…..