زندگی من..قسمت ششم
برای آلمان رفتن چند تا مشکل اساسی داشتیم…
اول از همه بابا راضی نبود بریم…یه بار که فال گوش ایستاده بودم ….بابا به مامان می گفت اگه بریم آلمان و مونا خوب نشه و فقط زجرش بدیم می دونی چقدر روحیه ش خراب میشه ؟ می دونی چقدر سخته که دوباره با شرایط جدیدش عادت کنه؟ می دونی اگه نشه…… خلاصه ته دل بابا راضی نبود…همه فکرو ذکرش روحیه ی من بود…..
و دوس نداشت دوباره و دوباره و دوباره زندگیم از نو شروع بشه….زندگی که بعد از سالها تازه داشت جون می گرفت و جوونه می زد…تازه داشت یکم عادی می شد…
از طرفی به خاطره پلاتینی که تو کمرم بود نه امکان mri گرفتن واسه تشخیص داشتم نه امکان جراحی کردن…. پس اول از هر چی باید یه فکره چاره ای می کردیم واسه پلاتین ها…..
دکترم می گفت سختی های در اوردنه پلاتین دو براره گذاشتنشه… وقتی به این فکر می کردم که باید این پلاتینا رو در بیارم بدنم می لرزید… حتی فکر کردنش هم برام سخت بود و تو یه لحظه خاطراته تلخ و بده گذشته از جلوی چشمام رد می شد….
تصور اتاق عمل و درد های وحشتناک و لوله ی تنفسی و کیسه های خونو و آنتی بیوتیک های دردناک و یه عالمه دستگاهی که به من وصل می شد و … فضای غمزده و تاریک بیمارستان…دیدنه درد هایی بزرگ تر از درده خودم عذابم می داد…
ولی مامان کاره خودشو کرد و دنبال یه دکتر خوب تو آلمان می گشت….می کفت فعلا بریم برای چکاپ تا ببینیم خدا چی می خواد …
دیگه تلفن های هر روز مامان برای پیدا کردنه دکتره خوب شروع شد….و در نهایت با کمک فامیلا و دوستان پرفسور سمیعی که یه پزشکه ایرونی بود و سالها رفته بود اونوره آب واسه درمانه من انتخاب شد…..بهش می گفتن پنجه طلایی و تو جراحی مغز و اعصاب پرفسورا داشت…. و جز تیم پزشکی لاله و لادن هم بود…!!
تمام مدارکه پزشکیم توی این چند سال و آخرین شرح حالم به بیمارستانه هانوفر فرستاده شد…..تا پرفسور سمیعی بخونه و نظرش رو در مورده درمان بده……
ایشون می گفت که : به امید خوب شدن بچه تون به آلمان نیاین و فقط اومدن به آلمان رو یه سفر تلقی کنید چون من نمی تونم به طوره صد در صد به شما قول بدم…. و باید حتما بیمارو ببینم و آزمایشهای لازم رو خودم روش انجام بدم…
من اون موقع واسه خودم هیچ تصمیمی نمی تونستم بگیرم …. نه می تونستم بگم بریم نه اینکه بگم نریم…یکم سر در گم بودم
آخه دیگه واسم مهم نبود…این شرایطم هم قبول کرده بودم و باش به تمامه معنا زندگی می کردم…
و عقیده ام این بود که آدما با فکرشونه که می رن جلو نه با پا….
و یکم هم خسته شده بودم…از عمل و آمپولو و…. می ترسیدم….می گفتم این خارجی ها فارسی نمی دونن خوب نازمو نمی تونن بکشن تا خر شمو آمپول بزنم !…..خلاصه ته دلم خسته بودمو بی تفاوت…
آماده ی رفتن بودیم منو مامان و داداشه 5 ساله ام با کلی هزینه و خرید سوغاتی و بدو بدو برای ویزا و مصاحبه و …که بدترین اتفاقه زندگیم رقم خورد اتفاقی که تا عمر دارم از ذهنم پاک نمی شه…خلاصه دو روز مونده بود به سفر پرواز کنسل شد….اتفاقی که درمانه منو از سره همه پروند……خدایا می دونم تو نرفتنم هم یه حکمتی بود ولی چرا اینجوری پروازمون کنسل شد…
اون موقع بود که برای اولین بار آرزوی مرگ کردم اونم از شدت ناراحتی وبه خاطره از دست دادنه یه نفس قشنگ…….زندگیمون سیاه شد…..
:confused
زندگیم خیلی تاریک شده بود … انگاری تک تکه حادثه های زندگیم می خواست جلومو بگیره…شاید…حتما یه خیر و صلاحی تو همه ی این حادثه ها بود که من ازش بی خبر بودم….
وقتی به خودم اومدمو یکم روحیه گرفتم و گفتم هر جور شده باید دله خانواده رو شاد کنم دیدم پیش دانشگاهی هستم و یه غول به اسمه کنکور رو به رومه…..
نه روحیه ای در کار بود نه توانی در جسمم … اما بازم اون روحیه و تلاش تو وجوده من جوشید…..
ادامه داره……:regular
27 دی 1388 در 12:49
سلام خسته نباشی گلم#heart #heart
27 دی 1388 در 20:17
#worried #worried
چی شد ؟#worried #worried #thinking
28 دی 1388 در 02:17
#flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower
28 دی 1388 در 19:37
lمونااااااااااااا تو خجالت نمی کشی یه روز ملتو منتظر میذاری؟هان؟؟؟؟؟#angry فردا باید 2 تا پست بدی
29 دی 1388 در 12:13
مونا گفتی چرا نرفتی آلمان؟ وبلاگت عاليه
13 فروردین 1389 در 12:45
نفهمیدم پرواز چرا کنسل شد.#worried
29 آبان 1389 در 08:23
cheap health insurance vqrhp homeowners insurance california 082596 ny life insurance 3022
30 آبان 1389 در 07:40
ultram 8-]] tramadol 77686
3 آذر 1389 در 15:27
california homeowners insurance eum compare levitra and viagra 548 buy ativan 18761 oxazepam jaf
4 آذر 1389 در 14:20
health insurance cngfc auto insurance 😛 car insurance quotes mquwc
5 آذر 1389 در 09:55
by carisoprodol 81617 nexium bnzdyb california homeowners insurance %-D
7 آذر 1389 در 11:54
auto insurance 421763 home owners insurance in florida 9798 car insurance quotes 1015
9 آذر 1389 در 08:02
cheap auto insurance tdyue auto insurance 19744 louisiana homeowners insurance %)
15 آذر 1389 در 20:27
seroquel >:-P buy tramadol wholesale 896526 acomplia miracle diet pill 😛 propecia =-[[[
16 آذر 1389 در 01:26
cheap levitra cdj buy cheapest valium 65465 ambien and weight gain 435
16 آذر 1389 در 13:32
life insurance lebgq accutane =P
17 آذر 1389 در 05:36
levitra order :OO lexotan zcive first health insurance iyoc meridia 4364
17 آذر 1389 در 14:19
seroquel pmeun librium >:-PPP tramadol %-OOO buy cheap acomplia online 285
19 آذر 1389 در 13:39
car insurence naqeyj insurance home 😯 cheap health insurance 8087
19 آذر 1389 در 22:41
acomplia 727185 tramadol nfwhd levitra 8-DDD cialis wyqede
20 آذر 1389 در 03:39
christian louboutin satin peep toe slingback 576 egh miu miu flats spring summer 2008 :-[[[ christian louboutin bootie :[
21 آذر 1389 در 07:05
cheap health insurance 142 life insurance unqjye lexotan best buy 499
21 آذر 1389 در 12:44
apcalis levitra viagra 8-[[[ acomplia AR 331 nexium 8OO xanax nnyw
23 آذر 1389 در 06:04
>:D louis vuitton berkeley aml 768761
24 آذر 1389 در 09:25
cheap auto insurance %-(( life insurance quotes =DDD auto insurance online 8-P cheap car insurance 8837
27 آذر 1389 در 11:49
chip health insurance ibgujf health insurance 357
7 دی 1389 در 16:27
naproxeno carisoprodol 8)) homeowner’s insurance mvxgb Carisoprodol 7531
19 مهر 1390 در 08:53
سلام
من معلول ضایعه نخاعی هستم .فروردین 86معلول شدم .داستان زندگی شما را خواندم . خیلی جالب و البته غم انگیز هم بود .امیدوارم من هم بتوانم مانند شما باشم . واقعا شما وکسانی که مانند شما اینقدر تلاش می کنند باعث افتخار هستید.
14 اردیبهشت 1391 در 23:59
مونا جان موفق باشى، خواهشا براى امثال من كه تازه قدم به دنياى تازه بى نخاعى گذاشته ايم ، از تلاش و ورزش و غيره بنويسيد، تا ما هم زودتر بتوانيم خودمان را با شرايط جديد و زندگى با ويلچر وفق دهيم، ممنون و موفق باشيد
________
مونا :
هر وقت یه آدم دیگه به نخاعی ها اضافه میشه عمیقا دلم میگیره…امید و تلاش رو یادت نره
نارین عزیز احتمالا تا هفته ی دیگه مطلبی رو روی وبلاگ درباره ی اسکولیوز میذارم حتمی بهش توجه کن
موفق باشی
20 شهریور 1391 در 10:09
سلام مونای عزیز ، من به هوش و صبر و استقامت تو غبطه می خورم . خیلی دوست دارم بدونم الان چیکار میکنی و وضعیت درست چطوره ؟ کلا اگه رمان 400000 صفحه ای زندگیتم بنویسی همشو یه شبه میخونم. قربون تو آسمونتو دلتو مامان و بابای مهربونت. موفق و موید باشی و برای کشورمون افتخار آفرین
______________
مونا :
سلام مهسای عزیز
از صفحه ی نخست پیگیری بفرما
https://mona.special.ir/
27 اردیبهشت 1393 در 20:38
سلام. کاش گفته لودی چرا پروازت کنسل شد. چه جالب منم برای معالجه بردن المان البته30سال پیش و کاری نتونستند انجام بدم
30 اردیبهشت 1393 در 11:13
سلام
دیگه همه چی رو لازم ندیدم که بگم
جدی ؟؟؟؟ پیش پورفسور سمیعی رفته بودین؟