بایگانی برای اسفند 1388
شنبه 8 اسفند 1388
نمی دونم چم شده بود که خوشی زده بود زیره دلمو تعطیلی هام به بخور بخواب گذشته بود و بعد از این همه تعطیلی و نرفتن به دانشگاه حتی مانتوی چروک خورده ام رو یه اطویی نکشیده بودم و همه چیو موکول کرده بودم به صبح شنبه …!
طرفای ساعته 2 شب بود که دیگه قدرته نگه داشتنه چشامو نداشتم و با چوب کبریت چشامو باز نگه داشتمو مشغول خوندنه کتاب بودم…از ترس اطو نکردنه مانتو مقنغه و جم و جور نکردنه وسایلم برای دانشگاه گفتم دیگه باید بخوابم که اوله هفته و اوله صبح با غر غرهای مامان رو به رو نشم … خلاصه نزدیکای ساعته 2:30 با همون چوبه بیلیارده شکسته بندی شده به سمته لامپ ها رفتمو با سه تا ضربه ی کارایی سه تا لامپ های اتاق رو خاموش کردم…و تا سرمو رو بالش گذاشتم انگاری صد سالی نخوابیدمو چشام رنگه خوابو ندیده بودن…ناگفته نماند که ساعتمو روی 6 کوک کرده بودم که زودتر از ساعته همیشگی که مامان بیدارم می کنه خودم از خواب پا شم…
ساعت 6 با این آهنگه وحشتناک قبض روح شدم…از هیچی نمی ترسیدم جز مامان !:teeth
بنابراین به سرعت باد به سمت در اتاقم رفتم و بعد از قفل کردن در وارد عمل شدمو شروع کردم به اطو کردن …مامان مگه ول کن بود هر دو دقیقه میومد پشته در و می گفت مونا داری چیکار می کنی ….؟زود باش بابایی دیرش می شه ها …
منم صدایی صاف کردمو گفتم بزار آخرین صفحه رو هم بخونم … امتحان دارم امروز !:teeth
خلاصه با کلی دنگ و فنک و دروغ این مانتوی ما که اینگاری از موزه اورده بودنش اطو کشیده شده و ما با خیال راحت در را گشودیم…..هر چند که بماند هر ترفندی هم به کار بگیری مامانا غره خودشونو می زنن…و یه سوژه ای پیدا می کنن که اوله هفته حال گیری کنن…
اول صبح یه دختری هست تو کلاسمون که هر وقت می بینمش حالمو می گیره…البته تو همه ی کلاسا بامون نیست…از قضا در روزه اول هفته هم من باید زیارتشون می کردم … این خانوم وقتی من به طوره تصادفی باش برخورد می کنم گویا گودزیلا دیده و چنان جیغ می کشه که خودمم سکته ناقص رو می زنم …!!
و تا ویلچر با اندامه مبارکشون برخورد می کنه 6 متر ازم دوررر می شه و من از این حرکاتو سکناتش حالم بهم میخوره و از خودم متنفر می شم…
امروز دیگه حسابی کفرم اومد بالا…و آمپرم در حد تیم ملی بود…دیگه گفتم بزار همین اوله هفته ای سنگامو باش وا بکنم …گفتم این حرکات در قباله من خوبیت نداره ها !! چرا اینجوری می کنی ؟ یکی ندونه فک می کنه …
حرفش به من این بود که : من از چرخ های ویلچر می ترسم !:dontknow
وا مگه ترس داره:thinking…ببین…دست بزن…نازی …نازی … بعضی وقتا حرفایی می شنوم که از تعجب شاخ در می یارم….دختره 24 ساله ! وا…
خلاصه کاری کردم کارستون که تا عمر داره با ویلچرم رفیق فابریک باشه !!
حالا شایدم از خودم می ترسیده دیگه روش نشده بگه گفته از ویلچر می ترسم نه اینکه شبیه مار دو سر هستم ! خدا وکیلی به خودم شک کردم …ولی به هر حال خدا رو شکر ترسش ریخت…
از 6 صبح تا 6 عصر تو دانشگاه بودن داغونم کرده متاسفانه این سیستم آموزشی هم هیچ همکاری بابته تنظیم کلاسا با من نمی کنه و منه فلک زده باید یه 4 ساعتی بیکار تو دانشکده واحدهای ولولوژی رو پاس کنم…و در نهایت با یه گردنی آویزون و بیحال به خونه برگردم….
این هم گذشت و کسی ما رو نکشت …………..شاید نهایتا با این گرد و غباره اهواز مردم !
:regular
:regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۲۲ دیدگاه »
جمعه 7 اسفند 1388
در خیال غوطه ور بودم و به این فکر می کردم که همیشه خدا جای شکر برای همه ی آدم های این کره ی خاکی باقی می گذارد .
در نا امید ترین و بد ترین شرایط زندگی ام که شاید از نظر بعضی ها زندگی در آن لحظه تمام شده وبی معنا بود خودم را جای کسانی می گذاشتم که شرایط زندگی شان سخت تر از من بود و این امید به حیات را در درونم دو چندان می کرد.
زندگی به من آموخته بود که سختی چیست؟ و چگونه با سختی مبارزه کنم؟
وقتی توان حرکت پاهایم را از دست دادم خدا را شاکر بودم از اینکه می توانم دنیا را ببینم ، نفس بکشم و لذت ببرم. همیشه خودم را جای یک فرد روشندل می گذاشتم و به خود می گفتم هر چند که نقص عضوی دارم اما دنیا و زیبایی ، خوبی ، زشتی ها را می بینم ، لمس می کنم و آنجا بود که وضعیت افراد نابینا را بدتر از خود تصور می کردم و با این امید که خداوند به من لطف کرده است در لحظات تیره ی زندگی ام نقطه ی روشنی پیدا می شد و با اعتماد به نفس بیشتر به زندگی ادامه می دادم.
خواندن دنبالهی این نوشته »
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۴۱ دیدگاه »
پنجشنبه 6 اسفند 1388
دریا رو خیلی دوس دارم ولی تو ده سال اخیر فقط نظاره گره دریا بودم و با دیدنه تفریح دیگران خودمم لذت بردم…زندگی ماهی ها براام خیلی جالبه و برای دیدن برنامه ی در اعماق آب تا ساعتها بیدار می مونم!
بچه خیلی دوس دارم … دختر باشه بهتره ولی در کل حتی زشت یا زیبا بودنه بچه برام مهم نیست و همه ی بچه ها رو دوس دارم فقط مودب باشه بسه…
از غذاها عاشقه ماکارونی و سالاد ماکارونی و هر چی که توش ماکارونی باشه هستم…
زندگی مستقل رو دوس دارم و بعد از اتمام درسم می رم یه جایی که راحت تر بتونم زندگی مستقل و بدونه خانواده رو تجربه کنم هر چند که خیلی سخته..
خواندن دنبالهی این نوشته »
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۳۶ دیدگاه »
سهشنبه 4 اسفند 1388
دوسته عزیزم سمیرا جان از من خواستن تا شخصیتم رو تکه تکه کنم !
اول یه بیوگرافی کوچیک :
مونا هستم … اسمه واقعیمه … اسمم رو دوس دارم و به نظرم این اسم بهم می یاد ! همیشه هم به مامان می گم از اینکه این اسم رو برام انتخاب کردی ممنونم…
21 سالمه … اینم سن واقعیمه !! یه روز بعد از روز دانشجو یعنی 17 آذر در سال 67 به دنیا اومدم…
خواندن دنبالهی این نوشته »
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۳۱ دیدگاه »
دوشنبه 3 اسفند 1388
بیا با من مدرا کن. دانلود کنید
برو راه وفا آموز که من بار از سفر بستم
اگر از مقصدم پرسی بدان راهه رها جستم…
برو عشق از خدا آموز که من دل را بر او بستم
اگر از عاقبت پرسی بدان از دامه تو جستم
این آهنگ رو تو جاده های برفی به قم برای اولین بار گوش دادم و با اینکه خواننده اش حرفه ای نیست و واسه ی تسته خوانندگی این آهنگ رو خونده ولی به دله من نشست !
امروز یه روزه تقریبا خوبی بود از صبح بهترین استادم رو دیدم که هر وقت می بینمش بهترین لحظه ها برام تداعی می شه … دکتر بیگدلی آخره علمو تواضعه و به تمامه معنا واسم یه الگو نمونه ست …و می شه خیلی چیزها رو ازش فرا گرفت واقعا که فول پرفسورا بودن لایقشه …:regular
از همین الان کلی کار رو سرم ریخته که باید انجام بدم که زمانه بیشترشون رو انداختم قبل از عید که کارهای ترجمه رو تو عید انجام بدم … یکی از استادامون فصل های یک کتاب رو بینه بچه ها تقسیم کرده تا هر کی یه فصل ترجمه کنه و در نهایت یه کتاب ترجمه شده با نامه بچه ها به بیرون عرضه کنه… به نظرم کاره جالبیه و ارزشش رو داره تا براش زحمت بکشم …
راستی بابا رفته ماموریت و ما تنهاییم …با اینکه بابا خیلی آرومه و کم پیش می یاد تو خونه صحبت کنه ولی وقتی نیست خونه تاریک و سوتو کوره و احساس می کنم یه چیزه خیلی بزرگ رو گم کردم !
بابا حتی اگه هیچ حرفی نزنه و هیچ کاری نکنه صدای نفس کشیدنش برام مهمه و همونه که بهم امید میده برای تلاشه بیشتر … همونه که مایه ی دلگرمیمه … دلم براش یه ذره شده …:love
پیوست 1 : آرش عزیز من خیلی ناراحت شدم و به خاطره شما خیلی تو فکر فرو رفتم امیدوارم که صبوری پیشه کنی دوسته عزیز…
regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۴۱ دیدگاه »
یکشنبه 2 اسفند 1388
جمعه تا می تونستم استراحت کردم از یه طرفی پنج شنبه که رفتم واسه مراسمه بی بی حال و روزم نا خوش شده بود و از طرفه دیگه شنبه باید می رفتم دانشگاه و یه چند ساعتی رو می نشستم …
وقی از مراسم برگشتیم سریع برص رو پوشیدم … دسته راستم سر شده بود و چشام سیاهی می رفت و تو گردنم احساسه گر گرفتگی می کردم و احساس می کردم ستون مهره هام داره می ریزه رو زمین و دیگه نگه داشتنه گردن و کمرم دسته خودم نبود….
وقتی بیشتر از 3 ساعت می شینم این حالتا می یاد سراغم … در طول روز زیاد این حالتا رو تجربه می کنمو یه جورایی برام عادی شده …
خلاصه همه ی جمعه ی من به استراحت گذشت و یه ثانیه هم از روی تخت بلند نشدم بشینم حتی وبلاگو دراز کش چک کردم…
نزدیکای ساعته 12 شب بود که رفتم حموم !…با اینکه مامان خسته بود ولی تا یک شب با حوصله صبورانه منو کمک می کرد…از بس خوابیدمو استراحت کرده بودم و از شوقه رفتن به دانشگاه تا ساعته 3:30 صبح بیدار بودمو خواب به چشام نمی اومد …
صبح که از خواب پا شدم … تند تند آماده شدم …آخه بابا دیرش شده بود … . تا منو می رسوند کلی طول می کشید…هوا خیلی بد بود تقریبا ابری و شرجی و پر از گر و خاک … وقتی از روی پل رد شدیم آب کارون قهوه ای شده بودو آخرای رودخونه رو از غباره غلیظ نمی شد دید…

بچه ها رو از بعد از سفره قم ندیده بودم و دلم واسشون یه ذره شده بود…وقتی رفتم دانشگاه اولین نفری که چشمم ه جمالش روشن شد خاله نسرین بود…اون سه تا هم که گرفتن خوابیدنو ساعته اولو بیخیال شدن تنبلا…
امروز به خوبی گذشت بدونه هیچ اتفاقه غیر منتظره ای … تنها چیزی که ازش می ترسم و روحمو داره عذاب میده وضعیته گردنم و دستامه …گردنم که جوره کمره بدونه انعطافمو می کشه و دستام که جوره پاهای ناتوانم و اسپام های شدید رو…
از جمله ی پاهای ناتوان مثه باد نگذرید پشته این جمله همش درده…همش سختیه…اگه فکر کنید که در روز چقدر از کاراتونو با پا انجام میدین کاملا منو درک می کنید…مثه من که وقتی با دستام هزاران کار انجام میدم به یاده خیلی ها میوفتم و خدا رو شاکر می شم…برام دعا کنید….
هر کس که خنده ی روی لبم و کمره مثه سرو برافراشته ام رو می بینه فکر می کنه که من بی غصه ترینو شاد ترین آدمه روی زمینم … ولی نه … این خنده برای پنهانه دردمه… سعی نکنید و آرزو نکنید جای من باشید … خودتون باشید که…خود بودن بهتر از دیگری بودن است…مطمئن باشید….
ولی من به این جمله خیلی اعتقاد دارم که :
بدترین شرایطه زندگی من و شما آرزوی یکی دیگه است…:regular
من این جمله رو همیشه تو ذهنم مرور می کنم … این جمله واقعا یه دنیا حرفه و به من یادآوری می کنه که شاکره داشته های خودم باشم چرا که شاید سخت ترین شرایطه زندگی من آرزوی یکی دیگه باشه و در حسرته داشتن ناملایماته زندگی من باشه تا از ناملایماته زندگی خودش کمی رهایی پیدا کنه…
نقش وفا وی کند ، پشت به ما کی کند ؟
پشت ندارد چو شمع ، او همگی روست ، روست….
:regular:regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۵۴ دیدگاه »
شنبه 1 اسفند 1388
1.
از این همه مهر و محبت نسبت به من ممنونم راستش من وقتی وبلاگ نویسی رو شروع کردم هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر زود و تو عرضه یه ماه یه عالمه دوست پیدا کنم…اگر دیر به ایمیل ها و پیغام خصوصی ها جواب میدم منو ببخشید…اینو بزارید بابته حجمه زیاد نامه ها و وقته محدوده من …راستی توجه کردید دارم مثه هنر پیشه های معروف صحبت می کنم !:heehee
2.
از برنامه ی نوبت شما از شبکه ی بی بی سی فارسی(خانم فرن ) ممنونم که تقریبا دو هفته پیش طی ایمیلی از نوشته های من تقدیر کردن .:regular
3.
می دونم ناراحت می شین از اینکه برای وبلاگاتون دیر کامنت میزارم راستش من دوس ندارم همینجوری کشکی نظر بدم و تا یه پست رو کامل نخونم نظرمو نمی دم به خاطره همین زمانه محدوده من مشکل ساز می شه …
4.برام مهمه که خواننده های وبلاگ بیشتر از چی دوس دارن که بنویسم طبق نظر سنجی زندگیه گذشته ی من و خاطراته دانشگاهی و دوستان رتبه ی اول رو داره بنابراین منم رو این دو مورد بیشتر مانور میدم ولی بازم نظراته شما برام مهمه و هر چی دوس داشته باشید براتون می گم …و اون هم با جونو دل …:regular
پس منتظره ایده ها و نظراتتون هستم…
5.
بازم ممنونم و شاد باشید….:love
:regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۲۵ دیدگاه »
جمعه 30 بهمن 1388
از اینکه دیر آپ می کنم معذرت می خوام آخه نه دلم به نوشتن می رفت و نه جسم و جونی داشتم که بتونم تایپ کنم و نه فکره متمرکزی …
دیشب مراسم سوم و هفتم و بی بی رو با همدیگه گرفته بودیم …منم رفتم نکته ی جالب توجه برام تو این مراسم برخورد های پارسا کوچولو بود:kiss …پارسا پسر دایی کوچولومه که دو سالو نیم سنشه و ساکنه تهرانه…از اونجایی که منو تا حالا ندیده بود دو تا چیزه جالب بهم گفت :
اول اینکه چرا حالا که تو خونه ای و روی مبل نشستی کفشت رو در نیاووردی و منم دیدم حرفه حساب جواب نداره و سریع کفشمو در اوردم :dontknow… و دوم وقتی می خواستم بیام خونه اولا تا ویلچر و دید کلی ذوق کرد و همش می گفت اول من بشینم ! و بعد از اینکه راضیش کردیم که نمی شه و من دارم میرم خونه … وسطهای راه و تو حیاط بهم گفت : نوبته تو تموم شد و پیاده شو حالا نوبته منه !!:heehee
و از اونجایی که دلم نمی خواست تو دلش بمونه گذاشتمش رو پام بشینه و کلی دورش دادمو کلی هم کیف کرد….:hug
راستی تنها انگشتره عقیقی که در سفره قم برای خودم خریدم کلی طرفدار پیدا کرد و در نهایت به رسمه یادگار شد سهمه آزاده که تازگی ها شده عضوی از خانواده ی بزرگه ما …:regular
از اینکه فردا بعد از این همه تعطیلی دارم میرم دانشگاه خیلی خوشحالم … دلم برا دوستام خیلی تنگ شده … اصلا هیچی برای من جای دانشگاه رو نمی گیره …امروز خیلی خسته بودم و از دیشب تا الان دراز کشیده بودمو یک دقیقه نمی تونستم بشینم دیگه باید خودمو برا رفتن به دانشگاه و هر روز حداقل 5 ساعت نشستن آماده کنم…
منتظره اتفاقاته جالبی هستم…
:regular:regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۴۵ دیدگاه »
چهارشنبه 28 بهمن 1388
چقدر بده که فامیلا بعد از چندین سال معمولا تو عزا و ماتمو غم و غصه دیداری تازه می کنن…
کاشکی اینقدر پیونده بینه دلا زیاد بود که همیشه و همه جا همدیگه رو یاد می کردن و همدیگه رو میدیدن اما زمونه خیلی تغییر کرده و اینقدر دغدغه و مشکلات زیاد شده که آدما حتی خودشونم فراموش کردن !
دیروز مراسمه خاک سپاری بودو من از ساعته 7 صبح با مامان رفتم تا 11 شب … با اینکه این همه جمعیتو این همه ماشین اونجا بود اما بدونه حضوره مادر بزرگ خونه سوتو کور و تاریک بود…
تا همین دیروز دنباله سوژه بودم برای وبلاگم اما دریغ از اینکه دنیا و اطرافو زندگیم پر از سوژه و حرف برای گفتنه…وقتی میدیدم خاله ها تو فریاد زدنو یادی کردن از مادرشون اسمه منو میوردنو می گفتن بی بی دعای هر روزش واسه خوب شدنه مونا بود اشک بی اختیار از گوشه ی چشام میومد پایین…
خواندن دنبالهی این نوشته »
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۴۳ دیدگاه »
دوشنبه 26 بهمن 1388
امروز حسابی خونه سوتو کور بود و یه دله سیر گریه کردم…با اینکه عاشقه تنهایی هستم ولی امروز تنهایی بهم نشون داد که عالمه خفه کننده ای داره …البته تنهای تنها نیستم چون مهدی کوچولو پیشمه و به قوله خودش بعد از بابا من مرد خونمو خیالت تخت !! اما این آقا مهدی ما حسابی از محیطه ساکت می ترسه و همش تو حیاط با دوستاش داره دو گل کوچیک بازی می کنه…
فاطمه مرتب از صبح زنگ می زد و می خواست ببینه آخرش می یام یا نه … ولی خب شرمنده شدم و نتونستم برم …من که سال تا سال حتی خونه فکو فوکولو ها نمی رفتم حالا امروز تو همچین شرایطی رفتنم محال بود…و اصلا درست نبود
فکر کنم تا الان مامان 14 باره که بام تماس گرفته …:regular
چقدر این مامانا دلسوزو حواس جمع هستن …هزارتا هشدار بمون داد همین یکم پیش دمه غروبی زنگ می زنه و می گه چراغا رو روشن کنید…قربونه شکله ماهت برم …چشم…:kiss
تنها تنها نشستم سره ویلچر اونم با چه مکافاتی و یه چرخی تو کله خونه خوردمو یه سری از لامپها رو روشن کردم تا خونه از این بی روحی در بیاد…:confused
خواندن دنبالهی این نوشته »
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۳۷ دیدگاه »
دوشنبه 26 بهمن 1388
دیشب بدجوری هوسه خرید کرده بودمو بعد از اینکه به بابا پیشنهاد دادم که با هم بریم بیرون بابا با کماله میل قبول کرد…خلاصه لباسامونو پوشیدمو به سمته برج حرکت کردیم…خیلی شلوغ بود تا چشم کار می کرد دختر و پسرای جوونی بودن که یه دست رو داده بودن به همو اون یکی دستشون پر از کادوهای رنگی بود…و تنها کسی که بینه جمعیت با باباش اومده بودو دست خالی خودم بودم…!
شبه عشاق خیابونا و مغازه ها و رستورانا و کافی شاپا رو خوب شلوغ پلوغ کرده بود…:regular
تقریبا از اولای مهر که خریدای مهرو کرده بودم تا حالا نرفته بودم اونورا…بابا منو تک تکه پاساژا و مغازه ها برد اما خب، پسند نشد !
بعد از استشمامه کمی هوای تازه… آخه از وقتی که از قم اومدم حتی رنگه حیاطه خونمون رو هم ندیده بودم…به خونه برگشتم…مامان گفت فاطمه زنگ زده و بات کار داره وقتی باش تماس گرفتم گفت فردا هیچکی پیشم نیستو واسه ناهار پاشو بیا خونمون…(منظور امروزه) منم که از خدا خواسته و از اونجایی که یه سالی فاطمه رو ندیده بودمو دو سالی خونشون نرفته بودم بعد از اینکه اوکی رو از مامان گرفتم قرار بر این شد که امروز ناهار خونشون باشم…
یه مادربزگه ناتنی دارم که یه هفته ای تو کماست و مامان هر روز میره بیمارستان دیدارش…قرار بر این شد که همزمان با رفتنه مامان به بیمارستان منو سره راه برسونه خونه فاطمه اینا…
حولو حوشو ساعته 9 صبح بود که با گریه ی مامان از خواب پا شدم … مادر بزرگم چشماشو واسه همیشه بست…خدا بیامرزتش…:sad
:sad:sad
……………………………………………………….
پیوست 1 : آبنوس عزیزم پیغام خصوصی تو حاوی کامل ترین بیوگرافی بود گلم
پیوست 2 : دو روزی هست که وضعیته اینترنت افتضاح شده و قادر به پاسخگویی کامنت ها نیستم …. شرمنده
پیوست 3 : سعی می کنم تو پسته بعدی یه جا به همه ی دوستان پاسخگو باشم:regular
:regular:regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۴۸ دیدگاه »
یکشنبه 25 بهمن 1388
گذشته ها نوعه نگاهها به من خیلی متنوع بود و از عمقه وجودم تک تکه اونا رو می فهمیدمو حس می کردم …البته الانم هست اما من تعییر کردمو متوجه ی این نگاها نمی شم…:eyelash
نگاه تعجب انگیز … نگاه دلسوزانه … نگاه تکبر انگیز … و بالاخره نگاه ترحم انگیز…
نگاه تعجب ماله بچه هاست … خیره می شنو حالا بابا هی بکش مامان هی بکش …بچه دو متر عقب تر از مامان و بابا …با چشمهای گرد و از حدقه در اومده …و با خودش فکر می کنه و می گه : این دیگه چیه ؟ آدمه ؟ یا آدم فضایی ؟
نگاه و خنده ی بچه ها نسبت به من قشنگه و دوسش دارم … اما به قوله طناز این حرفه بزرگترهاست که حرصه آدمو در می یاره مثلا می گن :
مامان نگاه نکن وگرنه مثه خاله اوخ می شی ها !!
یا
مامان نگاه نکن خاله ناراحت می شه !!
یا
بعد از اینکه خودشون به هوای بچه کامل برندازت کردن می گن : مامان بریم دیگه نگاه ننداز..خوب نیست…
این بچه چند وقت پیش با مامانش اومده بود دانشگاه بیچاره منو دید سنگ کوب کرد

ببینید چقدر نگاهش زیباست… این نگاه قشنگه …خداییش من باید از این نگاه ناراحت بشم…؟:angel
تازه تا دلمم بخواد رضا گلزار بره بیرون همچین نگاه قشنگی گیرش می یاد.؟
نگاه دلسوزانه ماله مامان بزرگا و بابا بزرگاست …آاخی جوون پیر شی !!
دلسوزی می کنن … مغموم و ناراحت می شن … که خدایا چرا ؟…خدا شفات بده …دسته علی به همرات و از این حرفها … البته بد هم نیست اما یه جورایی جلو همه خورد می شی !! مخصوصا اگه تو جمع بهت بگن…
نگاه تکبر آمیز یه نگاهیه که طرف فکر می کنه حالا دیگه خودش خیلی حالیشه و اونی که رو ویلچره هیچی نمی فهمه … عمو اشتباه نکن … !! از این نگاهها هم دیدم….
نگاه ترحم انگیز ماله خیلی هاست …نمی دونم چطوری توصیفش کنم ولی یه حس و حاله بدی به ادم دست می ده …احساس خواری …کوچیکی .. یا احساس می کنی به این دنیا تعلق نداری و تافته ی جدا بافته از نوع بدش هستی !!
اون موقع ها گذشت که از همه ی این نگاهها خسته می شدم …به قوله یارو گفتنی ما پوست کلفت تر از این حرفا شدیم !!
این موضوع واسه من حل شدست … و تنها با یه سلام و لبخند ارتباط برقرار می کنم و راحته راحت اونم بی هیچ دغدغه و نگرانی از این بابت زندگی می کنم …
حالا دیگه تنها چیزی که منو اذیت می کنه نگاه نکردن و دیده نشدنه !:dontknow
که اینم با سعی و تلاش و روحیه و اعتماد به نفس حله …
ولی ای کاش دیدمون رو نسبت به دنیا و آدمای توش درست می کردیم … تا خیلی ها به خاطره نگاه من و شما خونه نشین نمی شدن … ای کاش اینقدر پایبند به جسممونو مادیات نبودیم.
مامان می گه : مونا مردم به کدوم سازت برقصن:heehee نگاه کنن می گی نگاه داره …؟ نگاه نکنن می گی : پس من چی گاو پیشونی سفید رو مگه می شه ندید !!:dontknow
:regular:regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۴۱ دیدگاه »
شنبه 24 بهمن 1388
داشتم فکر می کردم که یه ده روز پیش همش برای رفتن به سفر مجردی دل دل میکردم که آیا برم آیا نرم…چقدر استرس داشتم و چقدر اثراته این استرس به صورته اسپاسم های وحشتناک سیستمه بدنمو بهم ریخته بود…نه خواب داشتم نه خوراک…واسه اینکه همه چیو سخت میگرفتم…اما دلو زدم به دریا …گفتم زندگیم همینه …یعنی نباید لذت ببرم ؟ یعنی باید تا آخره عمرم بشینم کاسه ی چه کنم چه کنم دست بگیرم !:dontknow
رفتم …رفتم به یه سفری که واسه همیشه و تا ابد تو خاطراتم حک شده واز یادم نمی ره اون همه محبت و خوشی…
از روزی که شروع کردم به وبلاگ نویسی همینجور دنباله قشنگی های زندگیمم…دنباله حرفم برا گفتن…دنباله هیجاناته زندگیم…حتی دنباله تلخیهای زندگیم هستم تا خودم شیرنش کنم…تا خودم بهش هیجان بدم …همش فکر می کنم که من چه جوری دارم از زندگیم لذت می برم ؟
چرا خیلی ها اعتماد به نفسه منو تحسین می کنن ؟
جرا خیلی ها می گن مونا روحیه ی تو بی نظیره ؟
چرا من راحت میرمو می یامو تو اجتماع حاضر می شم اما خیلی ها دارن از شرایطه خودشون کوه می سازن ؟
وقتی خاطراتمو ورق میزنم می بینم یه روز آرزوم سواره اتوبوس شدن بودو یه روز سواره قطار شدن و یه روز….:heehee
حالا به تمامه معنا این جمله ی معروفو که می گه ” کار نشد نداره !” رو درک کردم…
ازمن به شما نصیحت که با زندگیتون حال کنید ببینید یکی مثه مونا آرزوشه به جای اینکه باباش دختره 21 سالشو ببره و بیاره و صد دفعه ویلچرو جا به جا کنه خودش سواره اتوبوس بشه و مثلا بره دانشگاه …با راه رفتنتون لذت ببرید…خیلی چیزا هست که شاید به ظاهر ساده و بی اهمیتن اما همونا می شن هیجاناته زندگی من ….شما هم خیلی راحت و راحت تر از اون چیزی که فکر کنید دنیاتون پر از هیجانه واسه زندگی و زنده بودن…
در کناره همه ی تلخی ها یکم امید می تونه همه چیو حل کنه…من نمی گم خودم همیشه امید دارم همیشه خوشم و هیچ وقت مایوس نمی شم …بوده یه جاهایی که رفتم تا آستانه ی افسردگی اما به خودم اومدم که چرا با همین شرایط نرم جلو…من حقیقته زندگیم رو درک کردم… و حقیقته زندگیم اینه که الان چنین شرایطی دارم… شاید یه روز حل بشه … و سعی می کنم مثه همه ی آدمای دنیا ساده زندگی کنم و ساده نفس بکشم …
پیوست : وبلاگ نویسی و همیشه به روز بودن هم وقت می خواد هم ذوق و هم سوژه … که داشتنه این سه تا اونم هر روز خیلی سخته….بابا شما هم کمکم کنید…
پیوست :البته از دوشنبه که دانشگاه شروع می شه کلی سوژه پدیدار می شه
:regular:regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۴۹ دیدگاه »
جمعه 23 بهمن 1388
بازم قرار بر این بود که ساعت 9 در مسجد جمکران باشیم که سریع برگردیم هتلو خودمونو برای برگشتن به اهواز آماده کنیم. اما بازم خواب موندیم ! ساعته 11 بدو بدو پا شدیمو دست و رویی شستیمو آماده ی رفتن شدیم…
هوا خیلی سرد بود و بارونه تندی می بارید…اما هوای پاکی بود…
تاکسی گرفتیمو به سمته جمکران حرکت کردیم…خیلی شلوغ بود بچه های مدرسه رو اورده بودن دیدار !!
دیگه ایندفعه یه حجابه درست حسابی کردم که مبادا بهم گیر بدن آخه از گیر دادن های خادمین حرم کفری شده بودمو تو ذهنم خاطره ی خوبی نداشتم در نتیجه اینجا ” خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو” خیلی به کارم اومد …:regular
خواندن دنبالهی این نوشته »
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۲۹ دیدگاه »
چهارشنبه 21 بهمن 1388
یکی از کامنت هایی که با نام ه “احمد رضا” تو پسته قبلی داده بود خیلی فکرمو مشغول کرده بود….
خوشبختی … معنای خوشبختی واسه همه یه جور نیست…یکی با نداشته هاش خوشبخته و اون یکی با داشته هاش…یکی سعی می کنه که خوشبخت باشه …اون یکی دست رو دست میزاره و منتظره تا خوشبختی از آسمون نازل بشه…نه…نه…
خیلی بش فکر کردم … که معنای خوشبختی تو زندگیه من چیه ؟
خوشبختی برای من یعنی اینکه با نداشته هام دارم تلاش می کنم و از لحظه هام ثمره ی بودنو می چینم …
خوشبختی یعنی اینکه من یه روزی سرمو بالا میگرم و می گم من تلاش کردمو اومدم تا یه قدمی خوشبختی اما باختم …مهم اون اراده ست و اون تلاش…همون تلاش برای خوشبخت بودن کافیه چه صد قدم مونده به اون چه یه قدم….
خوشبختی یعنی می بینم خیلی از آدمای دوروبرم عاشقه نفس کشیدنم هستن و برای یه دقیقه شادیه من هر کاری می کنن…حتی اگه اون شادیو لمس نکنم من خوشبختم !!
خوشبختی یعنی اینکه پا ندارم باش قدم بردارم ولی یه دل دارم که همه ی آدمای دنیا توش جا می شنو با دلم میتونم هزاران قدم برای همون آدمای توی دلم بردارم…
خوشبختی یعنی اینکه یه پدر و مادر دارم که از همه چیه خودشون گذشتن تا من به همه چی برسم….بی هیچ منتی…
خوشبختی یعنی اینکه … یعنی …فقط و فقط یعنی جنگیدن…یعنی تلاش…یعنی صداقت…یعنی قدم های محکم…یعنی من وتو….یعنی ما…همین و بس !!
…………………………………………………………………………….
نمی دونم چرا اینروزا یکم پکر شدم و دلم گرفته …:brokenheart
منتظره بعد از تعطیلات هستم تا برم دانشگاه و عکسا رو از رضوان و ریحانه بگیرم و فکر کنم تا اون موقع باید منتظر بمونید واسه عکس ها …! خلاصه شرمنده…:embaressed
راستی دوستان شما قصد ندارید خودتون رو یه کوچولو موچولو معرفی کنید ؟از خودتون بگید که از کجای ایران یا خارج از ایرانید…با شما خواننده های خاموشه وبلاگ هم هستم ها….:wink:regular
این همه من حرف زدم حالا تریبون رو بدم به شما…:tounge
:regular:regular
نوشته شده در دستهبندی نشده | ۶۶ دیدگاه »