بایگانی برای اسفند 1388

حرف دل

شنبه 15 اسفند 1388

نشانی . محسن یگانه . دانلود کنید
این آهنگو دوس دارمو به این پست هم بی ربط نیست
اون اولا که تازه شروع کرده بودم به نوشتنه زندگینامه م هیچوقت فکر نمی کردم تا اینجا پیش برم… وقتی قرار شد که داستانه زندگیم هر دو روز یه بار بیاد رو سایتو یه عالمه آدمه جور واجور از تمامه دنیا بخوان زندگیه خصوصیمو بخونن خیلی سخت بود مخصوصا وقتی با مامان مشورت کردم :loserدیدم نه گفت آره نه گفت نه …فهمیدم ته دلش راضی نیست که من از زندگیم بنویسم… و همین باعث شد که من حداقل فقط و فقط در مورده خودم بگم و از خانوادم حرفی نیارم …اما بازم ترس داشتم …ترس از دنیای مجازی و آدمای ناشناخته …و حتی ترس از اینکه آدمایی که اطرافمنو چشم تو چشم هم هستیم هم ممکنه منو بخونن…
تو قسمته های ششم زندگینامه ام بودم که با آقای حسین رسته ( معاون سایت ) صحبت می کردم گفتم واسه page زندگی من پسوورد بزاره تا فقط اونایی که می شناسمشون و واسم شناخته شده هستن بخونن… می گفت : خیالت راحت که هیچ اتفاقی نمی افته چون نوشته هات اصولی هست و حریم خیلی خصوصی رو در بر نمی گیره و بالاخره مادرا حساسن واحساساتی… نه اینکه نخوان …ممکنه ناراحت باشن از اینکه دیگران سختی هاتو بفهمن…
خلاصه دلو به دریا زدمو ادامه دادم:smug…خیلی ها می خوندن و حدودا زندگینامه مم 3000 تا یا بیشتر بازدید داشت … اینقدرا محبت دیدم … و خیلی ها بودن که بی صدای بی صدا با سختی های من تو تک تکه لحظه های زندگی نامه ام زندگی کردن و من اینو دیدمو شنیدمو احساس کردم… و اینکه من با اعتماده کامل می نوشتم و حتی فیلمی از خودم مربوط به کنفرانسم رو بارگذاری کردم….:regular
!(الان رو سایت نیست دیگه )
و من با دلگرمی بیشتر تو دفترچه ی خاطراتم می نوشتم…خیلی فراتر از اونچه که شما خوندین…و گهگاهی چکیده ای از نوشته هامو میذاشتم رو سایت…
بعد از اون به پیشنهاد دوستان و بعد از زحمت های فراوان( به خاطره اینکه نوید مجاهد :loveعزیز که موسس سایت باشن فوت شدن و رمزو رموز سایت برای همه پنهان ماند)…بالاخره بعد از یک ماه کنکاش با کمکه برادره نوید ( آقای بهنام مجاهد) وبلاگی با دومین اختصاصی اسپشال به من واگذار شد…
www.Mona.special.ir
اسپشال…یعنی خاص…این تعبیر نوید از آدمایی با شرایطه من بی نظیر بودو هست…:regular
و به دنباله اون عنوان وبلاگ : یه قدم به خوشبختی با پای خیالی / من و نخاع…به انتخاب خودم…
با اومدنه وبلاگ زندگینامه م برای بار دوم و روزانه پست می شد با مخاطبینه جدید و آزاد و بدونه هیچ محدودیتی…
اون موقع تقریبا خوانندگانم شناخته شده بودنومی دونستم که کیا منو می خونن حتی اگه نمی شناختمشون تایید شده ی مدیر سایت بودن…اما نوشتن تو وبلاگ واقعا متفاوت هست…هر روز خوانندگانه جدید و ایمیل ها و پیغام خصوصی های مختلف از سراسره اایران و خارج ایران کارمو کمی سخت کرد…مخصوصا دیدنه ایمیل از برنامه ی نوبت شما از بی بی سی فارسی :regularکه دیدم حتی رسانه ای شدم…! و حالا هم دو قدم اونورتر بچه های هماتولوژیست !!:teethکه بی خیاله درس و مشق و تایپ پایان نامه شدنو وبلاگه منو رصد می کنن !! :teeth
من نه نویسنده هستم و نه شاعر و نه چیزی از ادبیات می دونم … این دلم بود و این خاطراتم بود که قلمم رو به حرکت در میورد….و تا کنون زندگینامه ام به 200 صفحه ای میرسه….و خیلی ها خواستاره چاپ شدن و حتی ناشر معرفی کردند…
هیچ ترسی ندارم از اینکه بنویسم براتون از زندگیم … چون با حقیقت و صداقت شروع کردم… و همیشه پشته حقایق آرامشی محض وجود داره … اما هنوز سر در گم هستم که آیا تو این دنیای مجازی اونم الان که همه چیت مثه کفه دست رو هست میشه با جزییات حرف زد یا نه ؟؟:dontknow
تنها کسی که تو خانوادم می دونه وبلاگ دارم مامانم هست که خودش وبلاگو باز نمی کنه و من نوشته هامو در حد دو خط تعریف می کنم وفقط از چند و چون سفرنامه ی قم به طور کامل با خبره که اونم خودم براش خوندم…:eyelash
:regular:regular

0
0

خدایا چرا من ؟

جمعه 14 اسفند 1388

آرتو اشی قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خونِ آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود:
چرا خدا تو را برای چنین بیماری انتخاب كرد؟
او در جواب گفت :
در دنیا، 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند. 5 میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند.500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند.50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزار نفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر به فینال … و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟
و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم خدایا چرا من؟:regular
پیوست: شما خوب باشین منم خوبم…
:regular:regular

0
0

برمی گردم

چهارشنبه 12 اسفند 1388

به تو سوگند و به نذر گل سرخ
و به پروانه که در عشق فنا می گردد
زندگی زیبا نیست
آنچه زیباست تویی
یادمان باشد از این غمکده روزی برویم …
نمی تونم بنویسم فعلا … صداها رو نمی شنوم … صدای خودم تو گوشم می پیچه و بدنم کوفته و دردناکه و دستام ماله خودم نیست و انگاری گردنم رو زمین افتاده و بدنم می سوزه … کلاسام خیلی فشرده هستن و سنگین …باید استراحت کنم…
اونقدرها هم با روحیه نیستم و یه جاهایی مثه الان کم می یارم…برام دعا کنید…

0
0

بی برقی

سه‌شنبه 11 اسفند 1388

دیروز نزدیکای ساعته 8: 30 صبح در حالی که سره کلاس بودیم برقا رفت…چشم چشمو نمی دیدو همه جا تاریک بودو جون میداد به جای درس گوش دادن یه چرته درست حسابی زد…
اما استادمون تهدیدمون کرده بود که حتما باید گوش بدبدو در آخر کلاس هر چی درس داده رو می پرسه و ما نهایتا مجبور بودیم به این…..نقطه چین ها…. گوش بسپاریم…
وقتی کلاسه اولمون تموم شد هنوز برقا نیومده بودو کلاس دوم هم تو طبقه ی دوم دانشکده برگزار می شد … عجله داشتم که به سرعت برم بالا آخه خیلی کار داشتم تا دمه در آسانسور رسیدیم یادمون اومد برقا رفته و نمی شه سوار آسانسور شد…تا با این صحنه مواج شدم اعصاب مصابم به کلی در هم ریخت …کلی خودمو ف ح ش دادم ! … این همه راه با کلی دردسر و سختی اومدم دانشگاه حالا باید بیکارو علاف بمونم پشته دره آسانسور که آیا برق می یاد یا نه ؟ !
وقتی بچه ها دیدن قیافم در هم بر هم شده گفتن خودمون می بریمت بالا دوس نداشتم بهشون سختی بدم … گفتم تا این دانشگاه ما تموم بشه و ما فارغ التحصیل بشیم شما یه کمر درد اساسی می گیرین…ولی از اون جایی که همیشه سعی بر خوشحالو راضی کردنه من دارن گفتن که مگه می شه تو رو این پایین بزاریمو بریم بالا …
تو همون گیر و دار بودیم که تصمیم بگیریم بریم بالا یا نه که موبایله یکی از بچه ها زنگ خورد … وقتی جواب دادن یکی از بچه های کلاس بودو گفت استاد حسابی شاکیه و می گه این 5 نفر کجان ؟
رضوان گفت به دلیله قطعی برق مونا نمی تونه سواره آسانسور بشه … و استاد هم در کماله آرامش گفت …: که اشکالی نداره براش غیبت نمی زنم بقیه بیان بالا… اصلا انتظار نداشتم که با این حرف مواجه بشم… به خیاله خودشون در حقه من کلی لطف کردن ولی برای من این لطف نبود که به هوای درس و کلاس بیام اما به خاطره شرایطم از این درس و کلاس محروم بشم !
خلاصه رفتیم به سمته پله ها … رضوان و ریحانه منو با همدیگه بلند کردنو به بالا بردن و نسیم و نسرین هم ویلچرو بردن بالا … ماها همیشه باید خودمو تکنولوژی درست کنیم … و من موندم اگه این دوستا رو نداشتم چه خاکی می ریختم تو سرم !
وقتی از پله ها می رفتیم بالا به بچه ها می گفتم احساس می کنم تک تکه پله ها رو خودم دارم میرم بالا و ذوق داشتم اونم ذوقه یه احساس نو و تازه رو … فکر تو اون حالت که بین زمین و هوا معلق بودم یکی میودو منو میدید… صحنه ی خیلی خنده داری بود…
باالخره با کلی درد سر و دغدغه سره کلاس حاضر شدم !
امان از آسانسور … امان از برق رفتن و امان از هر چی که جلومو می گیره و باعث می شه فکر کنم خیلی با دیگران متفاوتم !!
این متن رو به تندی باد نوشتم اگه توش مشکلی دیدید بدوند که تو عرضه 5 دقیقه هر چی به ذهنم رسید رو نوشتم بدونه این که دوباره متن رو بخونم یا ویرایش کنم … باید برم سره کلاس خیلی دیرم شده … بای بای
:regular:regular

0
0

مثه یه نور

دوشنبه 10 اسفند 1388

می گفتتن : خوبی کردن سخته ، پاک بودن سخته ، نجابت و متانتو صداقت و لطافت سخته ، همه چی سخته ……
ولی … ولی
اینا سخت نیست …و اونا فراموش کرده بودن که انسانن و همه ی اینا زیر مجموعه ی انسانیته….
که وقتی از بدی و ناپاکی و مقام و قدرت دل بکنن ….
می بینن یه چیزی بی صدای بی صدا
مثه یه نور
پر از حس
غرق زندگی
می یاد سراغشونو بهشون می گه از همه چیتون گذشتین تا به من برسید….
خیلی قشنگه اونم به قشنگی خواستن…
خیلی می خوامت خدا…
………………………………………………………………………………………..
پیوست 1 : بچه ها خیلی فضول شدن و قصد کردن با ویلچر بدون دنباله یارو…ظاهرا هنوز ترسش نریخته و می خوان سوکش بدن…!!:heehee
پیوست 2 : ریحانه می گه باید یه کاری کنیم که شبا خوابه ویلچرو ببینه !!:heehee
:regular:regular

0
0