سه سالگی(1)
یادش بخیر چقدر زود گذشت شاید هم بعضی وقتها دیر گذاشت آره حالا که خوب فکر می کنم میبینم بعضی جاها خیلی هم دیر گذشت..از یه سال قبل کنکور که سوم دبیرستان بودم تقریبا کلیه ی ارتباطاتم تعطیل شد از تلفن صحبت کردن و مهمانی گرفتن تا تماشای تلویزیون و تو نت رفتن..اونقدر خوب ترک کرده بودم و اینقدر خوب کنار اومده بودم که نیازی به این چیزا نداشتم و روحم از ندیدن تلویزیون درد نمی گرفت آخه من حتی با تلویزیون درس میخوندم اصلا کلا باید روشن می بود تا من روی درسم متمرکز میشدم اما اون سالها اینقدر ته دلم شوق بود که خود به خود بدون نیاز به چیزی متمرکز به درس بود.. اون موقع یک چهارم الان هم بیرون نمیرفتم همه ی زندگی من به چهار دیواری اتاق و مدرسه ای که چهار تا خونه اونورترمون بودو تلفن حرف زدن گاه به گاه با فاطمه و گلی ختم میشد گهگاهی دوستا میومدن پیشم میومدن خونمون با هم درس میخوندیمو میزدیم تو سر و کله ی هم خصوصا ایام امتحانات ترم بساط درس و خنده تو خونه مون به پا بود..پیش دانشگاهی خیلی ارتباطا کمرنگ شد مدرسه اسباب کشی کرد رفت مرکز شهرو من اولین بار بود توی زندگانیم که هر روز صبح مسافتی رو با ماشین تا جایی تقریبا خارج از منطقه ی خونمون می رفتمو میومدم اولش برام خیلی سخت و غیر قابل تحمل بود اما بعد یواش یواش کنار اومدمو تازه برام خیلی خوب و لذت بخش شده بود یه سال به سختی و اما جدی و خاموش و پرتلاش برای من گذشت و تا اینکه دانشجو شدم سال اولی که دانشجو شدم بابام برام موبایل گرفت و کلی ذوق زده شدم ارتباطهای اولیه ی من مجدد با خریدن موبایل شکل گرفت اما خیلی کم خیلی..شاید در حد 10 تا اس ام اس توی یک ماه.. بعدش بابا بهم قول یک لپ تاپ رو داد و گفت که حتما برات لپ تاپ میگیرم اما کی اش رو نمی دونم، خوشحال بودم و ته دلم از این وعده دلشاد اما اصراری نداشتم به خریدنش..دانشگاه برام خوب گذشت اول اولش خوب نبود من در دوستی با همسن هام منعطف نبودم و اغلب دوستانم ترم بالایی ها بودند کسایی که دو الی سه سال از من بزرگتر بودند، دوست داشتم بیشتر وقتمو با اونا سپری کنم تا گروه همکلاسیم و وقتی حداقل روزی یه ساعت با اونا بودم حس خوبی بهم میداد و بعد میتونستم با دوستانم هم ارتباط خوبی برقرار کنم ..دانشگاه به همین منوال گذشت آروم و بی صدا گاهی هم پر تنش، تنشی که در دوستی با گروه همسن هام داشتم..یه سال که از دانشگاه گذشت همون تابستون بعضی از دوستام فارغ التحصیل شدن و رفتن تازه یه سال از دوستی گذشته بود که اونا رفتن بعضی هاشونم سال آخرشون شده بودو کار در عرصه بودن و کم میومدن دانشگاه بعضی هاشونم هنوز مونده بود تا فارغ التحصیلی اما دغدغه هاشون با من فرق داشت و زندگی جدید و ساکت من به خاطر از دست دادن ناگهانی حس دستم شروع شده بود..یواش یواش فهمیدم بهترین دوستا که شاید بتونم ارتباط خوبی باشون داشته باشم همون بچه های کلاسمونن..ما با هم دوست بودیم اما توی دل من یه دوستی ساده و نه یک دوستی پر کشش و همیشگی و…
دو سه مهر 88 بود که بابا بهم گفت وقته اون شده که وعده ای رو که بهت داده بودم عملی کنم..گفتم چی ؟ گفت : لپ تاپ! خیلی شاد شدم یکم نه و نو کردم که نه نیاز ندارم واقعا در حد نیاز که هم کامپیوتر توی خونه هست و هم توی دانشگاه و …همین که یادت بوده واسم کافیه بابا..اما بابام که میدونست من الان دارم فیلم بازی میکنم و ته دلم دوست میدارم که یه لپ تاپ داشته باشم و کلی راحت میشم از لحاظ استفاده و کارکرد.. گفت: یا الان بریم یا خدا رو چه دیدی شاید منصرف شدم! خلاصه ما هم تند تند آماده شدیمو رفتیم یک عدد لپ تاپ خریدیم..اون شب تا صبح بیدار بودم خیلی خوشحال بودم از اینکه بابام برام لپ تاپ خریده ..از سه سال قبلش من نت نمیومدم بعدش هم فقط در حد درسهای دانشگاه که تو خود دانشگاه انجامشون میدادم..اون شب بعد از سه سال و خورده ای رفتم تو اینترنت ..یادمه تا صبح گلهای مختلف رو توی گوگل سرچ میکردمو یه کلکسیون از گلهای نرگس و یاس و مریم و… رو توی لپ تاپ گذاشتم و با ذوق و شوق فراوون نگاشون میکردم دو روز گذشت من همچنان با ذوق فراوان پای لپ تاپ مشغول جستجو بودم..یه شب تو گوگل سرچ کردم” مادر ضایعه نخاعی” گوگل برام کلی سایت ردیف کرد بدون توجه به سایتهای دیگه رفتم توی اولین سایت که سایت مرکز ضایعات نخاعی جانبازان بنیاد شهید و ایثارگران ایثار بود…قبلا هم رفته بودم توی این سایت ها چون چند ماه قبلش در مورد نخاع و نخاعی ها یه سمیناری داشتم و کم و بیش خونده بودم اما اون شب با یه حس دیگه ایی توی گوگل سرچ کردم ” مادر ِ ضایعه نخاعی” ………..
___________________
*به مناسبت “سه سال” زندگی نویسی در “من و نخاع”
* عکس را از اینجا برداشتم
1 اسفند 1391 در 20:13
:rose:
2 اسفند 1391 در 21:45
ممنون
1 اسفند 1391 در 21:42
به عبارتی سه سالگی دوستیمون. یادته چطور دوست شدیم؟ بگو نه تا سرمو بکوبم به دیوار!
2 اسفند 1391 در 21:47
🙂 نه یادم نمیاد متاسفانه، فکر می کنم از طریق لبخند ریاضی و گالوا و المپیاد و اینا بود؟
5 اسفند 1391 در 00:59
هی هی هی …
2 اسفند 1391 در 15:04
تبريك براي نوشته هات عزيز
2 اسفند 1391 در 21:49
ممنون..
3 اسفند 1391 در 00:08
سه سالگی وبت مبارک!
ولی واقعا چطور تحمل کردی و تونستی سه سال نت نری؟؟؟ مگه میشه؟؟؟
من اگر چند روز نیام دیوونه میشم!
4 اسفند 1391 در 00:59
بعضی وقتها که از ته دل قصد کنم راحت میذارم کنار، هر چی میخواد باشه
گاهی هم اجبار نیاز دارم اول یه کار
خب الان که هر روز میام و مثه شما اگر نیام همین حالتا بهم دست میده اما خب امتحان داشته باشم یا حوصله نداشته باشم شده که یه ماه اصلا نرم
3 اسفند 1391 در 08:36
دوست دارم منا :brokenheart: :rose:
4 اسفند 1391 در 01:00
عزیزم
3 اسفند 1391 در 08:37
ببخشید قلبم اشتباه شد :heart: :heart: :heart:
4 اسفند 1391 در 01:01
:inlove:
3 اسفند 1391 در 15:32
3 سالگي وبلاگت مبارك
اميدوارم به زودي قبولي دككتري رو بهت تبريك بگم مونا جان 🙂
4 اسفند 1391 در 01:01
ممنونم انشاءالله..:)
4 اسفند 1391 در 15:52
سلام
وبلاگم رو بروز کردم با عنوان: “تفکیک جنسیتی یعنی اسلامیزه کردن دانشگاه؟!”
اگر دانشگاه شما تفکیک شده به بنده هم بگید…
راستی دو تا کتاب هم برای مطالعه معرفی کردم…
منتظر حضورتون هستم
[گل]
5 اسفند 1391 در 10:38
باید از بانیان اینترنت سپاسگذار بود که تونستن با این محیط شرایط خوبی فراهم کنن و به همه فرصتی در بیان افکارشون داده بشه. چیزی که قبل از این تصور هم نمی شد.
تبریک واسه سه ساله شدنت توو این سایت. موفق باشی همیشه.
18 فروردین 1392 در 23:44
ممنونم سجاد
17 فروردین 1392 در 01:59
:inlove: سه سالگی وبلاگت مبارک ..
خیلی بدجنسی که نمیزاری ادم پستت رو نخونده کامنت بزاره .. اخه این چه وضعشه !؟ چرا پستات اینقده خوندنیه !؟ 🙂 :inlove:
18 فروردین 1392 در 23:46
ممنونم
عزیزمممم :inlove: :inlove:
14 مهر 1392 در 20:09
بدون شرح:
http://www.irancartoon.ir/gallery/albums/album529/Carton_publicado_en_EL_UNIVERSAL_el_14_de_Abril_2013.jpg
15 مهر 1392 در 00:21
چقدر با این پسره تو عکس همزاد پنداری کردم!!!
🙂 خیلی جالب بود
ممنون