تنفس طلائی
آخرای آبان که دست از پا دراز تر از تهران برگشتم خونه، خوندن کتاب زندگی یک جانباز تاثیر شگرفی روی روان من گذاشت.. قیاس لحظه لحظه های زندگیم با لحظه لحظه های یک جانباز من رو خجالت میداد و هی توی مخم میکوبوند صبور باش دختر جان! و غنیمت بشمار این تنفس های طلایی را مثل رمضانعلی جوان.. خیلی بدشانسیس گلوله بیاید و راست بخورد به گردنت و تو هیچی ندانی از ضایعه نخاعی..بعد نفست به شماره بیفتد و دست و پایت یکهویی لمس شود و دهانت پر شود از کلوخ و کلوخها بشوند اکسیژن احیای نفست! وبعد دشمنت با چکمه سرت را بیشتر ببرد توی خاکو نفست!!! و تو در این حال نمازت را بخوانی.. و بخوانی و بخوانی.. این همان عنوان کتاب است تنفس طلایی
رمضانعلی جوان ناشیانه در حالی که همه بهش میگفتند پسر گردنت گلوله خورده، دست و پایت چه شده است و خودش هم میگفت نمیدانم با آمبولانسی به اهواز منتقل شد اهـــــــــــواز اهواز آره اهواز و بعد در تبریز بستری میشود و…
.
.
.اوج داستان برای من وقتی بود که خانمی به محل نگهداری رمضانعلی جوان میرود و از ایشان خواستگاری میکند..دوباره به صفحه ی اول کتاب برمیگردم و نوشته ای را که بزرگ به تحریر درآورده زمزمه میکنم: تقدیم به همسران فداکار جانبازان (پروانگان صمیم) که با شمع وجودشان به محفل جانبازان روشنی می بخشند..جالب است که رمضانعلی جوان پشت میکند به خواستگارش و … 😀
ادامه داستان را خودتان بخوانید اصلا یک حس و حالی دارد داستان زندگی جانباز نخاع گردنی رمضانعلی کاوسی
یک قسمت جالبی که گفتم حیفه تو وبلاگم برای ضایعه نخاعی های دانش آموز و دانشجو و.. نگم این بود وقتی ایشون دانشجو شدن و رفتن دانشگاه چون خوب نمیتونستن بنویسن و سرعت لازم رو نداشتن کلمات رو بدون نقطه و بدون سرکش مینوشتن ….. مثلا گشت و گذار—–> لســت و لدار
یه خط رو امتحان کنید ببینید چقدر سخته!!
و همچنین نوع خودکاری که استفاده میکردن باید روان باشه … من از این دو نوع خودکار استفاده میکنم : zebra برای مواقع رسمی و منظم و pilot برای کارهای تند تند و چکنویس چون ژله ای و روانه تقریبا مثل روانویس منم خیلی دنبال خودکار روان بودم که همین pilot از همه بهتره ولی کمیابه
__________________
* وبلاگ روزهای جانبازی در قسمت لحظات مرگ و زندگی میتونید داستان زندگیشون رو بخونید البته کتاب تنفس طلایی رو هم میتونید بخرید.. من این کتاب رو از خود جانباز هدیه گرفتم و ازشون بسیار ممنونم..
** زنجیره ی امید موسسه ی خیریه ای که به درمان بیماران اسکولیوز میپردازد..
22 آذر 1391 در 07:03
سلام…
همیشه به دوستان می گم که نوشتن از شهید و شهادت خیلی شیرینه و دوست داشتنیه.
ولی انگار نوشتن از ایثار و جانبازی یه طعم دیگه داره
طعم صبر و سعادت.
لحظه هاتون پرنور
خیلی خیلی ملتمس دعاییم
25 آذر 1391 در 21:12
واقعا
….
همچنین
22 آذر 1391 در 19:55
سلام ایام بکام…….
جالب بود .امید است موفق باشید .وپیروز..
23 آذر 1391 در 00:25
سلام موناجان، چند شبه پيام تبريك تولت رو مينويسم ولى موقع فرستادن ديدگاه ارسال نميشه، نمى دونم من وارد نيستم يا مشكل از سيستم است،
طول عمري همراه با صبر و سلامتى و سعادت و سربلندى عزت و افتخار ازخدا برايت ارزومند، تولدت هزار بار مبارك، من بسيار معتقدم كه انسان در وهله اول زندگى در هر شرايط جسمى و روحى باشد اول به صبر و تحمل وطاقت نياز دارد، بعد سلامتى و شادى و ….بهترينهارو برايت ارزومندم.
خاطرات جناب كاووسى رو منهم خوندم باور كنيد با صداى تير و خوندن اون لحظه هاى سخت و چگونه تو خاك بوده احساس خفگى مى كردم. هزار بار درود به شرف و انسانيت و صبر تحملشان، با هيچ خدمتى جبران نميشود، حتما كه پيش خدا بهترين جايگاه رو دارند
ولى من هميشه از جنگ متنفر هستم و خواهم بود.
25 آذر 1391 در 21:15
ممنون عزیزم، حتما سیستم مشکل داشته مهربون
منم از جنگ متنفرم هر جا که باشه…
23 آذر 1391 در 12:18
مونا جون اینجا دو تا کتابفروشی جهاد دانشگاهی سراغ دارم که تلفن یکیش رو 11 8 نداشت اون یکی دیگه هم شماره اش اینه8418070 این کتاب رو فعلا نداشت ولی مشاوره درمانی یا یه همچین چیزی گفت که از همین نویسنده داره .شرمنده ات مونا جون من نی نی دارم وکلا بیرون نمیرم وگرنه شاید تو پاساژ مهتاب پیدا می شد اونجا هم یکی دوتا کتابفروشی نداره که بشه بهشون زنگید
23 آذر 1391 در 18:18
چه پست خوبی بود .. چه کار خوبی کردی درباره جانبازها نوشتی ..
25 آذر 1391 در 21:17
🙂
23 آذر 1391 در 19:39
سلام بر مونای گرامی
ممنونم که مرا مورد لطف و مرحمت خویش قرار داده اید.
ارسال کتاب تنفس طلایی کمترین کاری بود که من می توانستم در برابر عظمت صبر و تحمل شما انجام دهم.
این کتاب توسط انتشارات گلبن اصفهان به چاپ رسیده و متاسفانه به جز کتابفروشی های شهرستان شهرضا در هیچ کجای ایران یافت نمی شود.
تعریف از کتاب تنفس طلایی یا بهتر بگویم از خط خطی های من که سرشار از غلط های ادبی ونگارشی است، با مبالغه از طرف شما مواجه شده است. باور کنید خیلی از کتاب های دیگر هست که در باره ی جانبازان و دفاع مقدس نگاشته شده و از کتاب من مفیدتر است.
همانطور که خودتان تذکر داده بودید دوستان می توانند با مراجعه به وبلاگ روزهای جانبازی در قسمت پیوندهای روزانه روی “خاطرات جانبازی” کلیک کنند.در واقع خاطرات جانبازی همان متن کتاب تنفس طلایی است.
با این توضیحات اگر بزرگواری علاقمند باشد حتما این کتاب را داشته باشد آدرس دقیق پستی (ترجیحا با کد پستی) خودش را خصوصی از طریق وبلاگ برایم ارسال کند، در اسرع وقت کتاب را برایشان پست می کنم.
شاد باشید.
25 آذر 1391 در 21:57
🙂
خیلی لطف کردید آقای کاوسی گرامی
24 آذر 1391 در 00:04
سلام! خوبی؟
خواستم بگم که دنبال کتابتم ولی هنوز نتونستم پیدا کنم!!!!
25 آذر 1391 در 22:01
ممنونم
دستتون درد نکنه
دیگه شاید این هفته کپی بگیرم
خیلی زحمت کشیدین شما و خیلیهای دیگه
27 آذر 1391 در 23:53
سلام دخترم … خیلی خوشحالم که باهات اشنا شدم . عالی مینویسی . ازاینکه وبلاگ آقای کاووسی ومعرفی کردی ممنونم . به نظرمن آقای کاووسی جز بهترینها هستند . انشالله موفق وسلامت باشید به والده محترم سلام برسونید .
30 آذر 1391 در 05:01
منم خیلی خوشحال شدم دیدمتون و از تجربیاتتون استفاده کردم
28 آذر 1391 در 10:12
سلام و صبح بخير به دوست ِ مهربون و عزيزممممم
بابت همه مهر و محبتي كه تو اين چندين روز نسبت به من داشتي تشكر ميكنم عزيزم
اين لطف و مهربونيت رو هيچ وقت فراموش نمي كنم…
اميدوارم هميشه سلامت باشي و شاد و موفق
دوستتون دارم و پيشاپيش يلدا رو به شما و خانواده عزيزتون تبريك ميگم و اميدوارم هميشه خوش باشين
:-*
30 آذر 1391 در 04:59
عیزممممم
ممنونممم
سلامت باشی انشاالله…فقط همین
28 آذر 1391 در 13:53
خصوصی برات گذاشتم ندیدی دوست جان؟
ایمیلم درست شد فقط تو وبم خبربده که برم چک کنم
منتظرممممممم :inlove:
29 آذر 1391 در 00:12
پست خیلی جذابی بود
درک عواطف این عزیزان کار هر کسی نیست
همچین حس عجیبی نمیتونم داشته باشم
30 آذر 1391 در 04:58
بروز این عواطف کار هر کسی نیست دیگه درکش خدا داند….
29 آذر 1391 در 16:11
داستان زندگي جانبازان ميتونه الگويي باشه براي كساني كه با كوچكترين سختي و كمترين ناملايمتي از هم ميپاشن و زمين و زمان را مقصر مشكلات خودشون ميدونن.
30 آذر 1391 در 04:54
دقیقا
همش ایثاره.. همش
30 آذر 1391 در 10:54
…
گرچه از دست وپا فتادستم
عهد و پیمان خویش نشکستم
تاکه برپا بود ولایت عشق
ایچنین روی چرخ بنشستم!
…
2 دی 1391 در 01:06
بسیار زیبااااا