صدای قلب لحظه ها
وقتی سرگذشت کندوها *رو خوندم تازه فهمیدم که یه مامان زنبور یا بابا زنبور چی میکشن وقتی غذای حی و حاضرشونو وسط زمستون ما آدما با کره و نون داغ و چای تلخ نوش جون میفرماییم..
یه لحظه صدای تالاپ تالاپ قلبشونو از تو دل کتاب شنیدم!
____________
* از جلال آل احمد
عکس مربوط میشه به یک روز خنک تابستانی در بابلسر
**چه حس عمیقی توی عکس یه چیزی شبیه اینکه دوست دارم زنبور بشمو بشینم روی این گل اناری! بی دغدغه و تنها!
18 آذر 1390 در 02:11
وظیفه شونه! باید خدا رو شکر بکنن که مثل مرغ و گاو و گوسفند و… سرشون رو نمی بریم!
18 آذر 1390 در 07:43
ولي كره و عسل با نون داغ صبحانه خوشمزه ايه. من كه خيلي دوس دارم :پي
18 آذر 1390 در 18:01
سلام!!!!! خوبی؟
چه عکس قشنگی گرفتی! واقعا زیباست! خیلی باهاش حال کردم!
ولی چطوری جرات کردی که به این نزدیکی زنبوره بری و عکس بگیری؟!!!!!!
اگه من بودم غش کرده بودم! خلاصه این عکست خیلی عالی بود!!!!
مواظب خودت باش فعلا بابای!!!!!
18 آذر 1390 در 23:53
سلام مونا جون…
فکر کردم تولدته اومدم تبریک بگم ولی دیدم خبری نیست:دی
تولدت کیه؟؟
پیشاپیش تبریک میگوییم:****
19 آذر 1390 در 11:18
موناااااا موناااااااااا من نیدونم چرا دیر شد ولی یی ییی یی ی تفلدت مبارک!
روم نشد دیگه اس بدم !
19 آذر 1390 در 23:31
خیلی وقته نیومدم اینجا….خوبی ؟چه گل قشنگی…….
21 آذر 1390 در 00:21
salam..cheghadr ghashngh nevshte bodi..ba ehssa
21 آذر 1390 در 07:34
سلام مونا خانم
ممنون از لطفت
عسل دارو و واکسن ضد سرماخوردگیه
زنبورها خیلی با شعور هستن
عکس قشنگی گرفتی
با آرزوي سلامتي براي شما
با داشتههای مثبت و نداشتههای منفی باید شاد بود
21 آذر 1390 در 15:00
تولدت بودهههههههه….تولدت مبارککککککککک مونای اسمونی
21 آذر 1390 در 18:04
سلام به مونای عزیز و قشنگم
حالت چطوره رفیق؟؟
عکست رو که نگهداشتم تو آرشیوم …الان هم گذاشتم رو زمینه مانیتورم
دیگه اینکه منم دلم برات تنگ شده بود
و اینکه قربون قلبشون برم با این تالاپ و تولوپش… خوب ما اشرف مخلوقاتیم اگر ما دسترنج اونا رو نخوریم که آقا خرسه دمار از روزگارشون درمیاره پس به نفعشونه که ما بخوریم و به جونشون دعا کنیم
21 آذر 1390 در 19:09
با اهنگت واقعا گریه کردم..خیلی چیزا یادم اومد..خیلی دلم گرفته بود..ممنونم
22 آذر 1390 در 13:42
kheilyyyyyy…….baghiyasho ham nemigam.
22 آذر 1390 در 20:36
سلام مونا خانم وبلاگ خوبي داري امروز اتفاقي ديدم من هم 11ساله بر اثر تصادف نخاعي شدم
تولدت هم مبارك خوب و شاد وسربلندباشي
22 آذر 1390 در 22:58
سلام مونای عزیز
عاااااااشقتممممممممممممممممممممممم..
اتفاقی اومدم اینجا ولی موندگار شدم.بهترینارو واست آرزو میکنم
پاینده باشی
23 آذر 1390 در 15:16
Dige be ma sar nemizani aji mona.delemun barat tang mishe
24 آذر 1390 در 15:44
man chi begam…
4 دی 1390 در 20:56
برای خودمان..برای دعای دست جمعی و برای نوشتن..برا خندیدن..برای گریستن…برای جور دیگر
بودن….. با ما باش…تو دعوتی…
4دی ساعت 9 تا 11
و 12 تا 1
4 دی 1390 در 22:30
ابر و ماه و مه خورشید و ملک در کارند
تا تو نانی به کف آری و …
خوبی ی ی ی ی؟
7 دی 1390 در 16:20
یاد یک شب ِ زمستانی ِ نگهبانی در خدمت سربازی رو در من زنده کردید…
اون شب که سالها از اون می گذره کتاب سرگذشت کندوها رو می خواندم….
10 دی 1390 در 23:09
اسیر غربت بی انتهای خویشتنم…