زندگی من ..قسمت هفتم
وقتی پیش دانشگاهی شدم ، تازه قصد کردم برا کنکور بکوب بخونم ….
خیلی دیر بود … به تمامه معنا داغون بودم … فقط خدا می دونه که روزی چقدر و چند بار زندگیمو مرور می کردم…
من که با همه چی ساخته بودم اما این آخریه بد جور روی روحیه ی من تاثیر گذاشت…
تو اون زمان خیلی بیشتر از قبل احساس کردم با هم سن و سالهای خودم فرق دارم …. و این فرق ها رو با چشم می دیدمو با دل احساس می کردم …
هم سنو سالهای من کارشون رفتن از این کلاس به اون کلاس بود ولی من حتی نمی تونستم درست حسابی مدرسه ی خودمون برم … یادمه نشستنم فقط به مدرسه رفتن محدود می شد … دیگه بیشتر از اون نمی تونستم بشینم….همه ی وقت دارز کش درس میخوندم اون هم با یه ذهنه مشغول و پر دغدغه …. و یه سوالو همیشه از خدا تو ذهنم می پرسیم…..
خدایا چند تا از بچه ها ی کنکوری مثه من هستن ؟ اینجوری درس میخونن ؟ هر چند تا هستن کمکشون کن…
اما …. اما …. این وسط…. یه حسی منو قلقلک می دادو به جلو هدایت می کرد … تو بدترین شرایط ممکن درس می خوندم…… بریس و درد و مشکلاتی که از راه نرفتن داشتم یه طرف….. درسو تلاشو حس رقابت که تو وجودم بود یه طرف….
لازمه که بگم تو این دوره وضعیتم از نظر جسمانی 180 درجه بهتر بود و به همون اندازه از نظره روحی کم اورده بودم
تنها چیزی که می تونست زندگیمو کمی از این روال خارج کنه دانشگاه بود…به یه محیط و فضای جدید واقعا نیازمند بودم…..
از جونو دل مایه میذاشتم…. کلاس و… که نمی تونستم برم… تصمیم گرفتم تو کنکورهای آزمایشی شرکت کنم و حداقل دو هفته ای یه بار خودمو محک بزنم که از رقبا عقب نیوفتم ….
از شانسه خوبم تو همون زمان یه دوسته خوب وارده زندگیم شد…سحر … سحر پشتیبانم تو آزمونهای آزمایشی بود….سحر کارش این بود که به کنکوری ها هفته ای یه بار زنگ بزنه ….
یادمه اولین باری که بام صحبت کرد فرداش قرار بود همدیگه رو از نزدیک ببینیم…. خیلی سختم بود….
وقتی سحرو دیدم فهمیدم که اون یه فرشته ست و خیلی بزرگه …سحر با اینکه منو اولین بار می دید بدونه هیچ تعجبی منو مثه بقیه شاگرداش می دونست…واقعی و پاکه پاک…
سحر اینقدربا من دوس شد که هر شب بام تماس می گرفت … و به من خیلی روحیه می داد و به من اعتماد به نفس مضاعف می داد و می گفت من موفق می شم…
منم دیگه همه فکرو ذکرم شده بو رفتن به دانشگاه …آخه من هدف داشتم … میخواستم بدونم چرا ؟ چرا با اینکه لکه ی خونی روی نخاعم محو شده بازم نمی تونم راه برم ؟
تو این راه از حسادته بعضی دوستان یا شاید دشمنان یه حرفهایی شنیدم که هنوز که هنوزه خراشش رو قلبمه و هیچ وقت یادم نمی ره…شاید بعضی از اون حرفا یه پرشی بود واسه من …. یه سکوی پرتابی بود واسه پرواز به سوی خواسته های دلم…..شاید……
ادامه داره…:regular
دوستانه عزیز بخشید که از گفتن همه چی معذورم !!:regular
29 دی 1388 در 00:06
#heart #heart #kiss #kiss #kiss #heart #heart #heart #heart #heart #heart #heart #heart #heart #heart #heart #heart #heart #heart #heart #heart #heart #heart #heart #heart
29 دی 1388 در 02:37
چه خوب نوشتي مونا جونم#kiss يه كلاس خصوصي هم برامن بذار#winking
راستي بهم گفتي مبارك وبلاگم باشه؟#grin
29 دی 1388 در 08:49
#heart #kiss #winking #smile #heart #kiss #winking #smile
29 دی 1388 در 12:10
منتظر قسمت بعدی میمونم!!! #thinking #hug #flower
29 دی 1388 در 13:31
مونااااا شیطووووون
اومدم جوابتم بدم:#grin
خیلی شده جدیدا اینقدر که می رم بیرون همه نگام می کنن برام غیر عادیه کسی نگاه نکنه
دوبی که رفتیم هیچکس منو نگاه نمی کرد#rolling دلم واسه اینجا اینقده تنگ شد که نگو!!!!!#tongue
کو پس پست دومیت؟از دیروز که پست ندادی بهت گفتم امروز باید دوتا بذاری
29 دی 1388 در 13:40
راستش نه کار خودم نبوده!!! یکی از برو بچ برام فرستاده بود. #smile
29 دی 1388 در 13:44
سلام عزيزدلم.خيلی خوشحالم کردی که بهم سرزدی.نوشته هاتوباتموم وجودم ميخونم گلم.منتظرقسمت بعدی هستم.راستی اگه اجازه بدی ميخوام لينکت کنم.موافق بودی خبرم کن#kiss #heart
29 دی 1388 در 14:12
موناجان منوبه اسم حرفهای دلتنگی لينک کن.منم توروبه اسم وبلاگت لينک ميکنم#hug
29 دی 1388 در 14:31
سلام خانمی…دیگه نمیخواد بیایی بگی به روزی من هر روز بهت سر میزنم#kiss #heart راستی نمیدانی وقتی به ادامه دارد میرسم چقدر ضد حال میخورم#smug زود تر بنویس#hug
29 دی 1388 در 16:07
سلام خانم دكتر#kiss مرسي كه بهم سر زدي#blush بله باهمين اسم لينك كن
راستي به منم آموزش بده#laugh ميگم اين عكس چيه؟مارمولك؟#thinking
29 دی 1388 در 16:33
#heart #flower
29 دی 1388 در 18:39
الان ديدم لينكم كردي؛
خيلي ممنون#flower
29 دی 1388 در 19:20
#flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower
29 دی 1388 در 21:01
#applause #applause #kiss #hug #hug #kiss #applause #flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower #flower
29 دی 1388 در 22:27
سلام مونا جان
ممنون که به ما سر زدی ، وبلاگ با محتوایی داری موفق باشی .
29 دی 1388 در 22:52
سلام موناجونم.
خوبی گلم؟
مثل هميشه خوب و زيبا نوشتی.
به تو و همه ی اونايی که ا مشقت درس خوندين فقط ميشه گفت واقعا خسته نباشين.من تو سال های اول دانشگام بود که مشکلم شروع شد.
اما هر وقت افراد تحصيلکرده ايو می بينم که با يه فوق ديپلم کلی خوشحال ميشن. توی دلم ميگم واقعا کی شاهکار کرده؟اونی که راحت رفته و اومده و ده تا کلاس کنکور رفته؟ يا اونی که تک و تنها از پس همه ی مشکلات براومده؟
تو جامعه ی ما افراد معلول زيادن که فوق العااااااااااااده هم با استعدادن. فقط بايد فرهنگ اجتماعی و شرايط کمکشون کنه.
وای که چقدر حرف زدم و چقدر از حرفام موند که نميشه گفت..
گلم وبمو تازه راه انداختم.
نه بابا کلاس چی؟
از حضور گرمت هم خيلی خوشحال شدم.
بيشتر پيشم بيا.
موفق باشی.
می بوسمت.
#flower #kiss #heart #kiss #flower
12 بهمن 1388 در 18:01
مونا خانم عزيز.
قصه زندگيت رو خوندم هر چند می دونم يکی بود از هزاران.
بعنوان يک مرد که در سخت ترين شرايط گريه نمی کنه گريستم نه بخاطر تو که شايسته تحسينی. بلکه بخاطر خودم که چقدر نا سپاس و غافليم از آنچه خدا بهمون داده. و ازاينکه با وجود اين همه نعمات به کجا رسيده ايم و چقدر مفيد بوده ايم. بخدا فرشته ای. خوندن قصه ات منو دگرگون کرد با اجازت ميخوام فايل خاطراتت رو با ادرس وبلاگت به همه دوستانم بدم تا اونا هم بخونن و بيدار شن. ما همگی برای بهتر شدنت دعا می کنيم هر چند که از لحاظ انسان بودن خيلی بهتر از مايی.
13 فروردین 1389 در 13:01
#thinking #thinking
خود سانسوری؟
25 آذر 1389 در 21:35
acomplia AR %[[ tramadol =]] buy meridia and xenical %-D
28 آذر 1389 در 06:02
in home health care insurance gztopy nj car insurance 575052
29 آذر 1389 در 07:51
ativan 9532 cheap health insurance =-))) health insurance 4474
30 آذر 1389 در 13:04
lexotan :))) buy nexium international pharmacy fysfzn buy propecia lowest price 47864
1 دی 1389 در 12:21
giuseppe zanotti boot 996692 110 :-PP
7 دی 1389 در 07:16
pharmacy college buy tramadol 7172 acomplia =OOO levitra 38599 prednisone buy 94671
21 دی 1389 در 17:38
health insurance providers xoo cheapest auto insurance 8OO new york car insurance =P
23 دی 1389 در 12:12
cheap health insurance 627 auto insurance quotes :[[
25 دی 1389 در 08:40
ship 15 mg meridia overnight cheap 7906 levitra to buy 362836
5 بهمن 1389 در 10:00
health care insurance 303451 first colony life insurance =[[[ car insurance quotes 25993 auto insurance 7448
14 بهمن 1389 در 23:38
tramadol apap :-((( ativan 7979 propecia viagra khbdg
17 بهمن 1389 در 04:43
carisoprodol hiv 😎 accutane 3496 propecia generic name zphi levitra vjpq ultram %OOO
11 فروردین 1392 در 01:00
مونا جون امیدوارم همیشه روحیت عالی باشه و سحر ها وفاطمه های زیادی توی زندگیت باشن
12 فروردین 1392 در 00:08
🙂 انشاءالله
ممنون
14 اسفند 1394 در 11:42
میدونین!
دارم فکرمیکنم نعمت بزرگ دیگه ای که خدا بهتون داده بوده شاید حمایت همه جوره خانواده تون بوده…
میدونم که خانواده مهمترین سکوی پرتاپ به سوی سقوط و یا به سمت سعوده…
شاید امید دادن و حمایت های خانواده تون هم در صبوری ووپیشرفت شما موثر بوده
اینطور نیست؟
14 اسفند 1394 در 21:28
بله که فکر کنم اون 7 سال پیش که زندگی نامه ام رو می نوشتم خیلی قدردانش نبودم و اونجوری که باید و شاید ازش نگفتم..
ولی دقیقا همینجوره که میگین …