امیـــــد2
صبح زود که تازه گنجشگها جیک جیکشون در اومده بودو هوا داشت روشن میشد، برام پیامک اومد بازش کردم..دکتر سین سین بود..گفته بود:” دوستان خدا کسانی هستند که نه اندوه گذشته را داشته باشند و نه نگران آینده باشند. سوره ی یونس آیه 62″ همینجور نگاهش میکردمو چند بار خوندمش “خدا “راست میگفت به خودم میگفتم اگر من دوست خدام و خدا رو دوست دارم نباید حسرت و غم گذشته رو بخورم و نباید بی دلیل و بی خود نگران آینده باشم همین یه جمله کلی اضطرابمو کم کرد تا اومدم جواب بدم پرستار اومد دنبالم، تا ببرتم اتاق عمل.. فقط رسیدم که پیامک بدمو بگم من رفتم..من رفتم در پناه خدای مهربون و یک دکتر خوب که قدرت خدا اومده توی دستاش..همه چی برای من یک ثانیه گذشت..یک ثانیه ای که قبل و بعدش زمین تا آسمون فرق داشت..همیشه شبها که میخواستم بخوابم به این فکر میکردم که دردی بالاتر سوختن با چیزی که نمیدونی چیه و کجاست و نمیتونی از خودت دورش کنی و باید بسازی، وجود نداره.. اما بعد از عمل دوباره فمیدم دردی بالاتر از درد هر روزه ام رو..ویادم اومد که زهره دوستم همیش میگفت: “خدا همیشه جای شکرش رو باقی میذاره حتی تو بدترین شرایط” اما من ناشکر بودم..تازه چشمام داشت باز میشد و چشمم به جمال اتاق آبی آسمونی باز پ و پرستاری که مشغول وصل کیسه ی خون و پمپ مرفین و اکسیژن بود و مامان که گوشی تلفن رو گذاشته بود روی گوشم روشن شد
صدایی از گوشی میشنیدم..مونا..مونا..من: بله؟ درد داری؟ من: آره زیاد ..اولین نفری که باش حرف زدم دکتر سین سین بود یادم نمیاد مکالمه ام چی بود اما یادمه هرچی بود خیلی کوتاه بود و هرچی یادمه فقط این بود که لحظه لحظه به یادمه و این به یاد همدیگه بودن چه حس خوبی به آدم میده..مژی جون همراه اون خانمِ مسن که تو تخت کناری بود اومد بالای سرم و گفت : مونا جون ما مرخص شدیم اما منتظر برگشت تو از اتاق عمل بودیم و الان هم که تو رو دیدیم خیلی خوشحالیم، خیلی خانمی مونا جون..یادم نمی یاد جوابی بهش داده باشم اما دلم میخواست بهش بگم خیلی ممنون که اینقدر خوبین و خوب بودن رو یاد میدید..و خیلی ممنون که منتظرم موندین..
هر چی زمان میگذشت بدتر و بدتر میشدم زنگ تو دستم بود و هر نیم ساعت کمتر یا بیشتر زنگ میزدم و سه نفر کمک پرستار می اومدن تا منو جا به جا کنن و حتمی باید یکیشون مرد میبود متاسفانه چون اصلا راه نداشت وضعیتم خیلی بد بود واقعا از دستم عاصی شده بودند و مامان و بعضی از پرستارهای خانم به هیچ وجه نمیشد بهم دست هم بزنند چه برسه به جا به جا کردن.. یکی از پرستارها بهم گفت مونا تو خیلی نازنازو هستی ولی واقعا اونا متوجه نبودن که من هم پاراپلژی ام و نمیتونم تکون بخورم و هم بیمار نخاعی ام و الان حسابی سوزش بدنم تشدید شده و هم اسپاسم دارم و پرش و … کلی با بقیه ی بیمارای دکتر گنجویان تفاوت دارم..و هی من رو با بقیه ی بیمارا مقایسه میکردن..اما واقعا کم نذاشتن توی کمک به من..فقط گاهی که کمی دیر میکردن غر میزدم میگفتم من دیگه صبرم لبریز شده که زنگ زدم و وقت اضافه ای در کار نیست و باید الساعه تشریف بیارید..گاهی میگم جون سگ دارم به خداااا که صبر و تحمل میکردم… 😀
18 دی 1391 در 00:40
يا کاشف الکرب عن وجه الحسين اکشف کربي بحق اخيک الحسين
اي برطرف کننده غم و اندوه از روي حسين بحق برادرت حسين ، اندوه و مشکل من را برطرف کن
سلام بر مونای صبور
ما کاری از دستمان بر نمی آید به جز دعا
به حق همان کاشف الکرب برایتان آرزوی بهبودی می نمایم.
18 دی 1391 در 12:49
سلام آقای کاوسی
چه کاری بهتر از این
ممنون از دعای خوبتان:)
18 دی 1391 در 11:08
ای بابا. خیال کردم گالوای زمانه پا تو کفش هوا فضاییا کرده، امید 2 رو فرستاده هوا. :))
18 دی 1391 در 12:50
فعلا گالوای محترم شما پا تو کفش نویسنده ی امید2 کرده و نویسنده رو فرستاده فضا 😯
19 دی 1391 در 01:14
سلام
بازم زیبا بود
23 دی 1391 در 16:03
:rose:
19 دی 1391 در 17:11
سلام بر بنده کار درست خدا :rose:
به امید بهبود سریعتر
23 دی 1391 در 16:03
:rose: ممنونم
19 دی 1391 در 22:36
الهی!
داغ دل را نه زبان تواند تقریر كند و نه قلم یارد به تحریر رساند!
الحمدلله كه دلدار به ناگفته و نانوشته آگاه است!
23 دی 1391 در 16:04
دلدار به ناگفته و نانوشته آگاه است!
:rose:
21 دی 1391 در 21:42
سلام
یا رسول الله! امروز ماتم سرای دل را به نام تو، سیه پوش کرده ایم و نام مبارک تو را با درود و تحیّت بر زبان جاری می سازیم. 28 صفر رحلت پیغام دار آخرین، خاتم نبوت را نگین، حضرت رسول واپسین، عینیت قرآن کریم، حضرت رسول اکرم صلیالله علیه و آله بر مسلمانان جهان تسلیت باد
ای کریم آل طه ! باور کنم، تشییع غریبانه پیکرت را در هجوم بی امان نفرت و کینه؟ شهادت دومین نور ولایت، صاحب کرامت و شفیع قیامت، امام حسن مجتبى علیه السلام و آفتاب هشتم امامت حضرت علی ابن موسی الرضا(ع) تسلیت باد.
22 دی 1391 در 22:02
مونا وقتی میخونمت مخصوصا دو پست آخرو انگار این بلاها داره سر خودم میاد….
بغض دارم….
23 دی 1391 در 16:05
مهدیس..
:rose:
23 دی 1391 در 00:06
بعد از مدت ها سلام…
جای شما خیلی خالی بود. به امید خدا بزودی قسمت همه دوستان شه.
با همه ناقابلی هامون سعی کردیم همه دوستان رو یاد کنیم.
خوشحالم دوباره مطالب خوب تون رو می خونم، از نوشته های شما خیلی درس ها گرفتم با اجازه شما رو لینک می کنم به امید اینکه مابقی دوستان هم از مطالب تون بهره ببرن.
حتما دعامون کنید.
لحظه هاتون سراسر نور
23 دی 1391 در 16:07
علیک سلام
انشاءالله
خیلی لطف کردید و خوشحالم کردید
ممنونم
26 دی 1391 در 11:58
salam mona jan halet chetorealan khondam ke amal dashti
kheyli movazeb khodet bash va tahamol kon
be reyhane ham salam bereson :-*
27 دی 1391 در 09:34
سلام عزیز دلممممم
ممنونم
ریحان هم خوبه سلام میرسونه عزیز دل :heart:
26 دی 1391 در 19:16
سلام! خوبی شما؟
واقعا حس خیلی خوبیه که یه نفر تو زمان سختی و ناراحتی بطور خودجوش کنارمون باشه و کمکمون کنه!
خیلی قشنگ نوشتی مثل همیشه!
یه پیشنهادم برات دارم و اینکه چرا کتاب نمینویسی؟ رمان یاا هر چیز دیگه؟
اصلا چرا زندگی نامه خودتو نمی نویسی؟
جدا شیوه بیانت جذابه و هم خیلی خوب و بجا از کلمات استفاده میکنی!!!
در موردش فکر کن! جواب میده ها!!!!!!!!!
27 دی 1391 در 09:39
سلام
چه حس خوبی داشتم از این کامنت
راستش سخته خیلی سخته
باید منتظر موند تا حس نوشتن بیاد …نویسندگی سخته
اینا یه جورایی شرح حال و یا زندگینامه ی خودمونی و.. هستند
ممنون از پیشنهادت
29 دی 1391 در 13:21
راجع به نوشتن کتاب موافقم. لازم نیست رمان بنویسی یا فک کنی داستان زندگیت باید مو به مو نوشته بشه.
“بوی سنبل عطر کاج” رو بگیر بخون. متوجه منظورم میشی.
استعدادش رو داری.
2 بهمن 1391 در 14:53
خیلی دوست دارم نوشتنه خوب رو یاد بگیرم و خوب بنویسم اما واقعا جز اهدافم در زندگی نیست
ترجیح میدم نقاشی بکشم تا بنویسم..
ممنون حتما میخونمش 🙂
29 دی 1391 در 13:22
ببخشید اشتباه شد. “عطر سنبل عطر کاج” به قلم “فیروزه جزایری دوما”.
1 بهمن 1391 در 14:28
سلام مونا جون
جز دعا و امید برای ما بنده ها کاری نیست
و گاه یک دعا کار بس بزرگ و اساسی انجام میده
اون بنده خدا هم درست گفته بهت فقط به امروزت فکر کن و امیدهای بعدی زندگیت
2 بهمن 1391 در 14:54
ممنونم عزیز دل
2 بهمن 1391 در 08:23
سلام
اومدم بهت بگم خیلی دوست دارم
دوست خوب خودمی ..همیشه به یادتم
2 بهمن 1391 در 14:54
😉 مــــــا نیــــــــــــــــز :-*
2 بهمن 1391 در 15:55
اوووووووووووووووو ببین شهر و گذاشته رو سرش ورپریده. پاشو پاشو ببینم. اشپزی با توه. اصلا باید کل بیمارستان و شیرینی بدی.
میدونم عملت سخت بوده. میدونم خیلی صبوری. میدونم کم میاری. میدونم گاهی به زمین و زمان کفر میگی. میدونم که خوب میدونی گاهی بعضی اتفاقها یک جاهایی رخ میده که ما فکرشم نمیکردیم. خداوند بزرگه و کریم. پس بتاز که دنیا در برابر تو تعظیم میکنه.
2 بهمن 1391 در 16:08
🙂 :heart: :rose:
2 بهمن 1391 در 18:24
اسمت تو گودر سوسن اومده بود بالا پست کو جدید؟
حالت خوبه موناجان؟
5 بهمن 1391 در 17:27
ممنونم عارفه
آره پابلیش و آن پابلیش کردم 😕
:heart:
3 بهمن 1391 در 15:24
سلام موناجونم
خوبی عزیزدلم
بهترتری گل قشنگممممممممم
دوستت دارم
5 بهمن 1391 در 17:27
ممنوننننن خوبمممم خدا روشکر :rose:
3 بهمن 1391 در 15:37
سلام پناه میبریم به خدا …..توکل کن عزیزم
3 بهمن 1391 در 22:53
مونا جان،
هر چقدر فكر كردم ديدم هيچ چيزي براي گفتن ندارم جز اينكه اميدوارم هرچه زودتر سالم و سلامت باشي
تلاش و صبوريت اونقدر ستودنيه كه نميتونم هيچ خواهش يا درخواستي داشته باشم. فقط بدون از راه دور و با چهرهاي نااشنا برات آرزوي سلامتي دارم
5 بهمن 1391 در 17:28
:heart:
4 بهمن 1391 در 11:53
سلاااااممممم…. منم اینجام …. خاموش… اما همیشه هستم. میخونمت گلم. ولی پیشنهاد بهزاد عالیه. حتما تو فکرش باش. یادته واسمون جریان تعریف میکردی…. میکشتیمون تا آخرشو بگی!!! دوست دارم.
5 بهمن 1391 در 17:29
سلام
ممنونم که هستی
آره یادمه 😛
5 بهمن 1391 در 16:17
سلام
وبتونو توگوگل ÷یدا کردم
خیلی خیلی از اشناییتون خوشحال شدم
امید توی وجود شماخونه کرده امامن با یه چیز کوچولوکهحتیمیشه برطرفش کرد هرروز دارم غصه میخورم.
واقعا خوشحال شدم از اینکه وبتونو پیدا کردم
حتما بازم سر میزنم
خوشحال میشم سربزنین
فعلا…
خدانگهدارتون
5 بهمن 1391 در 17:30
سخت ترین شرایط زندگی من و شما آرزوی یکی دیگه ست!
9 بهمن 1391 در 12:51
واااااااي مونا
نيم ساعت هر چي نوشته بودم پريد!
چقدر حس بدي داره هاااااا
دوباره از نو…
10 بهمن 1391 در 14:07
عزیزم :inlove:
9 بهمن 1391 در 12:53
موناي عزيزم سلام
واقعا خودمم از كامنت گذاشتنم اينجا خجالت ميكشم
از اينكه يك مدته بهت سر نزدم واقعا متاسفم
نميخوام توجيه كنم ولي درگير گرفتاري هاي شخصي بودم. از اين بابت واقعا شرمندم…
اميدوارم الان حالت بهتر شده باشه و روز به روز سرحال تر از روز قبل بشي.
دوستت دارم و از راه دور صورت نديده ات رو ميبوسم.
10 بهمن 1391 در 14:10
وای اینجور نگو
ممنونم
دوستت دارم :rose:
9 بهمن 1391 در 18:14
واااا
من بعد از اون کامنته دوتا نظر دیگم گذاشتم اما اینجا ثبت نشده! عجیبه!
?:-)
10 بهمن 1391 در 14:08
عزیزم اسم کامنت دهنده ات رو تغییر دادی آخه وقتی تغییر میدی وبلاگ به طور اتوماتیک اجازه ی نشون دادن نمیده تا من اوکی بدم
اون کامنتت رو ناشناس تلقی کرده اما بید مجنون رو میشناسه :laugh:
15 بهمن 1391 در 19:48
نوشته ی احترام برانگیزی بود.